تاریخ اسلام درآینه پژوهش، سال اول، شماره ، پیاپی ، 1382، صفحات -

    نقد و بررسى کتاب «تاریخ صدر اسلام‌» / سیدرضا میرمعینى‌

    Article data in English (انگلیسی)
    متن کامل مقاله: 

    نقد و بررسى کتاب «تـاریـخ صـدر اسـلام »(عصر نبوت )

    سیدرضا میرمعینى 623

    مقدمه

    در سال هاى اخیر، کتاب هاى متعددى به زبان فارسى در زمینه تاریخ اسلام و سیره نبوى ؛تألیف ، تدوین و منتشر شده و پژوهش هاى تازه اى صورت گرفته است . آثار و تألیف هاى یاد شده ، همه یکسان نیستند و با گرایش ها و سلیقه هاى مختلف و با اهداف متفاوتى تدوین شده اند و طبعاً از ارزش علمى یکسان برخوردار نیستند؛ ولى در میان آنها آثاربرجسته و پر ارزشى به چشم مى خورد که شایسته تقدیر و منبع قابل استفاده ارزنده اى به شمار مى روند. بى شک ، نگارش چنین آثارى را باید از گام هاى بلندى شمرد که در زمان ما در سیره نویسى و تاریخ نگارى برداشته شده است .

    یکى از این پژوهش هاى جدید، کتاب تاریخ صدر اسلام (عصر نبوت )، تألیف استادمحترم دانشگاه تهران ، جناب آقاى دکتر غلامحسین زرگرى نژاد مى باشد. چاپ اول این کتاب در سال 1378 به وسیله سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانى دانشگاه ها(سمت ) در حدود هفتصد صفحه به عنوان متن درسى منتشر شده است . مؤلف محترم در پیش گفتار کتاب در مورد سیر تدوین و تألیف آن چنین آورده است :

    «نوشته حاضر به دنبال بیش از دو دهه مطالعه جدّى و گسترده در تاریخ صدراسلام و با اندیشه ارائه یک بررسى تفصیلى از سیره نبوى و حوادث عصرنبوت ، در سال 1368 پایه ریزى شد؛ اما در نهایت ، تقدیر آن بود که آن طرح تفصیلى اولیه فعلاً به یک بررسى فشرده محدود گشته و تبدیل به کتاب حاضر گردد و اندیشه بررسى تفصیلى نخستین به زمانى دیگر موکول شود.»624

    در ادامه درباره بازنگرى و ویرایش کتاب آمده است :

    «متن اولیه این نوشته را استاد عزیز و فرزانه ، جناب آقاى دکتر احمدى ، ریاست محترم سازمان «سمت » با وسواس و حوصله تمام مطالعه فرمودند و براى رفع کاستى هاتذکرات ارزنده اى دادند که براى همیشه از عنایت ایشان سپاسگزارم .... در آخرین مراحل آماده سازى کتاب براى چاپ ، دوست بزرگوارم آقاى دکتر منصور صفت گل بابذل محبت تمام ، یک بار سراسر کتاب را مطالعه کرد و اغلاط چاپى و نکاتى محتوایى رامتذکر شد....»625

    کتاب «تاریخ صدر اسلام » داراى مزیت ها و برجستگى هاى فراوانى است که سبب شده در میان کتب مشابه ، جایگاه خاصى یابد و ستایش ها را برانگیزد. نگاه تحلیلى ونقادانه به حوادث و قضایا در سراسر کتاب ، تطبیق و مقایسه گزارش هاى سیره نویسان باآیات قرآن مجید، توجه جدّى به آیات قرآنى در تبیین حوادث ، تلفیق تحلیل ها وارزیابى هاى عقلى با روش استناد به نصوص تاریخى و گزارش ها و سرانجام تحلیل هاى جالب اجتماعى و قبیله شناختى به تناسب بحث ها از جمله نقاط قوت کتاب به شمار مى رود.

    با همه نقاط قوتى که به برخى از آنها اشاره شد و به رغم مطالعه و بررسى متن اولیه کتاب به وسیله بعضى از استادان بزرگوار626؛ این کتاب داراى نقاط ضعف و کاستى هاى متعدد محتوایى است که نقدى جدى را مى طلبد.

    در سال انتشار کتاب ، شاهد یک مقاله معرفى و وصفى درباره کتاب و دو مقاله نقد درشماره 26 و 27 نشریه «کتاب ماه » (مورخ آذر و دى ماه 1378) بودیم . مقاله اول به قلم سردبیر نشریه (با عنوان سخن سردبیر) بر محور معرفى و شناساندن کتاب ، وصف ساختار و فصول و بخش هاى آن و ستایش و تجلیل از ویژگى هاى کتاب و مؤلف آن است و طبعاً به کاستى ها و نارسایى هاى شکلى و محتوایى آن نپرداخته است .

    از دو نقد یاد شده نیز یکى ، بیشتر به محاسن کتاب و بر محور تجلیل از این اثر ناظراست . ناقد محترم که گویا یکى از ارادت مندان مؤلف محترم کتاب است ، در مجموع به بیش از پنج مورد از نقاط ضعف کتاب اشاره نکرده است که برخى از آنها به جنبه شکلى آن مربوط مى شود؛ ولى در ستایش از آن از اغراق گویى و بزرگ نمایى مصون نمانده است ! او مى نویسد:

    «... با وجود نگارش کتاب هاى فراوانى که تا کنون نوشته شده ، خلأ ناشى از وجود یک کتاب معتبر، مفصل و علمى خالى است و به نظر مى رسد که بانگارش کتاب تاریخ صدر اسلام دکتر غلامحسین زرگرى نژاد تا حدودفراوانى این خلأ پر شده است ....»

    وى چند سطر بعد مى افزاید: «... کتاب تاریخ صدر اسلام دکتر غلامحسین زرگرى نژاد که در واقع بهترین و کامل ترین کتابى است که تا کنون در موردتاریخ اسلام نوشته شده ...»!

    این گونه داورى مطلق درباره آثار علمى و وصف اثرى فردى با تعبیر «معتبر، علمى ،بهترین و کامل ترین ...» به دور راز رعایت انصاف علمى است .

    نقد دوم به قلم آقاى على بیات است . دقت ، موشکافى و وسعت اطلاعات آقاى بیات که با تأکید بر نقاط قوت کتاب ، هشتاد مورد از اشتباه ها و خطاهاى آن را تذکر داده ؛شایان تحسین است .627 البته مقدار قابل توجهى از این تذکرها، به موارد جزئى از قبیل اغلاط چاپى ، تصحیح و تکمیل عبارت ها، ضبط درست أعلام و اسامى و امثال اینهامربوط است . با همه اینها جاى نقد جدّى کتاب از نظر محتوایى خالى مى باشد؛ البته مؤلف محترم در پیش گفتار، متواضعانه از این کار استقبال کرده است :

    «بى گمان در این نوشته ؛ کاستى ها، خطاها و سهو و نسیان هاى فراوانى راه یافته است که نویسنده بر آنها وقوف ندارد. با تمام تواضع درس خواهم آموخت از تمام خوانندگانى که مرا در راه فهم کاستى ها و خطاها و در راه وصول به یک بررسى نسبتاً مطمئن از تاریخ عصر نبوت یارى رسانند.»628

    از این رو نگارنده با کمال ادب و احترام براى مؤلف ارجمند جناب آقاى دکتر زرگرینژاد به نقد و بررسى نمونه هایى از لغزش ها مى پردازد که از لحاظ محتوایى در کتاب به چشم مى خورد و بر این باور است که موارد قابل نقد آن به این موارد محدود نیست .

    1ـ یتیمى حضرت محمد«ص»

    این که پیامبر اسلام «ص» در کوچکى ، پدر را از دست داده و هیچ خاطره اى از پدر نداشته ،مسلم است . بهترین گواه ِ این معنا قرآن ِ کریم است که از یتیمى او یاد مى کند629؛ ولى در این که آیا پدرِ آن حضرت پیش از تولدِ وى یا بعد از آن از دنیا رفته و در صورت ِ دوم ، سن ِّ آن حضرت چقدر بوده است اختلاف وجود دارد. مؤلّف محترم بدون توجه به این اقوال ِمختلف در صفحه 179 مى نویسد: «محمد«ص» نخستین و تنها فرزند عبداللّه و آمنه بود.فرزندى که زمین و آسمان تولدش را جشن گرفتند. زمانى چشمان خویش را به دیدگانآمنه دوخته و نخستین نفس هاى خویش را در خانه پدر فرو برد که عبدالله مدت ها بودکه چشم از جهان فروبسته و در دیارى دور از زادگاهش آرمیده بود.»

    مؤلف این مطلب را مسلّم دانسته که پیامبر بعد از رحلت پدرشان عبداللّه به عرصه وجود قدم نهاده است و از آنجا که ظاهراً هیچ احتمال خلافى در این باره نمى داده ،سندى هم براى گفتار خویش ارائه نکرده است ، در حالى که ولادت آن گرامى همراه بایتیمى ، مورد اتفاق و اجماع مورخان نیست ، بلکه برعکس ، یعقوبى که مؤلف او رامورخى دقیق و نکته سنج مى داند630 در تاریخش ، رحلت عبدالله پیش از ولادت پیامبر رانادرست مى داند و اظهار مى دارد که رحلت عبدالله پس از ولادت حضرت محمد«ص»اجماعى است . آن گاه مى گوید: برخى قائلند دو ماه پس از ولادت حضرت ِ محمد، پدرش فوت کرده و برخى قائلند حضرت محمّد یک ساله بود که پدر را از دست داد و قول وفات عبدالله قبل از میلاد حضرت محمد«ص» را نادرست مى شمارد631. پس یعقوبى ،درگذشت حضرت عبدالله قبل از میلاد پیامبر را قاطعانه رد و ادعاى اجماع نیز مى کند.

    ما براى روشن شدن اجماعى که یعقوبى نام مى برد به کتب دیگرى نیز مراجعه کردیم تا مطلب از اتقان بیشترى برخوردار شود؛ از این رو بد نیست با هم مرورى به بعضى ازکتب تاریخى و حدیثى در این زمینه داشته باشیم :

    احمد بن محمد بن قسطلانى از علماى بزرگ و معروف اهل سنت از دولابى و ابنابى خیثمه دو قول را نقل مى کند: 1ـ پیامبر دو ماهه بود که پدر را از دست داد؛ 2ـحضرت 28 ماهه بود که عبدالله رحلت کرد632 و در کتاب «روض الانف » آمده که اکثرعلما گویند حضرت محمد در گهواره بود که پدر را از دست داد و عده اى گفته اند دوماهه بوده و عده اى بیشتر از این را قائلند و برخى گویند حضرت محمد 28 ماه در کنارپدر زندگى کرد633.

    ابن کثیر یکى دیگر از مورخان مشهور اهل سنت از قول هشام بن محمد بن السائب کلبى روایت مى کند که پیامبر 28 ماهه بود که پدر را از دست داد و قولى هم گفته که هفت ماهه بوده است 634 و ابن سعد هم این روایت را در کتاب طبقات نقل مى کند635. مرحوم کلینى نیز قائل است که حضرت محمد دو ماهه بودند که پدر او رحلت کرد636 و کراجکى هم این قول را پذیرفته است 637.

    مرحوم اربلّى هم معتقد است که حضرت دو سال و چهار ماه با پدرِ بزرگوارش زندگى کرد638. مرحوم علامه مجلسى هم مى فرماید پیامبر دو ماهه بود که پدرش رحلت کرد639.

    با توجه به آن چه خواندیم ، ثابت شد که یتیمى حضرت محمد در دوران شیرخوارگى او مسلم نیست ، بلکه برخى تا 28 ماه ، سایه پدر را بر سر او مستدام مى دانند و از شعرى که جناب عبدالمطلب سروده مشخص مى شود حضرت محمد در گهواره بوده که پدر رااز دست داده است ؛ زیرا او در مورد سپردن محمد«ص» به ابوطالب این چنین مى سراید:

    «اوصیک یا عبد مناف بعدى *** بمفرد بعد ابیه فرد

    فارقه و هو ضجیج المهد *** فکنت کالام له فى الوجد

    تدنیه من احشائها والکبد *** فانت من ارجى بنی ّ عندى

    لدفع ضیم او لشد عقد

    اى عبد مناف تو را پس از خود درباره یتیمى که از پدرش جدا مانده ، سفارش مى کنم . اودر گهواره پدر را از دست داد و براى او چون مادرى دلسوز بودى (باش ) که فرزندش راتنگ در آغوش مى کشد. اکنون براى دفع ستمى یا محکم ساختن پیوندى به تو از همه پسرانم امیدوارترم 640

    از این شعر به خوبى معلوم مى شود حضرت محمد در گهواره بوده که پدر را از دست داده است . از این سخنان بدین نتیجه مى رسیم که درگذشت عبدالله قبل از ولادت حضرت محمد«ص»، نه تنها درست نیست ، بلکه بسیارى از علماى فریقین آن را مردودمى شمارند و حداقل ِ مطلب این است که اختلافى مى باشد و در این گونه مسائل اختلافى ، نمى توان نظرى قاطعانه ابراز کرد و حتى براى آن دلیل هم ارائه نشود.

    2ـ فقر عبدالمطلب و خوددارى اولیه حلیمه از دایگى حضرت محمد«ص»

    در این کتاب ، طبق معمول کتب ِ سیره ، موضوع دایگى حلیمه براى حضرت محمد مطرح شده است و مؤلف محترم ، گزارش پاره اى از کتب را خوش باورانه مسلم گرفته و به دنبال جست جوى علت خوددارى جناب حلیمه پرداخته است و آن گاه فقر عبدالمطلب ویتیمى حضرت محمد را دلیل امتناع حلیمه مى شمارد؛ آنجا که در صفحه 179مى نویسد: و روایت امتناع اولیّه حلیمه از رضاعت محمد«ص»، اجماع سیره نویسان ومورخان و محدثان است . همین خبر با عنایت به ریشه امتناع ، از ناتوانى مالى عبدالمطلب جدّ رسول اکرم حکایت دارد. انکار این سخن جز به این معنا نخواهد بود که عبدالمطلب ِ ثروت مند از پرداخت پول کافى به حلیمه براى رضاعت نوه خویش امتناع داشته ، این تحلیل نه با کرامت شخصیت عبدالمطلب سازگار است و نه با تعصب عشیره اى او.»

    مؤلف در اینجا نیز امتناع جناب حلیمه را مطلبى مسلّم گرفته و از آن نتیجه گرفته که عبدالمطلب توانایى مالى نداشته است وگرنه تنگ چشمى او را مى رساند و این با کرامت و شخصیت او و تعصب عشیره اى وى سازگار نیست !

    مؤلف این دو مطلب را آن قدر مسلم دانسته که هیچ سندى هم براى آن ارائه نمى دهد؛

    در حالى که با نگاهى گذرا به کتب سیره و تاریخ درمى یابیم که تمام مورخان ،سیره نویسان و محدثان تولد حضرت محمد«ص» را عام الفیل 641 شمرده اند و همه آنهامتذکر شده اند که ابرهه دویست 642 شتر از جناب عبدالمطلب مصادره کرد و وقتى او براى بازپس گرفتن شترهایش مى رود، ابرهه مى گوید خیال کردم آمده اى شفاعت کعبه را کنى که آن را خراب نکنم و عبدالمطلب پاسخ موحّدانه اى داد که من مالک شتران هستم «وللبیت رب یمنعها643؛ کعبه هم خود خدایى دارد که آن را حفظ مى کند! و پس از این گفت وگو شترانش را گرفت و برگشت .

    این ثروت تا پایان عمر عبدالمطلب باقى بود؛ زیرا یعقوبى که مؤلف هم او را مورخى دقیق و نکته سنج مى داند644 مى نویسد: پس از مرگ عبدالمطلب ، پیکر او را در دو پارچه یمنى پیچیدند که هزار مثقال طلا قیمت داشت .645 این فراز از تاریخ ، نشان دهنده میزان ثروت بازماندگان اوست .

    پس با توجه به نکات تاریخى بالا درمى یابیم که جناب عبدالمطلب نه تنها فقیر نبوده ،بلکه از ثروت بالایى برخوردار و از نظر اجتماعى هم داراى مقام و ارزش والایى بود که به قول حلبى ،646 عبدالمطلب شخصیتى بخشنده ، خردمند، سرور و پناهگاه بى رقیب قریش بود؛ یعنى هم ثروت مند، هم بخشنده و هم فریادرس بى پناهان بود؛ پس جناب عبدالمطلب فقیر نبود از طرفى جناب عبدالله ، پدر گرامى حضرت محمد«ص» هم فقیرنبود؛ زیرا او براى تجارت سفر کرده بود و در راه تجارت از دنیا مى رفت و گفته نشده است که او اجیر کسى از تجار و ثروت مندان بوده باشد و حتى علامه مجلسى از قول واقدى مى نویسد: «ان عبدالله ترک من الارث قطیع غنم و خمسة جمال و مولاته برکه وهى ام ایمن حاضنة رسول اللّه 647؛ جناب عبدالله یک گله گوسفند و پنج شتر و یک کنیز که نامش بَرَکه بود که همان ام ایمن مى باشد به عنوان ارث بر جاى گذاشت .»

    از این سخن درمى یابیم که جناب عبدالله و جناب آمنه از ثروت نصیبى داشته و فقیرنبوده اند و آن چه عبدالله بر جاى گذاشته ، آمنه به ارث برد؛ ضمن اینکه خود حضرت آمنه هم برترین زنان قریش از جهت نسب و موقعیت بود648 و او هم ، همه ثروت خویش رابراى فرزندش «محمد» برجاى گذاشت ؛ است پس حضرت محمد هم در حال کودکى فقیر نبود و زمانى که با حضرت خدیجه ازدواج نمود، «ام ایمن » را که از والدینش به ارث مالک شده بود، آزاد کرد.

    در نتیجه فقیر بودن عبدالمطلب و عبدالله در هیچ سند تاریخى به چشم نمى خورد وتنها دلیلى که مؤلف براى فقر عبدالمطلب مى آورد امتناع اولیّه جناب حلیمه سعدیه ازپذیرش حضرت محمد است که مى گوید او یتیم مى باشد و در یتیم ، خیرى نیست . از این گذشته ، عبدالمطلب بزرگ قریش و از موقعیت ممتاز و احترام بسیار بالایى برخورداربوده است و طبعاً دایگان نه تنها از پذیرش فرزند او سرباز نمى زدند، بلکه براى دایگى کودک ِ چنین خانواده اى ، سر و دست مى شکستند649.

    یگانه مطلبى که باقى مى ماند، امتناع اولیه حلیمه از پذیرش حضرت محمد و کمک نکردن حضرت عبدالمطلب است که به قول مؤلف با کرامت و شخصیت جناب عبدالمطلب سازگار نیست . اگر ما نیز همچون برخى از مورخان شیعى ، امتناع اولیه حلیمه خاتون را نپذیریم ، کل معما حل خواهد شد و از آن جمله مى توان به ابن شهرآشوب 650 که از محدثان بزرگ و برجسته است ، اشاره کنیم که او این قضیه را نقل کرده است ؛ ولى یتیمى حضرت محمد و امتناع حلیمه در آن به چشم نمى خورد هم چنین درکتاب بحارالانوار هم حدیثى آمده که مى گوید حق انتخاب با عبدالمطلب بود و او به دنبال دایه اى مطمئن و پاکدامن مى گشت 651؛ پس در برخى منابع شیعى ، سخنى از یتیمى حضرت محمد و فقر عبدالمطلب و امتناع حلیمه سعدیه به چشم نمى خورد و اساساًسپردن به دایه ، نه به سبب فقر، بى غذایى و بى شیرى بوده است ، بلکه حضرت محمد درنخستین روزهاى تولد از شیر مادرش استفاده کرد652 و مدت کوتاهى «ثویبه »، کنیز آزادشده «ابولهب » او را شیر داد653 و آن گاه طبق عادت عرب ، او را به دایه اى به نام حلیمه سعدیه از قبیله «بنى سعد بن بکر» که در بادیه زندگى مى کرد، سپردند.654 حلیمه دو سال اورا شیر داد655 و تا پنج سالگى نگه دارى کرد و آن گاه به خانواده اش تحویل داد656.

    گویا انگیزه سپردن کودک به دایه بادیه نشین ، پرورش او در هواى پاک صحرا و دوریاز خطر بیمارى وبا در شهر مکه بوده است .657 یادگیرى زبان فصیح و اصیل عربى در میان قبایل بادیه نشین نیز انگیزه دیگرى است که برخى از مورخان معاصران را عنوانکرده اند. جمله اى که از پیامبر اسلام «ص» با اشاره به این موضوع نقل شده است ، شایدشاهد این انگیزه باشد:

    «من از همه شما فصیح ترم ؛ چه هم قرشى هستم و هم در میان قبیله بنى سعد بن بکرشیر خورده ام 658

    افزون بر مطالب پیش گفته ، یک نکته بسیار داراى اهمیت مى باشد و که اگر بنا بودحلیمه سعدیه او را براى شیر دادن به دیار خود ببرد، لازم بود پس از طى دوران شیرخوارگى به خانواده اش برگرداند، با اینکه قبلاً گفته شد حضرت محمد تا پنج سالگى در نزد حلیمه سعدیه باقى ماند و با آنان در بادیه زندگى کرد و این خود، گویاى این مطلب است که اصلاً بحث فقر، شیرخوارگى و بقیه مطالبى که در اکثر کتب اهل سنت آمده ؛ همانند قضیه شق الصدر و افسانه غرانیق در تاریخ و اهمیت ندارد، نیز برخى ازقضایایى که مؤلف به تجزیه و تحلیل و انکار آنها پرداخته است . عبدالمطلب ، حضرت محمد«ص» را هم چون جان شیرینش دوست مى داشت و با توجه به الهام ها، اخبار غیبى ،خوارق عادات و کراماتى که پیش از ولادت و هنگام ولادت آن حضرت آشکار شده و اوآنها را دیده یا شنیده بود، ارزش این کودک را به خوبى مى دانست و حاضر نبود

    عزیزتر از جانش را به دست هر چادرنشین بدَوى بسپارد، بلکه سپردن به دایه براى تربیت ِ بهتر، آشنایى با زبان فصیح و همه خوبى هایى بود که کودک مى توانست درمحیطى دور از هیاهوى شهرى پر از شراب ، بت و... تحصیل کند و این گونه نبود که شخصیت حضرت محمد و عبدالمطلب در سرزمین مکه بسیار ناچیز باشد که هیچ زنى ،زیر بار دایگى حضرت محمد نرود و حلیمه هم از ناچارى و درماندگى و با بى میلى حضرت را پذیرفته باشد.

    در نتیجه با توجه به موقعیت بسیار بالاى جناب عبدالمطلب که به قول حلبى «جود واحسان و نیکوکارى و دست گیرى او از افتادگان ، زبانزد عام و خاص بود659» و با توجه به ثروت فراوان و حمایت بى دریغ او از حضرت محمد، داستان ساختگى امتناع حلیمه سعدیه روشن مى شود و در برخى از کتب شیعه نیز که قبلاً متذکر شدیم ، هیچ کدام از این مطالب موهن به چشم نمى خورد و با فروپاشى این مطلب ، تمام مطالبى که مؤلف براساس آن بنا نموده است بى اساس باقى مى ماند.

    3ـ کار و اشتغال حضرت محمد«ص» پیش از بعثت ؟

    پیوسته این سؤال در ذهن انسان خلجان مى کند که آیا پیامبر اسلام قبل از بعثت به کاریاشتغال داشته اند یا خیر (مؤلف محترم در صفحه 183 در این زمینه مى نویسد:

    «منابعى که در دست داریم درباره شغل محمد«ص» خاموشند؛ گویى آن حضرت به جز سفر تجارى اش به شام در آستانه 25 سالگى از آغاز نوجوانى تا بعثت بیکار و سربارابوطالب بوده است . بدیهى است این تصور نه معقول است و نه با عرف زمانه و فقرحاکم بر خانه ابوطالب سازگار. از اشاراتى که برخى از منابع به شبانى پیامبر دارند،مى توان به دست آورد که آن حضرت تا روزگار سفر تجارى به شام به شبانى اشتغالداشته است به دلیل سکوت منابع به درستى نمى دانیم که محمد از چه سنى به شبانى مشغول بوده است ؛ ولى با توجه به شدت فقر و تنگدستى ابوطالب و سنت جوامع قدیم که کودکان را از همان آغاز سن رشد به فعالیت و کار و یارى بر معیشت خانه وامى داشتند، مى توان نتیجه گرفت که محمد«ص» کمى بعد از انتقال به خانه ابوطالب ابتداوظیفه شبانى خویشاوندان خویش را عهده دار گردید و سپس به شبانى گله هاى مکیان پرداخت .»

    4ـ آیا پیامبر«ص» ـ طبق گفته مؤلف ـ براى اهل مکه چوپانى مى کرد؟

    موضوع چوپانى حضرت محمد«ص» براى اهل مکه ، فقط در یک روایت آن هم از قول ابوهریره آمده است . ابوهریره اى که اهل فضل و تحقیق مى دانند که ارزش و اعتبارروایات او چقدر است به ویژه اگر مطلبى فقط از طریق او روایت شده باشد. آن روایتاین است که بخارى از قول ابوهریره مى نویسد که پیامبر فرمود: «مَا بَعَث َ الله ُ نبیّاً اِلاَّ رَاعَى الْغَنَم . قَال َ لَه ُ اَصحَابُه و انت یَا رَسوُل اللَّه ؟ قال َ نَعَم ْ وَ اَنَا: رَعَیْتُهَا لاهل ِ مَکَّه عَلی َ قَرَاریِط 660؛خداوند هیچ پیامبرى را نفرستاد، مگر اینکه گوسفند مى چرانید. اصحاب آن حضرت عرض کردند: شما نیز اى رسول خدا؟ فرمود: آرى . من نیز براى اهل مکه در برابر چندقیراط گوسفند چرانیدم .»

    در مورد این روایت باید توجه داشت که :

    اوّلاً در تمام کتب فریقین ، فقط این یک حدیث دلالت دارد که پیامبر براى اهل مکه چوپانى کرده است .

    ثانیاً راوى آن ابوهریره مى باشد.

    ثالثاً قراریط یا به معناى پول کم و کم ارزش است یا نام مکانى است در مکه که در آن گوسفندان را مى چرانیده اند. در این زمینه در کتاب «الموسوعه » آمده است بخارى ،قراریط را به پول بسیار کم و ناچیز معنا کرده 661 و بدین جهت ، حدیث را در باب اجاره ذکرکرده است ؛ در حالى که در کتاب «فتح البارى بشرح صحیح البخارى آمده است قراریط اسم مکانى در مکه مى باشد؛ یعنى پیامبر گوسفندان خود را در منطقه قراریط مى چرانیده است و مؤیّد آن ، روایت دیگرى مى باشد که پیامبر فرموده است : «بُعِثْت ُ وَ اَنَارَاعی ِ غَنَم َ اَهْلی ِ بِاَجْیَاد؛ مبعوث شدم در حالى که من گوسفندان خاندانم را در منطقه اجیاد مى چرانیدم .» پس مى توان گفت قراریط و اجیاد نام یک مکان یا مکانى نزدیک به هم 662. جوهرى هم مى گوید قراریط که در حدیث آمده اسم مکانى است مانند کوه احد663.

    مؤلف درباره این روایت به یک مسامحه غیر قابل انتظار مرتکب شده و در پاورقیشماره 702 آورده است «... و سپس در قراریط براى مکیان شبانى مى کرد و در مقابل این کار، چند قیراط از مکیان دریافت مى کرد.» از گفته هاى پیشین روشن شد که یک لفظ قراریط در روایت بیشتر نیست و آن را باید یا به پول ِ کم ، معنا کرد یا به منطقه اى که در آن گوسفند مى چرانیدند و پرواضح است که اگر قراریط ، اسم محل و کوهى در مکه باشد،دیگر تفسیر آن به چند قیراط معنا ندارد و اگر قراریط را به معناى کمترین پول آن زمان بگیریم ، دیگر چرانیدن گوسفندان در قراریط بى معنا خواهد بود! ولى نویسنده ، قیراط رابه هر دو معنا ذکر نموده و معناى درستى از روایت ارائه نکرده است .

    افزون بر همه اینها در کتاب «درس هایى از تاریخ تحلیلى اسلام » آمده است : این روایت مخالف است با روایت دیگرى که ابن کثیر و یعقوبى از عمار بن یاسر نقل کرده اندکه مى گوید:...وَ لاَ اُجیرَ لحَدٍ قَط ُّ؛ یعنى هرگز آن حضرت اجیر کسى نبود (به صورت کارگر و مزدورى براى کسى کار نکرد) و اگر نوبت به ترجیح میان این دو روایت برسد،روایت عمار بن یاسر نزد ما ترجیح دارد664.

    در کتاب الصحیح من سیرة النبى الأعظم آمده است : با اینکه راوى حدیث ِ چوپانى کردن پیامبر براى اهل مکه ، یک نفر است ؛ ولى اختلاف در نقل آن فراوان است ، زیرازمانى مى گوید: پیامبر فرموده من براى خاندانم گوسفند مى چرانیدم و زمانى گفته براى اهل مکه ؛ زمانى گفته در قراریط و زمانى گفته در اجیاد. این اضطراب و تشویش وتناقض ها در متن حدیث با اینکه راوى آن واحد است ، سبب ضعف آن مى گردد665.

    در نتیجه از این یک روایت بسیار ضعیف ، که با روایات دیگر هم سازگار، نیست نمى توان نتیجه گرفت که حضرت محمد«ص» براى اهل مکه چوپانى مى کرده است واحتمال دارد ابوهریره که همه قائل به دروغ گو و جعال بودن او هستند، روایتى که چوبانى حضرت را براى خاندانش بیان کرده ، تغییر داده و کلمه «لهْلى » را «لهل مکه » کرده باشد.

    روایاتى درباره چوپانى انبیا در کتب روایى و تاریخى فریقین آمده است و مؤلف نیزبه آنها اشاره کرده اند؛ مانند اینکه در طبقات آمده است : نبى اکرم فرمودند: «بعث موسى «ع» و هو راعى غنم و بعث داود«ع» و هو راعى غنم و بعثت و انا ارعى غنم اهلى باجیاد»666یا اینکه در علل الشرایع آمده است : «ما بعث الله نبیاً قط ّ حتى یسترعیه الغنم یعلمه بذلک رعیه الناس 667» که در روایت اول ، پیامبر مى فرماید انبیا گذشته چوپانى کرده اند و من هم گوسفندان خاندانم را مى چرانیدم و در روایت دوم مى فرماید خداوندهیچ گاه پیامبرى نفرستاد، مگر اینکه او را به چرانیدن گوسفندان وامى داشت تابدین وسیله راه تربیت مردم را بدو یاد دهد. ولى پذیرفتن و قبول کردن این روایات بدان معنا نیست که چوپانى همه آنها به صورت «مزدورى » بوده باشد؛ زیرا معقول و پذیرفتنى نیست زندگى آنها که در جوامع مختلف ، امکنه متفاوت و ازمنه گوناگون بوده ، به گونه اى شود که یگانه راه تأمین زندگى همه آنها چوپانى باشد؛ در حالى که در هیچ کدام از این روایات و حتى روایات دیگرى که ما نقل نکردیم ، نیامده است که پیامبر یا انبیاى گذشته براى مردم به صورت مزدورى چوپانى مى کردند. افزون بر این ، چنان که در روایت عللالشرایع آمده ، چوپانى آنها جنبه کارآموزى و تمرین صبر و حوصله داشته و خداوندمقدماتى در زندگى آنها فراهم آورده است که مدتى چوپانى کنند و مولوى هم این قسمت را به شعر درآورده ، آنجا که مى گوید:

    مصطفى فرمود که خود هر نبى *** کرد چوپانى چه برنا چه صبى

    بى شبانى کردن و ان امتحان *** حق ندادش پیشوایى جهان

    تا شود پیدا وقار و صبرشان *** کردشان پیش از نبوت امتحان

    پس با توجه به نکات بالا سخن مؤلف درباره چوپانى حضرت به صورت مزدوریبراى اهل مکه به هیچ وجه قابل قبول نیست .

    مؤلف محترم در پاورقى صفحه 702 آورده است : ابن کثیر، ذیل بابى در شغل پیامبرقبل از ازدواج مى نویسد که پیامبر تا زمان ازدواج با خدیجه شبانى مى کرد. این مطلب براى ما بسیار جالب آمد و ما سیره ابن کثیر را که از کتاب دیگر او به نام البدایه و النهایه گرفته شده با جدّیت تمام جست جو کردیم ؛ ولى چنین مطلبى را نیافتیم . لاجرم خودکتاب البدایه و النهایه را نیز با دقت دنبال کردیم ؛ اما متأسفانه مطلب فوق را در آن هم نیافتیم و با مراجعه به کتاب مؤلف دیدیم مطلب پیشین را افزون بر سیره ابن کثیر ازروض الانف نیز آدرس داده و ما با وسواس ، کنکاش جدى در آن کتاب نیز به عمل آوردیم و با کمال تعجب دیدیم این مطلب در آن کتاب نیز یافت نمى شود. حال مؤلف سخن خود را چگونه به این کتب مستند کرده است ، جاى بسى شگفتى است !

    متأسفانه برداشت نادرست از موضوع چوپانى حضرت محمد«ص» در جوانى بى سابقه نیست و سال ها پیش نیز، نویسنده کتاب «محمد پیامبرى که از نو بایدشناخت 668»، شبیه چنین تحلیلى را ارائه کرده بود که آقاى دکتر شهیدى در همان سال هاآن را نقد کرد669.

    هر چند تصور نمى شود که مؤلف محترم تحت تأثیر این گونه برداشت ها چنین تحلیلى ارائه کرده باشد، بلکه وى از آنجا به این نتیجه رسیده اند که چون از طرفى «ابوطالب » عموى محمد، فقیر و تنگدست بود و سنت جوامع قدیم این بود که کودکان رااز همان آغازِ سن ّ رشد به فعالیت و کار وامى داشتند و نمى شد که محمد«ص» سربارعموى خویش باشد و از طرف دیگر شغلى هم براى او نقل نشده ، پس وى نتیجه گرفته است که محمد به شبانى اقوام خویش و سپس به چوپانى مکیان برگزیده شده است درحالى که در منابع اهل بیت ، روایتى دال بر این معنا که حضرت ، چوپانى اهل مکه را کرده است ، یافت نمى شود670 و اینکه شغل دیگرى براى حضرت نقل نشده ، دلیل بر چوپان بودن نیست ؛ مگر شغل حضرت حمزه یا شغل افراد دیگر بنى هاشم معلوم است ؟ مگرشغل حضرت بعد از ازدواج با حضرت خدیجه در تاریخ مذکور است ؟ پس معلوم نبودن شغل ، دلیل بر بیکارى و فقر، دلیل بر سربار بودن بر جامعه نیست و اساساً مکه سرزمینى نبوده که گوسفند در آن فراوان باشد تا گله اى تشکیل شود و چوپانى لازم داشته باشد.

    نهایت چیزى که مى توان استفاده کرد این است که حضرت ، چند صباحى براى خویشانش گوسفندانى چرانیده باشند، آن هم دلیل بر چوپانى به صورت مزدورى نیست . چوپانى خود شغل بسیار شریف و دوست داشتنى است ؛ ولى انتساب آن به حضرت محمد«ص» دلیل قطعى مى خواهد.

    5ـ چگونگى بعثت پیامبر اسلام ؟

    گزارش آشفته و متناقض از بعثت پیامبر اسلام !

    بى شک حادثه بعثت حضرت محمد«ص»، مهم ترین فراز تاریخ اسلام است . تاریخ اسلامدر واقع از لحظه بعثت آن حضرت آغاز مى شود. از این نظر، تبیین و توضیح ِ روشن ومؤثّرِ این فراز از تاریخ اسلام از اهمیت ویژه اى برخوردار است . از این رو، پردازش خوب و بى عیب آن مى تواند محک خوبى براى ارزیابى کار هر سیره نویسى باشد.

    با وجود برخوردارى مسأله از چنین اهمیتى ، متأسفانه از قدیم ، بعثت حضرت محمد«ص» در حراء در کتب سیره ، تاریخ و حدیث در هاله اى از ابهام و آشفتگى قرارگرفته و گزارش هاى افسانه وار و سستى ، درباره آن نقل شده است . خوشبختانه در چنددهه اخیر، محققان و تحلیل گران شیعى ، پرده ها را کنار زده ، با کوشش هاى فراوان ،واقعیت این رویداد مهم را ترسیم کرده اند که انشاءالله به موقع به آنها اشاره خواهیم کرد.

    مؤلّف کتاب تاریخ صدر اسلام (عصر نبوت ) خواسته است قضیه را به صورت درست ، ترسیم کرده و گزارش هاى بى اساس را نقد کند؛ ولى چنان گزارش آشفته ،متناقض و نارسایى ارائه کرده که خواننده را گیج مى کند. استاد محترم در عین تلاش برایزدودن غبارِ تحریف و جعل از چهره واقعیت ها، جعلیات سستى را پذیرفته و آن را ارائه کرده است . در مواردى صدر گزارش را پذیرفته و ذیل آن را رد یا حذف کرده است ! وچیزهایى به علماى امامیه و محدثان شیعى نسبت داده که واقعیت ندارد!

    اکنون همراه خوانندگان ، فصل اول از بخش سوم کتاب ، یعنى بعثت حضرت رسول راکه از صفحه 219 شروع مى شود بررسى مى کنیم : مؤلف در این زمینه مى نویسد: «دریکى از روزهاى تحنّث در حراء و در حالى که بنا بر قول مشهور، چهل سال از زندگى خویش را پشت سر گذاشته بود؛ جبرئیل ، امین الهى بر حضرت نمایان شد و لوحى را درمقابل دیدگان وى گرفت و گفت : بخوان . محمد«ص» که دچار حیرت و شگفتى شده بود،پاسخ داد که خواندن نمى دانم . جبرئیل پیامبر را در میان گرفت و به سختى فشرد و آن گاهوى را رها کرد و بار دیگر گفت : بخوان . محمّد(ص ) باز هم پاسخ داد که خواندن نمى دانم . جبرئیل بار دیگر او را در میان گرفت و چنان فشرد که محمد گمان مرگ کرد؛کمى بعد او را رها کرد و تکرار نمود که بخوان . این بار محمد(ص ) گفت چه بخوانم ؟جبرئیل آیات زیر را بر او خواند و محمد نیز آنها را تکرار کرد: «اِقْرَأْ بِاسْم ِ رَبِّک َ الَّذی ِخَلَق * خَلَق َ الاِنسَان مِن ْ عَلَق ٍ* اِقْرَأْ وَ رَبُّک َ الکْرَم * الَّذی ِ عَلَّم َ بِالْقَلَم * عَلَّم َ النْسَان َ مَا لَم یَعْلَم 671) محمد پس از دریافت نخستین آیات الهى و پیوند با مبدأ وحى ، در حالى که وجودش را گرماى اتصال با همه حقیقت دربرگرفته بود از غار بیرون آمد و با نگاه خویش جبرئیل را تعقیب کرد. در این حال ، صداى جبرئیل را شنید که او را مخاطب ساخته ، گفت : اى محمد! تو از این پس پیامبر خدایى و من فرشته وحى خداوندم . محمددر این حال ، غرق حیرت بود و به آسمان مى نگریست که کران تا کران آن را نور و شعاعوحى دربرگرفته بود. خدیجه که از تأخیر همسرش نگران شده بود، در همین حال بهمحمد رسید و چون همسرش را در دریاى حیرت شناور دید به آرامى او را برگرفت و به خانه برد؛ خانه اى که از این پس ، مهبط بزرگ وحى و مرکز ثقل تحول تاریخ بشر مى گردید.»

    فقط علماى اهل سنت مسأله وحى و آغاز بعثت را بدین گونه ، مطرح مى کنند (و اگردر برخى از منابع شیعى نیز مشاهده مى شود از منابع اهل سنت متأثر شده است ). مؤلف براى بیان این نوع مبعوث شدن ، سندى ارائه نمى دهند و قضیه را بدون ذکر مدرک ،مسلّم مى پندارند؛ ولى اگر خوب به احادیث آغاز وحى و بعثت توجه کنیم ، درمى یابیم که این نقل ِ مؤلف ، همان روایت «عبید بن عمیر بن قتاده اللیثى » است که طبرى و ابن هشام آن را نقل مى کنند672 و مناقشه هاى فراوانى بر آن وارد است . مؤلف قسمتى از صدر حدیث را چینش و ذیل آن را حذف کرده است که بد نیست بدانیم صدر و ذیل حدیثى که مؤلف محترم آن را پذیرفته و نقل کرده ، این چنین است : «پیامبر پس از اینکه به رسالت مبعوثشد ـ با آن کیفیتى که مؤلف مرقوم کرد ـ با خود گفت من یا دیوانه شده ام یا شاعر؛ وقریش نباید متوجه این مسائل شوند و اکنون به بالاى کوهى خواهم رفت و از آنجاخویشتن را به زیر مى افکنم و خود را مى کشم تا راحت شوم . (از غار حراء) بیرون آمدم به قصد خودکشى . نیمى از راه کوه را پیمودم ، (ناگهان ) صدایى از آسمان شنیدم که مى گفت : اى محمد! تو رسول خدایى و من جبرئیلم . سرم را به طرف آسمان بلند کردم .جبرئیل را به شکل مردى که در افق آسمان ایستاده ، مشاهده کردم که مى گفت : اى محمد! تو رسول خدایى و من جبرئیلم . من ایستادم و او را نگاه مى کردم . آن قدر مبهوت شدم که قادر نبودم یک قدم به جلو یا به عقب بردارم . تنها به هر سوى آسمان مى نگریستم او را هم چنان مى دیدم و این ایستادن آن قدر طول کشید که خدیجه کسى رادنبال من فرستاد (و مرا نیافت ) و به مکه برگشت و من همچنان ایستاده بودم تا اینکه جبرئیل رفت . من هم به نزد خدیجه رفتم و روى ران او نشستم و او را به خود فشردم .

    خدیجه گفت : اى ابوالقاسم ! کجا بودى ؟ به خدا سوگند، فرستادگان من به دنبال شماسراسر مکه را جست و جو کردند. به او گفتم : من یا شاعر یا دیوانه شده ام . خدیجه گفت : اى ابوالقاسم ! تو را از چنین چیزهایى به خدا پناه مى دهم ، با آن چه من در تو ازراست گفتارى ، امانت دارى ، حسن خلق و صله رحم مى شناسم ، خداوند براى تو چنین سرنوشت هایى مقدر نخواهد کرد. اصلاً چرا چنین سخن مى گویى ؟ اى پسر عمو! شایدچیزى مشاهده کرده اى ؟ گفتم : آرى و آن گاه حوادث را برایش بازگو کردم .

    خدیجه جواب داد: بشارت باد تو را اى پسر عمو! بر این راه پایدار باش . سوگند به آن کسى که جان من به دست قدرت اوست ، من امیدوارم که تو پیامبر این امت باشى . آن گاه برخاست و لباس پوشید و به نزد «ورقة بن نوفل » که پسر عمویش شمرده مى شد رفت .ورقه ، نصرانى و اهل دانش و آشناى با تورات و انجیل بود. خدیجه هر چه از من شنیده بود بدو خبر داد.

    ورقه گفت : قدّوس است ، قدّوس است . سوگند به آن کسى که جان ورقه در دست قدرت اوست ، اى خدیجه ! اگر راست بگویى ، ناموس اکبر (جبرئیل ) به نزد او آمدهاست ؛ یعنى همان کسى که نزد موسى مى آمده ؛ و به درستى که او پیامبر این امت است وپیغام مرا به او برسان و بگو ثابت قدم باش .»

    خدیجه به خانه مى آید و سخنان ورقه را به پیامبر بازگو مى کند و بدین ترتیب فشارفکرى پیامبر برطرف مى شود و دغدغه خاطرش (از شاعر یا مجنون شدن ) پایان مى پذیرد. آن گاه در دنباله حدیث چنین آمده است :

    «در ملاقاتى که چند روز، بعد میان ورقه و پیامبر در مسجدالحرام اتفاق مى افتد، ورقه از حالات پیامبر سؤال مى کند و ویژگى هاى حوادث اتفاق افتاده را خواستار مى شود.پیامبر اکرم آن را بازگو مى کند. ورقه مى گوید: سوگند بدان کسى که جانم به دست اوست ، تو پیامبر این امت هستى و ناموس ِ اکبر به نزد تو آمده ؛ همان کسى که به نزدموسى نیز مى آمده است و تو را حتماً تکذیب خواهند کرد و آزارت خواهند کرد و ازشهر بیرونت خواهند کرد و با تو به جنگ و ستیز برمى خیزند. اگر من آن روز را درک کنم ،خدا را چنان نصرت خواهم کرد که خود مى داند. آن گاه خم شد و پیشانى پیامبر رابوسید؛ سپس رسول خدا به منزل بازگشت در حالى که از سخنان ورقه ، رنج هایش تسکین یافته و حالت ثبات و اطمینان بیشترى پیدا کرده بود.»

    این بود بقیه حدیثى که مؤلف محترم ، صدر آن را پذیرفته ؛ ولى آن را به صورت کامل نقل نکرده است و پر واضح است اگر ما صدر حدیث را پذیرفتیم ، ناچار باید ذیل آن رانیز بپذیریم و ذیل حدیث ، مشابه همان مطالبى مى باشد که استاد در چند صفحه بعد آن را رد و مجعول معرفى کرده است ! که بعداً به آن مى پردازیم .

    باید توجه داشت که گزارش «عبید»، هم از نظر سند و هم از لحاظ متن و محتوا، فاقداعتبار است ؛ زیرا وى در اواخر عمر پیامبر اسلام متولد شده 673 و از این نظر او را جزءتابعین شمرده اند نه اصحاب ؛ بنابر این حدیث او مرسل و فاقد اعتبار است . از نظر محتوانیز اشکال هاى فراوانى در آن به چشم مى خورد و چون مؤلف ، ذیل حدیث را بیان نکرده و تنها صدر حدیث بلکه بدون ذکر مأخذ را گزینش کرده است ، ما هم فقط اشکال هایى که در صدرِ حدیث ِ مذکور موجود مى باشد نقل مى کنیم .

    الف ) علت فشارهاى مکرّر براى چه بود؟ فشارهاى مکرر پیامبر اسلام به وسیله فرشتهوحى چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ در حالى که مى دانیم یادگیرى ، یک امر ذهنى است و فشار جسمى تأثیرى در آن ندارد. اگر تصور کنیم که این کار براى آن بوده که حضرت با قدرت خداوند به صورت ناگهانى ، توانایى خواندن بیابد، این تصور درست نیست ؛ زیرا اراده خداوند در ایجاد آن کافى است و نیازى به این مقدمات ندارد. اگر فشاریاد شده را به ارتباط حضرت محمد«ص» با مبدأ جهان هستى و عالم غیب مربوط بدانیم(با این توجیه که پیامبر اسلام با تمام عظمتش در هر حال ، جنبه مادى و خاکى نیز داشته وارتباط انسان خاکى با مبدأ هستى ، مستلزم چنین فشارى است )، این توجیه نیز درستنیست ؛ زیرا چنان که خداوند در قرآن تصریح کرده ، ارتباط پیامبران با عالم غیب با یکى ازاین سه راه بوده است :

    1. ارتباط مستقیم و دریافت پیام الهى بدون هیچ واسطه اى ؛

    2. از طریق شنیدن صدا بدون مشاهده صاحب صدا؛

    3. به وسیله فرشته وحى .674

    طبعاً نزول وحى بر پیامبر اسلام نیز از این راه ها بوده و فقط در صورت وحى از طریقاول بوده است که حضرت فشار و سختى را متحمل مى شد و بر اساس برخى روایات ،رنگ چهره اش دگرگون مى گردید و قطره هاى عرق ، مانند دانه مروارید از صورتش مى ریخت 675؛ ولى اگر پیام الهى ، به وسیله فرشته ابلاغ مى شد حضرت هیچ حالت وکیفیت مخصوصى نمى یافت . چنان که امام صادق «ع» مى فرماید: هر وقت وحى راجبرئیل مى آورد، پیامبر اسلام با حال عادى مى فرمود این جبرئیل است یا جبرئیل به من چنین و چنان گفت ؛ ولى اگر وحى بر او مستقیماً نازل مى شد، احساس سنگینى مى کرد وحالتى هم چون بیهوشى بر او دست مى داد، پس نه تنها حضرت از دیدن جبرئیلاحساس خاصى نمى کرد، بلکه جبرئیل هر بار به حضور او مى رسید، بدون کسب اجازه وارد نمى شد و در محضر پیامبر با نهایت ادب مى نشست .676

    ب ) بر اساس این روایت ، فرشته وحى چندین بار به حضرت خواندن تکلیف کرد و اواظهار ناتوانى نمود در حالى که اگر مقصود این بود که حضرت ، کلام خدا را از روى لوحو نوشته اى بخواند (آن طور که مؤلف بیان فرموده و در صدر حدیث عبید هم آمدهاست )، چنین چیزى معقول نیست ؛ زیرا خداوند و فرشته او مى دانستند که او امّى است وقدرت خواندن ندارد و تکلیف مالایطاق هم از طرف خداوند معقول نیست و اگر مقصوداین بود که آیات را به دنبال فرشته وحى تلاوت کند، این هم امر دشوارى نبود که حضرت در حالى که به هوش و خردمندى معروف بوده است در سنین ِ کمال ِ عقلى وفکرى از آن عاجز باشد؛ پس این گونه بعثت ، داراى اشکال هاى فراوانى است و علما درکتب خویش آن را نقادى کرده اند.

    واقع مطلب این است که طرح بعثت حضرت رسول«ص» به این شکل (همراه با ترس ،لرز، تردید و فشار مکرر از جانب فرشته وحى ...) باید در تاریخ سیره نگارى نوشته شودو به عنوان نظریه اى که در گذشته رایج بوده از آن یاد شود؛ زیرا امروز در محافل علمى شیعى ، دیگر کسى مسأله را به این صورت مطرح نمى کند. براى نگارنده این ابهام باقى است که مؤلف «طى بیش از دو دهه مطالعه جدّى و گسترده خود در تاریخ صدراسلام 677»، چگونه به نقدها و بررسى هایى که از حدود چهل سال پیش به این طرف بهوسیله محققان شیعى در این زمینه صورت گرفته است ، توجهى نکرده و در صورت توجه یا وجود نقد، چرا نقد نکرده اند؟

    تا آنجا که اطلاع داریم براى نخستین بار مرحوم علامه سید عبدالحسین شرف الدین موسوى (متولد 1327 ه‍.ق ) متوجه ضعف گزارش بعثت حضرت رسول ـ به کیفیتى که در بالا گذشت ـ شده و آن را در کتاب ارزنده خود «النص والاجتهاد» (صفحه 319ـ322)نقد و رد کرده است و پس از آن دانشمندان و تحلیل گران برجسته اى ، مانند علامه سیدمرتضى عسکرى ، سید جعفر مرتضى عاملى ، محمد هادى معرفت ، سید مصطفى طباطبایى ، سید هاشم رسولى محلاتى و على دوانى و در آثار خود678 بحث و بررسى گسترده اى در این زمینه به عمل آورده و مجعول ها و گزارش هاى بى اساس را نقدکرده اند و امروز در محافل علمی ِ سیره نگارى ، ابهامى در این زمینه باقى نمانده است .

    نویسنده ، بعثت حضرت رسول اکرم«ص» را طبق صدر روایت «عبید» تقریر مى کند وآن را در ذهن دانشجو (و هر خواننده دیگرى ) جاى مى دهد و پس از دو صفحه (و بعد ازپیش کشیدن بحث زمان و ماه بعثت ) تازه به نقد و بررسى روایات مشابه و مجعول و از آن جمله ، روایت عایشه مى پردازد؛ در حالى که اشکال هایى که به آنها وارد مى کند، همه آنها به ذیل نقل ِ مورد قبول استاد نیز وارد است ؛ یعنى هم ضعف سند و هم اشکال هایمفادى و محتوایى . در این باره تطبیق و مقایسه روایت عبید و عایشه مسأله را روشنمى سازد؛ حتى مى توان گفت اشکال هاى روایت «عبید» که مورد قبول استاد مى باشد،بسیار فراتر از روایت عایشه مى باشد که استاد آن را نقد کرده است ؛ زیرا بحث دیوانگى ،لوح ، نوشته و مسائل دیگرى که در روایت عبید موجود مى باشد در روایت عایشه به چشم نمى خورد!

    از این گذشته ، استاد پس از پذیرفتن دریافت وحى به وسیله پیامبر اسلام «ص» از طریق روایت عبید؛ آن را طورى بیان کرده که اشکال هاى بعدى را پاسخگو باشد؛ مثلاً درروایت عبید آمده که نخستین وحى در حالت خواب به پیامبر دست داد و استاد در نقلخود در صفحه 219 فقط بیان مى کند که جبرئیل بر او نمایان شد؛ ولى به آن چه درروایت آمده تصریح نمى کند؛ یعنى جبرئیل در حال خواب بر او نمایان شده و لوحى درمقابل او قرار داده و گفته است بخوان ، بلکه تنها این مقدار را نقل مى کند که جبرئیل بر اونمایان شد و لوحى در مقابل او گرفت و گفت بخوان ؛ و فقط بحث خواندن از روى لوح رامطرح مى کند و در صفحه 222 نزول وحى در حالت بیدارى را نزدیک به واقع معرفى مى کند یعنى گزارش اولیّه را ـ گزارش عبید ـ هیچ مى شمارد. شایان ذکر است که فقط روایت عبید مسأله لوح و نوشته را مطرح مى کند و در دیگر نقل هاى روائى این قسمت مشاهده نمى شود.

    استاد روایت عایشه را نیز به حق مجعول مى داند و بدین گونه خواننده را سردرگم مى کند؛ زیرا اشکال هاى روایت عایشه بر روایت عبید هم وارد است با این تفاوت که استاد، قسمت کمى از آن روایت را نقل و بقیه را حذف کرده است و اگر کسى بخواهدچگونگى بعثت پیامبر اسلام را صرفاً از طریق مطالعه این کتاب درک کند، نمى تواندصورت درست و معقول بعثت حضرت رسول را در ذهن ترسیم نماید. بسى مایه تأسّف است که مؤلف محترم با آن که به بحارالانوار، جلد 18 مراجعه مکرر داشته و بارها به این منبع ارجاع داده است ، روایت ارزنده منقول از «امام هادى «ع»» در این کتاب را که بعثت حضرت رسول و نزول نخستین وحى را به روشنى و به دور از هرگونه پیرایه بیان کرده 679 مورد توجه قرار نداده است و با وجود چنین روایتى ، شیعیان را در جعل وتحریف ، شریک اهل سنت شمرده است !

    6ـ شعب ابى طالب کجاست ؟

    از گذشته تاکنون ، قبرستان درّه ابى دُب ّ680 که بخشى از حجون و مکان امروزه آن در ابتداى شارع (خیابان ) «حجون » است به نام شعب ابى طالب ـ همان مکانى که رسول خدا«ص»،ابوطالب و همراهانش ، حدود سه سال به وسیله مشرکان محاصره و در تحریم اقتصادى بودند ـ به مردم معرفى شده که از نظر تاریخى نادرست مى باشد و شعب ابى طالب درمکان دیگرى ، نزدیک مسجد الحرام واقع شده است .

    مؤلف در صفحه 279 کتاب ، «مسأله شعب ابى طالب را مطرح و تصور کرده که مکان شعب ابى طالب در خارج شهر مکه بوده است ؛ آن گاه بر مبناى آن ، چند صفحه را به تحلیل و بررسى این مطلب پرداخته که آیا قریش در جریان تحریم اقتصادى بنى هاشم ،قدرت اخراج بنى هاشم از مکه را داشت یا خودِ بنى هاشم تصمیم گرفتند به دلیل مصالحى در شعب زندگى کنند؟

    آن چه که در این سطور خواهید خواند، دلائلى روشن و قطعى در اثبات این مدعاست که شعب در درون شهر مکه و نزدیک مسجد الحرام قرار دارد و نه در خارج آن ؛ بنابر این تمام تحلیل ها و بررسى هایى که مؤلف درباره شعب و قدرت و عدم قدرت قریش بر اخراج بنى هاشم مطرح مى کند، بى پایه جلوه مى نماید.

    معناى شعب در لغت و اصطلاح یکى است . ابن منظور،681 شعب را شکاف بین دو کوه معنا مى کند. جوهرى 682 هم مى گوید شعب (به کسر اول ) راهى است که در کوه ایجاد شده است و در اصطلاح ، شعب را همان درّه یا به عبارت دیگر، شکاف و شیار بین دو کوه گویند که محل سرازیر شدن سیلاب است . چون شهر مکه در سرزمین کوهستانى واقعشده ، بین شعب هاى فراوانى که حصار طبیعى شمرده مى شود، قرار گرفته و سه شعب نزدیک به هم در اطراف مسجد الحرام به نام هاى زیر وجود داشته است :

    1. شعب ابى طالب ؛

    2. شعب بنى هاشم ؛

    3. شعب بنى عامر؛ که اجداد پیامبر«ص» و اقوامش در این شعاب زندگى مى کردند.

    مؤلف معجم البلدان در ذیل کلمه «شعب ابى یوسف » مى نویسد: «شعب ابى یوسف ، همان شعبى است که وقتى قریش ، صحیفه اى را بر ضد بنى هاشم امضا کردپیامبر و بنى هاشم در آن سکنى گزیدند» سپس مى نویسد: این شعب از آن ِ عبدالمطلب بود و در پیرى آن را بین فرزندانش تقسیم کرد و پیامبر«ص» سهم پدرش را گرفت و این ، همان منزل بنى هاشم و مسکن آنهاست 683؛ پس شعب ابى طالب ، همان شعب ابى یوسف است .

    مرحوم علامه مجلسى ، کیفیت مشهور شدن شعب ابى طالب به دار ابى یوسف رابدین گونه بیان مى کند: آن خانه اى که به پیامبر به ارث رسید، حضرت آن را به عقیل بخشید و فرزندان ِ عقیل ، آن را به محمد بن یوسف ، برادر حجاج بن یوسف ثقفى فروختند. از آن پس آنجا به دار محمد بن یوسف معروف شد و او هم آن را ضمیمه قصرش کرد که «بیضاء» نام دارد و پس از انقراض بنى امیه ، زمانى که «خیزران »، مادرهادى و رشید ـ که از خلفاى بنى عباسند ـ حج کرد، آن را از قصر جدا کرد و مسجد قرارداد و این مکان ، الا ن موجود است و مردم آن را زیارت مى کنند684.

    در منابع معتبر تاریخى آمده که محل تولد پیامبر در شعب ابى طالب یا دار محمد بن یوسف است ؛ پس با پى گیرى محل تولد پیامبر به مکان شعب ابى طالب بهتر دست مى یابیم .

    محل تولد پیامبر

    تا اینجا دانستیم که منزل پیامبر اسلام «ص»، همان شعب ابى طالب است و شعب ابى طالب هم ، همان دار محمد بن یوسف است .

    «ازرقى » مى نویسد: مولد پیامبر«ص»، یعنى خانه اى که در آن نبّى متولد شده است ،همان دار محمد بن یوسف برادر حجاج بن یوسف است و زمانى که پیامبر«ص» از مکه هجرت کرد، عقیل آن را تصرف نمود و در حجة الوداع در مکه به پیامبر«ص» عرض شد: کجا مسکن مى گزینید؟ حضرت فرمود: «هَل ْ تَرَک َ لَنَا عَقیِل ٌ مِن ظِل ّ» و پیوسته آنجا در دست عقیل وفرزندانش بود تا اینکه فرزندان عقیل آن را به محمد بن یوسف فروختند و او هم آن را ازقصر جدا کرد و امروز به «زقاق المولد» معروف است 685 و این شِعب ، امروزه به شعب بنى هاشم و شعب على معروف مى باشد و به بازارى که «سوق اللیل 686» نامیده مى شود،متصل است . مسعودى نیز مى نویسد: مولد حضرت محمد«ص» خانه ابن یوسف مى باشد که خیزران آن را مسجد قرار داده است 687.

    مرحوم سید محسن امین در اعیان الشیعه مى فرمایند: رسول خدا در خانه اى که به دار ابى یوسف معروف است متولد گردید و او محمد بن یوسف ، برادر حجاج است . این خانه از آن رسول خدا«ص» بود که حضرت آن را به عقیل فرزند ابوطالب بخشید و زمانى که عقیل وفات یافت ، محمد بن یوسف آن را از فرزندان عقیل خریدارى کرد و آن گاه که خانه معروف به دار ابى یوسف ساخته شد، خانه پیامبر«ص» را نیز به آن ضمیمه ساخت ؛سپس خیزران ، مادر رشید آن را گرفت و از خانه ابویوسف جدا و آن را به مسجدى تبدیل کرد که تا این زمان معروف بود و مردم در آن نماز مى خواندند و آنجا را زیارت کرده و بدان تبرک مى جستند. زمانى که وهابیان بر مکه سلطه یافتند، این مسجد را ویران و از زیارت آن جلوگیرى کردند و آنجا را محل نگه دارى چهارپایان قرار دادند688.

    مرحوم کلینى نیز مى فرمایند: مادر پیامبر در منزل عبدالله بن عبدالمطلب مى زیست ومحمد را در آنجا که همان شعب ابى طالب است به دنیا آورد و آن مکان ، خانه محمد بن یوسف است که خیزران آن را از قصر جدا کرد و مسجد قرار داد689.

    ابن هشام نیز مى نویسد: اکثر مورخان قائلند که ولادت حضرت نبى اکرم 9 درشعب ابى طالب یا در خانه قرب الصفاء یا در خانه اى معروف به خانه ابن یوسف ، رخداده است و این سه اسم براى یک مکان است 690. طبرى نیز مى گوید: مولد پیامبر اسلام ،خانه محمد بن یوسف بود که حضرت آن را به عقیل بخشید و محمد بن یوسف ، آن را ازفرزندان عقیل خریدارى کرد و خیزران آن را از قصر محمد بن یوسف جدا کرد و آن رامسجد قرار داد691. طریحى نیز مى گوید: شعب ابى طالب در مکه ، همان مکان تولدحضرت محمد«ص» است .692

    «فاکهى » (متولد 272 یا 279 ه‍. ق ) هم مى نویسد: خانه ابن یوسف به ابى طالب متعلق است و حق این است که قسمتى از خانه ابن یوسف ، مولد پیامبر مى باشد و این همان شعبى است که قریش ، بنى هاشم را در آن محاصره کردند و پیامبر هم با آنان در شعب بود693. در سیره حلبیه آمده است : محل ولادت رسول خدا«ص» مکه و در خانه اى است که به نام محمد بن یوسف ، برادر حجاج خوانده مى شود... در فتح مکه ، رسول خدا درمنطقه حجون خیمه زد و وارد شهر نشد. به آن حضرت گفته شد: به منزل خودتان درشعب نمى روید؟ حضرت فرمود: آیا عقیل براى ما منزلى باقى گذاشته است ؟694

    این نقل تاریخى ، بیانگر آن است که شعب ابى طالب در منطقه حجون نبوده ، بلکه درنزدیکى مسجد الحرام و در کنار کوه صفا قرار داشته است .

    فاسى (متولد 832 ه‍.ق ) مى نویسد: ولادت رسول خدا«ص» در مکانى در سوق اللیل که نزد مردم مکه شهرت داشت ، قرار دارد695. محمد طاهر کردى مکى مى گوید: ولادت رسول خدا«ص» در مکه در خانه ابى طالب در شعب بنى هاشم بوده است 696. ولادت نبى 9 در مکه در خانه ابى طالب در شعب بنى هاشم ، نزدیک مسجد الحرام بود که امروز شعب على ، یعنى على بن ابى طالب نامیده مى شود و پیوسته محل ولادت آن حضرت تا به امروز معروف و شناخته شده است 697.

    عاتق بن غیث بلادى مى نویسد: از نظر تاریخى مسلم است که رسول خدا«ص» تقریباًدر سال 53 قبل از هجرت (عام الفیل ) در شعب ابى طالب ، به دنیا آمد که امروزه به شعب على معروف است و به دلیل ازدحام مردم و شوق آنان نسبت به تبرک جویى از آن خانه ،هم اکنون به کتابخانه تبدیل شده است 698. یاقوت مى گوید: شعب ابى یوسف ، همان شعبى است که رسول خدا«ص» و بنى هاشم ، هنگامى که قریشیان بر ضد آنان هم قسم شدندبدان جا پناه آوردند. این شعب از آن عبدالمطلب بود؛ سپس به علت ضعف بیناییش آن رامیان فرزندانش تقسیم کرد و رسول خدا«ص» سهم پدر خویش را گرفت . منازل و محل سکونت بنى هاشم نیز در آن قرار داشته است .

    مؤلف کتاب «معجم معالم الحجاز» پس از نقل این مطلب مى گوید: این شعب سپس به شعب ابى طالب معروف گردید و آن را شعب بنى هاشم نیز نامیده اند و هم اکنون به شعب على شناخته مى شود و این شعب در دهانه شمالى کوه ابوقبیس و بین این کوه وخندمه قرار دارد. ولادت رسول خدا«ص» در همین مکان بوده و حدود سیصد متر بامسجد الحرام فاصله دارد که اکنون به کتابخانه تبدیل شده و سپس در سال 1399 هجرى قمرى در طرح توسعه خیابان غزّه از بین رفته است 699.

    افزون بر آن چه گذشت در نقشه هاى موجود در حجاز، دقیقاً محل شعب على ، شعب بنى هاشم و شعب بنى عامر در نزدیکى مسجد الحرام مشخص گردیده و هیچ کس قبرستان ابى طالب را که در شعب ابى دُب ّ واقع شده ، شعب ابى طالب ننامیده است . پس از مجموع مى توان نتیجه گرفت که پیامبر اکرم در شعب ابى طالب متولد شده و شعب هم در داخل شهر مکه و نزدیک مسجد الحرام بوده است و با مکانى که فعلاً در حجون به آن نام معروف است فاصله دارد.

    در نتیجه وقتى از نظر جغرافیایى و تاریخى به این نتیجه برسیم که شعب ابى طالب درشهر مکه و نزدیک خانه خدا بوده است ، باور مؤلف محترم که شعب ابى طالب راهمانند شهرکى کنار مکه مى پندارد و تمام تحلیل هایى را بر مبناى آن ارائه مى دهد که آیاقریش ، قدرت اخراج بنى هاشم از مکه را داشته یا خودشان خارج شده اند، بى اساس به نظر مى رسد.

    سفر تجارى به یمن و شام

    مؤلف در صفحه 368 آورده اند: «قریش از روزگار هاشم ، در سال دو سفر تجارى عمده به شام داشت .»

    با مراجعه به کتب تاریخى و تفسیرى به خوبى درمى یابیم که سفرهاى تجارى قریش هر دو به شام نبوده است ، بلکه آنها در زمستان به یمن و در تابستان به شام سفرمى کردند؛ چنان که قرآن مى فرماید: «رحلة الشتاء و الصیف »؛ یعنى در زمستان به سمت یمن حرکت مى کردند که در جنوب مکه است و در تابستان به جانب بصرى و شامات که در شمال مکه است کاروان به راه مى انداختند؛ چنان که این مطلب را مفسران در ذیل سوره ایلاف بیان کرده اند700.

    در صفحه 440 در تقسیم غنایم و هدف هاى اقتصادى آن آمده است : «پیروزیمسلمین بر یهود بنى نضیر بدون برخورد نظامى و یا به تعبیر قرآن ، بدون آنکه اسب واسترى تاخته شده باشد، ثروت قابل توجهى را به دنبال آورد. در جنگ هاى قبلى ، غنایم به دست آمده به عنوان انفال که ثروت عمومى متعلق به مسلمانان شمرده مى شد، به دست رسول خدا بر اساس مساوات میان مسلمین تقسیم مى شد؛ اما در غزوه بنى نضیربر خلاف چنین سیاست و روشى ، چنان که سیره نویسان به اتفاق و اجماع نوشته اند وآیات سوره حشر نیز بر همین معنى دلالت دارد، به دستور پیامبر، تمام غنایم میان مهاجرین و دو یا سه نفر از انصار تقسیم گردید و هیچ سهمى از آن به دیگر انصار داده نشد. چنین شیوه اى از تقسیم ثروت عمومى مسلمین ، آشکارا با سیاست قبلى که مبتنیبر مساوات بود تضاد ظاهرى داشت .... بنا به گزارش برخى از مورخان ، ظاهراً تعدادى از انصار نیز پس از برخورد با تغییر شیوه پیامبر... به پیامبر اعتراض کردند... (در حالى که این عمل پیامبر) کوششى است از سوى رئیس حکومت مدینه براى ایجاد توازن ومساوات نسبى ، میان تمام مسلمانان حاضر در این شهر.»

    در بررسى این مطلب مى توان گفت : ایجاد توازن و مساوات نسبى از نظر اقتصادى میان مسلمانان به وسیله پیامبر اسلام مطلب درستى مى باشد و این نکته بسیار جالبى است ؛ ولى مؤلف محترم براى اثبات آن بحثى مطرح کرده که هیچ نص ّ تاریخى ، آن راتأیید نمى کند، زیرا ایشان مرقوم داشته که «در جنگ هاى قبلى ، غنایم به دست آمده به عنوان انفال که ثروت عمومی ِ متعلق به مسلمانان شمرده مى شد به دست رسول خدا براساس مساوات میان مسلمانان تقسیم مى شد؛ اما در غزوه بنى نضیر بر خلاف آن رفتارنمود...».

    اکنون جاى این سؤال باقى است که قبل از غزوه بنى نضیر که در سال سوم هجرى واقع شد، چند تا جنگ رخ داده بود؟ و چه غنایمى به عنوان انفال به دست پیامبر آمده بود که به مساوات تقسیم کرده باشند؟ یگانه جنگى که تا آن زمان رخ داده و غنایم از آن به دست آمده بود، جنگ بدر بود که غنایم آن هم میان رزمندگان به مساوات تقسیم شد،نه میان عموم مسلمانان ؛ و این شیوه اى بود که بعدها هم رعایت مى شد، یعنى غنایم جنگ ها فقط میان رزمندگان شرکت کننده در آنها تقسیم مى شد. پس تضادى که مؤلف محترم از آن یاد مى کنند به طور کلى منتفى مى باشد. گفتنى است که غنایم دو نوع بوده است :

    1. غنایمى که سربازان با جنگ به دست مى آورند. این غنایم از آن ِ رزمندگان بود.هم چنان که در جنگ بدر، پیامبر غنایم را بین سربازان تقسیم کرد که در اصطلاح فقهى بهاین گونه سرزمین ها که سربازان با شمشیر فتح مى کردند، «مفتوحة عنوة » گفته مى شود.

    2.غنایمى که از طریق صلح به دست مى آمد و هیچ گونه درگیرى رخ نمى داد، بلکه کفار مى ترسیدند و تسلیم مى شدند. غنایمى که در این نوع غزوه ها (یعنى غزوه هاى غیرمفتوحة عنوة ) به دست مى آید جزء انفال و اختیارش با پیامبر«ص» بود و در هر موردکه صلاح مى دانست مصرف مى کرد و تا این زمان (سال سوم هجرى ) فقط یک بار چنین اموالى به دست پیامبر«ص» رسید و او هم با موافقت انصار، بین مهاجران (که وضع مالى بدى داشتند) تقسیم کرد؛ ولى غنایم در جنگ بدر اولاً مفتوحة عنوه بود و ثانیاً بینرزمندگان تقسیم شد. ابن اثیر، ابن کثیر و طبرى هم مى گویند: اختیار اموال با پیامبر بوده است . ابن اثیر مى گوید: فکانت اموال النضیر لرسول اللَّه 9وحده یضعها حیث شاء.701ابن کثیر نیز به همین مضمون 702 و با عبارت هایى مشابه ، قضیه را نقل مى کند. طبرى مى گوید: فحاصرهم (بنى النضیر) رسول اللَّه 9 خمسة عشر یوماً حتى صالحوه على ان یحقنلهم دمائهم و له الاموال .703

    از اینها گذشته ـ چنان که اشاره شد ـ تقسیم غنایم در میان مهاجران با موافقت قبلى انصار و ایثار آنان بود704 که یکى از جلوه هاى پیوند برادرى و اخوت اسلامى به شمارمى رفت و برخلاف ادعاى مؤلف ، هیچ اعتراضى از طرف آنها صورت نگرفت .

    مؤلف در صفحه 351 مى نویسد: «پیامبر در قالب نظام مدینه یا دولت شهر مدینهوحدت اعتقادى و اشتراک قلمرو حکومت را به عنوان دو بنیاد پایدار و حقیقى براى وحدت سیاسى و اجتماعى آموخت .»

    کلام نویسنده محترم در عنوان دهى و تعبیر «دولت شهر مدینه » اندکى مبهم به نظرمى رسد. آن چه ما در متون اسلامى داریم عنوان «دارالاسلام » است که همان سرزمین محل سکونت مسلمانان با اعتقاد مشترک و تکیه بر توحید مى باشد که البته در آن زمان به مدینه و اطرافش محدود بوده است .

    اگر مقصود این است که حضرت ، دولتى در شهر مدینه تشکیل دادند که براى آن شهر اختصاص داشته باشد، آن هم به صورت پایدار و همیشگى ، این با خاتمیّت حضرت ، جهانى بودن اسلام ، تشکیل حکومت جهانى و آیاتى که اسلام را براى همه جهان مطرح مى کند سازگار نیست و بعید است نظر مؤلف معناى دوم باشد.

    به هرحال وى ، از یک طرف اسلام را به محدوده تنگ مدینه ، آن هم به صورت پایدارو حقیقى محصور کرده است ؛ در حالى که اسلام یک آیین جهانى است و دعوت آن ویژه قریش و عرب نبود، بلکه مخاطب قرآن ، ناس (= مردم ) بود و فقط در مواردى که پیام ،مخصوص پیروان اسلام بود مؤمنان مورد خطاب قرار مى گرفتند و از طرف دیگر،دعوت جهانى پیامبر اسلام «ص» را که از فصول دلکش تاریخ اسلام مى باشد در این کتاب نیاورده است !

    مى توان جهانى بودن دعوت نبى اکرم را از همان دوران مکه در سوره هاى مکى به خوبى مشاهده کرد. آیات یاد شده در زیر، نمونه هاى گویایى در این زمینه هستند:

    1. «قُل ْ یا ایّها الناس ُ اِنّى رسول اللَّه الیکُم جمیعا705

    2. «وَ ما اَرْسَلْناک َ الاّ کافة ً للنَّاس ِ بشیراً و نذیرا706

    3. «وَ مَا هوَ الاّ ذِکْرٌ للْعَالَمین 707

    4. «اِن ْ هوَ الاّ ذکرٌ و قرآن ٌ مبین ٌ لیُنذِرَ مَن ْ کان َ حیّا708

    5. «هوَ الَّذى اَرْسَل َ رسولَه ُ بالْهُدی َ و دین ِ الْحق ِّ لیُظْهِرَه ُ على الدّین ِ کلّه ِ709

    6. «وَ مَا اَرْسَلْنَاک َ الاّ رَحْمَة ً للْعالَمین َ710

    این آیات ، همه از سوره هاى مکى است و نشان مى دهد که عمومیت دعوت پیامبراسلام از همان دوران تبلیغ در مکه بوده است 711 و عمل نبى اکرم هم براى دعوت جهانیان به اسلام ، گویاى اهداف بلند و جهانى او از همان روزهاى آغازین دعوت مى باشد؛ پس براى تبیین بهتر مسأله ، لازم بود مؤلف این بخش مهم تاریخ را ذکر کند.

    غزوه بنى قریظه

    مؤلف در ماجراى خیانت و مجازات قبیله یهودى بنى قریظه ، مشورت بنى قریظه با«ابولبابه » را مخدوش و انتخاب «سعد بن معاذ» براى حکمیت را با تصمیم قطعى پیامبربر قتل بنى قریظه ناسازگار و ناهمگون مى دارند و قتل مردان ، اسارت زنان و کودکان آنان را منکر مى شود و تنها تعدادى کشته و اسیر را مى پذیرد و سرانجام هم مى نویسد: اگرهم قائل به کشتن شویم بدان جهت است که اگر نکشیم ، آنها ما را خواهند کشت . اکنون به بررسى تک تک مسائل مطرح شده مى پردازیم :

    مؤلف محترم در صفحه 458 مى گوید: «استدلال بر اینکه بر فرض ِ پیشنهادِ تجدیدِ پیمان از سوى بنى قریظه ، پیامبر آن را نمى پذیرفت ، استدلالى نادرست است ؛ چرا که استنتاجى است مبتنى بر حدس و گمان و فاقد پشتوانه عینى و اقدام عملى ».

    مؤلف هیچ دلیلى بر این ادعاى خویش ارائه نمى دهد، و فقط به این جمله که «استدلال ، نادرست و مبتنى بر حدس و گمان است » بسنده مى کند و شایسته استبگوییم که طرف دیگر قضیه نیز بر حدس و گمان مبتنى است ؛ یعنى به چه دلیل پیامبرمى پذیرفت ؟ مؤمن که دوبار از یک سوراخ گزیده نمى شود. آنان یک بار پیمان شکستندو به چه دلیل پیامبر بار دیگر بر آنها اعتماد مى کرد؛ در حالى که خودش فرمود: «لا دین َلِمَن ْ لا عَهْدَ لَه .»712 چنان که حضرت امیرمؤمنان على «ع»، دست پرورده پیامبر یا به تعبیرقرآن ، نفس پیامبر، بعد از پیروزى در جنگ «جمل » حاضر نشد از «مروان بن حکم »دوباره بیعت بگیرد؛ از آن روى که قبلاً او با حضرت بیعت و پیمان وفادارى بسته و سپس آن را نقض کرده بود. حضرت فرمود: آنکه نقض عهد کرد بر پیمان او اعتقادى نیست .713آن گاه نویسنده ادامه مى دهد: «پس از اینکه بنى قریظه دریافتند که توان مقابله با پیامبر راندارند، «نباش بن قیس » را نزد پیامبر فرستادند و پیشنهاد کردند که با قریظیان ، هم چون بنى نضیر رفتار شود (یعنى مدینه را ترک کنند) و حضرت این پیشنهاد را نپذیرفت و ازآنان خواست که تسلیم حکم وى شوند.»

    مؤلف در توجیه این رفتار حضرت در صفحه 459 مى نویسد: «بنى قریظه در کشاندناحزاب به سوى مدینه نقش داشتند. آنان با شکست پیمان در شرایط دشوار و بحرانیجنگ ، از درون مدینه آماده هجوم به مسلمین شده بودند و نیز «حیى بن اخطب » را درپناه خود گرفته بودند و پس از محاصره قلعه هایشان ، هنوز هم در موضع خصومت قرارداشتند و هم چنان در کینه توزى استوار و پا بر جا؛ پس کدام درایت نظامى حکم مى کندکه آنان اجازه خروج بى دغدغه از مدینه را داشته باشند. مگر نه اینکه بزرگان بنى نضیر بااستفاده از همین عنایت مسلمین ، احزاب را به مدینه کشاندند، پس چه تضمینى وجودداشت که بنى قریظه به قریش و بدویان نپیوندند و بار دیگر آتش افروز جنگى دیگر نشوند»

    بدین ترتیب به جهت این مسائل و ملاحظه هاى دیگر که نویسنده به آن اشاره کرده وما در آینده به آنها خواهیم پرداخت ، معلوم نبود اگر آنان تقاضاى صلح مجدد کنند،حضرت بپذیرد؛ پس چرا باید این مسأله را تنها حدس و گمان تلقى کرد و حال آنکه نقطه مقابل آن نیز حدس و گمان است .

    در ادامه مى افزاید: با اعلام سخن پیامبر به بنى قریظه از سوى «نباش بن قیس »، آنان هم چنان در ادامه دشمنى پا مى فشردند و نصایح نبّاش به ایشان نیز فایده اى نبخشید.بى گمان اگر نبّاش در گفت گو با رسول خدا ذره اى تمایل به قتل بنى قریظه پس از تسلیم در وى دیده بود، چنین توصیه اى به قوم خود نمى کرد.»

    باید در جواب گفت : این سخن هم بدون دلیل بوده و فقط با ذوق مؤلف سازگاراست ؛ زیرا اگر او نفهمیده بود، دلیل بر این نیست که حضرت قصد کشتن آنها را نداشته است . از این گذشته ، وقتى حضرت اجازه خروج و ترک مدینه را نمى پذیرد این خودپیامى جدى و حساس بود و باید گفت آنها نیز مسأله را به خوبى حس کرده و خطر رادریافته بودند و بدان جهت تسلیم نمى شدند؛ چون از خیانت خودشان آگاه بودند و کیفرآن را نیز در «پیمان نامه اختصاصى » (که خواهیم آورد) به خوبى مى دانستند. فقط یک چیز آنها را امیدوار کرده بود که پیامبر به دو قبیله یهودى پیش از آنها اجازه خروج ازمدینه را صادر فرموده بود.

    بعد مؤلف ادلّه اى براى مخدوش دانستن قضیه «مشورت بنى قریظه » با «ابولبابه » بیانمى نمایند و در صفحه 460 مى نویسد: «به فرض آنکه رسول خدا قبل از واگذارى سرنوشت بنى قریظه به داورى و حکمیت سعد بن معاذ، بر قتل ایشان تصمیم داشته است ، طبعاً نباید این تصمیم ، آن اندازه آشکار و علنى باشد که ابولبابه نیز از آن مطلع باشد.»

    در جواب این سخن مى توان گفت : شاید این برداشت شخصى ابولبابه بوده و هرشخصى که بهره اى از خرد داشته باشد در آن موقعیت حساس ، این را مى فهمید. به ویژه زمانى که پیامبر اسلام بر عکس دو قبیله یهودى قبلى ، از خروج آنان از مدینه جلوگیرى کرد. هر شخصى مى فهمید که رفتار حضرت با اینان ، بسیار متفاوت خواهد بود تا باگروه هاى قبلى . از این رو گفتار ابولبابه به تصمیم پیامبر ربطى نداشته است ؛ ولى اینکه اوخود را گنه کار تلقى کرد به این علت بود که عمل او باعث شد بنى قریظه بترسند و دیرترتسلیم شوند و این عمل ِ خود را خیانت شمرد.

    افزون بر این ، پیامبر اسلام (افزون بر پیمان نامه عمومى که شامل یهودیان اوس وخزرج هم مى شد) پیمان نامه اختصاصى با سه قبیله بنى نضیر، بنى قینقاع و بنى قریظه منعقد کرده بود که ذیلاً آن را نقل مى کنیم . در آن پیمان پیش بینى شده بود که اگر بنى قریظه نقض پیمان کنند، پیامبر در ریختن خون آنها، اسارت زنان و فرزندان آنها و گرفتناموالشان آزاد خواهد بود.714

    متن این پیمان نامه اختصاصى را همه مى دانستند و سخن ابولبابه و سعد بن معاذ براین مبنا استوار بود. مؤلف یا این پیمان نامه اختصاصى را اصلاً ندیده یا اینکه نخواسته متعرض آن شود و با در نظر گرفتن این پیمان نامه ، بسیارى از ایرادهاى مؤلف بى موردخواهد بود.

    آقاى زرگرى نژاد در صفحه 460 مى نویسد: «معناى تصمیم قطعى پیامبر بر قتل بنى قریظه و در همان حال ، انتخاب سعد بن معاذ به حکمیت با شخصیت صریح و راست کردار و راست گفتار رسول خدا متضاد است .»

    با مراجعه به پیمان نامه اختصاصى که حضرت با سه قبیله «بنى نضیر، بنى قینقاع وبنى قریظه بسته بود (و مؤلف محترم آن را ذکر نکرده اند) بسیارى از این سؤال ها پاسخ داده مى شود. خلط بین پیمان نامه عمومى حضرت با گروه هاى مختلف مدینه که شامل یهودیان اوس و خزرج نیز مى شد و نسب آنها در آغاز آن ذکر شده بود و پیمان نامهاختصاصى با این سه قبیله ، سبب بروز اشکال هایى از این قبیل است ؛ بدین جهت مااصل پیمان نامه اختصاصى حضرت را در اینجا بیان مى کنیم ، آن گاه به جواب برخى ازاشکال ها مى پردازیم .

    على بن ابراهیم قمى مى گوید: «یهودیان بنى قریظه و بنى نضیر و بنى قینقاع نزد پیامبرآمده و گفتند: اى محمد! به چه دعوت مى کنى ؟ حضرت فرمود: به شهادت لا اله الاّ اللَّه و اینکه من پیامبر خدا هستم و من کسى هستم که شما اسم او را در تورات نوشته دارید.گفتند: بلى ، آنچه تو مى گویى شنیدیم و به نزد تو آمدیم تا از تو تقاضایى کنیم و آن ،تقاضاى صلح و آتش بس است که نه با تو بجنگیم و نه به نفع تو باشیم و نه به دشمن توکمک کنیم و نه به تو و اصحابت تعرضى داشته باشیم و اینکه تو هم به ما و افراد ماتعرضى نداشته باشى تا ببینیم پایان کارت با قوم و خویشانت به کجا مى انجامد. پیامبرپذیرفت و براى هر کدام ، قراردادى جداگانه نوشتند و طرفین امضا کردند، قرارداد آنهابدین گونه بود: کتب بینهم کتاباً الاّ یعینوا على رسول اللَّه [«ص»] و لا على احد من اصحابه بلسان و لا ید و لا سلاح و لا بکراع فى السرّ و العلانیة لا بلیل و لابنهار. اللَّه بذلک علیهمشهید فان فعلوا فرسول اللَّه فى حل ّ من سفک دمائهم و سبى ذراریهم و نسائهم و اخذاموالهم (و کتب لکل قبیلة منهم کتاباً على حده )715».

    همان گونه که ملاحظه مى شود، طبق این قرارداد، حضرت در صورت نقض پیمان ازطرف آنان در قتل ، اسارت و مصادره اموالشان مجاز بودند و این قرارداد چیزى بود که همه از آن اطلاع داشتند؛ ولى از آنجا که پیامبر رحمة للعالمین است تا اندازه اى با آنان مدارا و همراهى مى کند و به آنها مى فرماید: هر کسى را شما به عنوان حَکَم قبول داشته باشید، من هم قبول دارم . هیچ تضادى هم در بین حکمیت سعد و تصمیم پیامبر نیست وطبق این قرارداد، بنى نضیر و بنى قینقاع هم حکمشان قتل ، اسارت و مصادره اموال بود؛ولى پیامبر طبق مصالحى از قتل آنان چشم پوشى نمود، ولى بنى قریظه را محاصره کرد وآنها تقاضاى کوچ نمودند. حضرت تقاضاى آنها را نپذیرفت و فرمود: باید بدون شرط تسلیم شوید و آنها نپذیرفتند و محاصره ادامه یافت تا اینکه به حکمیت سعد بن معاذ که هم پیمان قبلى آنان بود، راضى شدند و آن گاه تسلیم شده و خلع سلاح گشته و منتظرحکم سعد شدند.716

    آنها گمان مى کردند همان گونه که پیامبر در مورد «بنى قینقاع » و «بنى نضیر» باوساطت خزرجیان پذیرفت که آنها مدینه را ترک کنند، تقاضاى آنها نیز شاید با وساطتسعد بپذیرد که مدینه را ترک نمایند.

    آنچه سبب شد سعد بن معاذ این حکم را صادر کند این بود که در مورد بنى قینقاع دیده بود که تا آنها از مدینه خارج شدند، کعب بن اشرف سر از مکه درآورد و مکیان رابراى جنگ احد تحریک کرد717 و آن جنگ خطرناک اتفاق افتاد و حدود هفتاد نفر ازسربازان اسلام از جمله حضرت حمزه ، عموى پیامبر به شهادت رسیدند و زمانى هم که بنى نضیر اجازه ترک مدینه را یافتند، جنگ احزاب بنیان کن را به راه انداختند718 و اگرپیروز مى شدند زن و مرد را مى کشتند؛ بنابراین سعد مى دانست اگر بنى قریظه نیز ازمدینه خارج شوند از توطئه دست برنخواهند داشت ؛ چون کاملاً از برنامه هاى گذشته آنان مطلع بود؛ پس پیامبر حکم سعد را تأیید کرد؛ زیرا:

    اولاً طبق پیمان اختصاصى ، حق داشت مردان را کشته و زنان و کودکان را اسیر کند وسعد هم طبق پیمانى که خودشان امضا کرده بودند، حکم صادر نمود، پس خلافى مرتکب نشده بود.

    ثانیاً از آنجا که قبیله سعد (اوس ) هم پیمان قبلى بنى قریظه و تعدادى از اوسیان ،یهودى شده بودند، بعید نیست که او از قوانین توارت در چنین مواردى مطلع بود (که حکم مردان ، قتل و حکم زنان و کودکان ، اسارت است ).

    ثالثاً بنى قریظه در هنگام جنگ احزاب از پشت به مسلمانان خنجر زدند، چون شبانه به داخل مدینه نفوذ کرده و حتى در بعضى نصوص آمده که دست به آدم ربایى زدند719 وحتى به بعضى از قلعه هایى که زنان و افراد غیر نظامى در آن پناه داشتند، حمله بردند.دفاع صفیه ، دختر عبدالمطلب و کشتن یکى از آنان در منابع تاریخى آمده است 720 وارتکاب جنایت هایى از این قبیل که انشاءاللَّه بعداً بیان خواهیم کرد.

    آن گاه مؤلف در صفحه 460 مى نویسد: «... و نیز با عنایت به مشکوک بودن حکایت قتل بنى قریظه بر بنیاد حکمیت سعد معاذ....»

    همان گونه که مؤلف محترم در پى نوشت ، آدرس داده اند این تشکیک را از دکترشهیدى گرفته اند، در حالى که آقاى شهیدى اذعان دارد که این سخن ، نوعى حرکت انفعالى در برابر تبلیغات صهیونیست ها بوده است و ایشان مؤیدهایى براى نظریه خودآورده است که همه آنها در مجله نور علم ، شماره 11 و 13 نقد شده است و هرخواننده اى با مطالعه آن این تشکیک را نمى پذیرد.

    غزوه بنى قریظه چگونه خاتمه یافت ؟

    مؤلف پس از بیان ها و تحلیل هاى زیاد در نهایت (در صفحه 460 و 461) به پاسخ این سؤال مى پردازد که سرانجام غزوه بنى قریظه چگونه خاتمه یافت ؟ آن گاه پاسخ سیره نویسان و مفسران به این سؤال را نمى پسندد و مى نویسد: «پاسخ دیگر به آن پرسش این است که بنى قریظه ، حاضر به تسلیم نشدند و هم چنان به مقاومت و جنگ محدود ازدرون قلعه ها ادامه دادند و با سخت تر شدن محاصره و بروز رعب شدید میان ایشانمسلمین در یک هجوم همه جانبه به قلعه هاى آنان ، ایشان ، را که دیگر قدرت مقاومت رااز دست داده بودند وادار به تسلیم کردند و طبق آیات 25ـ27 سوره احزاب ، تعدادى ازبنى قریظه به قتل رسیدند و تعدادى نیز اسیر شدند.»

    وى ترس و وحشت شدید و تسلیم شدن آنان را مى پذیرد؛ ولى با استناد به آیات 25ـ27 سوره احزاب مى نویسد: «تعدادى از بنى قریظه به قتل رسیدند و تعدادى نیزاسیر شدند»؛ ولى مشخص نمى کند آن تعداد، حدوداً چقدر بوده است : هم چنین مشخص نکرده است که آنها هنگام حمله و محاصره کشته شدند یا بعد از تسلیم شدن ؟وى از سرنوشت حیى بن اخطب و کعب بن اسد، رئیس بنى نضیر و بنى قریظه ، هیچ سخنى به میان نمى آورد و مشخص نمى کند آن تعداد که اسیر شدند چقدر بودند؟ آنان چه کسانى بودند؟ زنان و کودکان بودند یا مردان ؟ چرا مجوّزى را که در کشتن بعضى مى پذیرد در کشتن همه مردان نمى پذیرد؟ هر دلیلى را که بر جواز اسارت تعدادى پذیرفته است ، چرا بر جواز اسارت همه دلیل نباشد؟ مهم تر اینکه نگفته است که بعد ازتسلیم شدن آنها، پیامبر چه حکمى صادر کرد یا آنها که کشته شدند و اسیر نشدند به کجارفتند؟ آیا در همان مسکن هاى خود ساکن شدند؟ آیا مى توان این نتیجه را گرفت که ویچون هیچ سندى ارائه نمى کند، پس گفتارش بر حدس و برداشت شخصى خودشمبتنى بوده است ؟

    اکنون بد نیست براى روشن شدن مطلب ، آیه اى که مؤلف بدان استناد کرده است ،بررسى کنیم .

    آیه 26 سوره احزاب : «و انزل الذین ظاهروهم من اهل الکتاب من صیاصیهم و قذف فى قلوبهم الرعب فریقاً تقتلون و تأسرون فریقاً.»

    همان گونه که نویسنده به این آیه توجه داشته است ، این آیه درباره بنى قریظه مى باشد و کلمه «تقتلون » از ماده ثلاثى مجرد «قتل » به معناى کشتن استعمال مى شود وواژه «فریق » هم به معناى «گروه زیاد» است ؛ چنان که در کتاب لغت آمده : «الفرقه طائفة من الناس و الفریق اکثر منهم 721؛ فرقه گروهى از مردم را گویند و فریق بیشتر از آن است .

    در قرآن مجید، کلمه «فریق » در جاهاى متعددى به معناى گروه بسیارى از مردم به کاررفته است ؛ از جمله در سوره شوری َ مى فرماید:... فریق فى الجنه و فریق فى السعیر.»722همان گونه که از ظاهر این آیه بر مى آید، روز قیامت مردم ، دو دسته مى شوند: دسته اى دربهشت و دسته اى در جهنم و دسته سومى وجود ندارد؛ مگر اهل اعراف که در مقابل اهل بهشت و جهنم عددى ناچیزند و سرانجام به آن دو فرقه ملحق مى شوند.

    در آیه مورد نظر ما هم ، مقصود از «فریقاً تقتلون و تأسرون فریقاً»؛ یعنى عده فراوانى را به قتل رسانیدید و عده بسیارى را به اسارت گرفتید، همین دو دسته بودند؛ البته گروه سوم هم وجود داشت که مسلمان شدند و از اسارت و کشته شدن رهایى یافتند؛ ولى این دسته از تعداد انگشتان دو دست کمتر بودند که به سبب کمى تعداد، به شمار نمى آیند؛پس دو بخش بیشتر نیست یا قتل یا اسارت .

    در صفحه 461 مى خوانیم : «... بعید نیست که مضمون همین آیات ، سبب قوت اعتبارداستان تسلیم بنى قریظه در نزد مفسران شده باشد. با آنکه آیات قرآن ، تنها به کشته شدن یک دسته از ایشان و اسارت دسته اى دیگر اشاره مى کند، نه کشته شدن تماممردان و اسارت زنان و کودکان بنى قریظه .»

    ناگفته پیداست که مفسران در تفسیر قرآن به روایات اهل بیت عصمت و طهارت (سلام اللَّه علیهم اجمعین ) و اسناد معتبر تاریخى مراجعه و بر اساس آن ادلّه و شواهد،قرآن را تفسیر مى کنند و در آراى خود به ویژه در چنین مواردى ، تنها به آیات الهى بسنده نمى کنند؛ مثلاً تسلیم شدن بنى قریظه را مى توانیم از روایت امام صادق «ع» به دست آوریم که حضرت فرمود: «فحکم فیهم [بنى قریظه ] بقتل الرجال و سبى الذرارى و النساءو قسمة الاموال و ان یجعل عقارهم للمهاجرین دون الانصار723.» جمله آخر این حدیث قرینه است بر اینکه قلعه آنها بدون جنگ و درگیرى سقوط کرده است ؛ زیرا اگرمسلمانان با جنگ آنجا را فتح مى کردند، اموال به دست آمده مال رزمندگان مى شد ومهاجر و انصارى که در جنگ شرکت داشتند در آن سهیم بودند. اگر سرزمینى و جایى بدون درگیرى فتح مى شد، اموال آن جزء انفال به شمار مى رفت و اختیار آن با پیامبر بود.در این باره پیامبر در مورد آن اموال هم به حکم سعد راضى شدند؛ هم چنان که دربارهسرنوشت آنان به حکم سعد راضى بودند؛ پس مضمون این حدیث بیان مى کند که آنان قبل از جنگ تسلیم شدند؛ ولى همه مورخان و مفسران نوشته اند که تمام مردان آنها کشته شدند. افزون بر آیات یاد شده ، روایاتى در این زمینه وارد شده که گویاى این مطلب است .

    طبق نقل شیخ طوسى مسنداً از عطیه قرظى که خود یکى از مردان بنى قریظه است ،اسراى بنى قریظه را نزد پیامبر«ص» آوردند آن حضرت دستور قتل کسانى را که به سن بلوغ رسیده بودند صادر فرمودند و بقیه را آزاد کردند.724

    همه مورخان ، سیره نویسان و محدثان نیز قضیه را این گونه بیان کرده اند؛ مانند حلبى 725ابن اثیر726، طبرى 727، واقدى 728، ابن هشام 729، شیخ مفید730، اربلى 731 و ابن سعد732. ما به جهت اختصار از نقل آن صرف نظر کردیم .

    مى توان گفت تمام مفسران و مورخان ، هنگام ذکر غزوه بنى قریظه ، اعدام مردان واسارت زنان و کودکان آنها را نقل کرده اند. در نهایت درباره این پرسش مطرح مى شود که آن تعداد که کشته و اسیر نگشتند چه شدند؟

    مؤلف محترم و کسى دیگر به این سؤال پاسخ نداده اند، مگر از روى حدس و گمان ؛در حالى که درباره بنى نضیر و بنى قینقاع گفته اند که بنى قینقاع به سرزمین شام رفتند و ازاین روى در جنگ احزاب شرکت نداشتند و گروهى از بنى نضیر به خیبر و گروهى دیگربه شام رفتند و درباره زنان و کودکان بنى قریظه آمده است که تعدادى از آنها بینمسلمانان مدینه قسمت شدند و بعضى را اهل مدینه خریدند و برخى را به نجد برده ودر آنجا فروختند733 و عده اى از مورخان نوشته اند که نسل آنها منقرض شد.734

    مؤلف محترم به نقد این مسأله پرداخته و تسلیم شدن بنى قریظه را پیش از حکمیت سعد بن معاذ نامعقول مى شمارد و در صفحه 461 مى نویسد:

    «پس از معرفى سعد بن معاذ از سوى قبیله بنى قریظه (به عنوان حکم ) و پذیرفته شدن او از سوى رسول خدا، آن حضرت دستور داد تا تمام سلاح هاى بنى قریظه راجمع کنند و دست هاى آنان را ببندند آن گاه سعد بن معاذ حاضر شد و به بیان حکم مشهور خود پرداخت .

    آیا چنین کارى معقول به نظر مى رسد؟

    آیا آنان نمى توانستند دریابند که با چنین کارى ، خود را به قتلگاه مى کشانند؟

    قطعاً آنها آن قدر ساده اندیش نبوده اند که ابتدا خود را در چنگ قرار دهند و سپس منتظر حکمیت باشند».

    آن چه پیداست مؤلف ، برداشت ها و حدس ها و گمان هاى خود را در پذیرش نکات تاریخى اصل قرار داده است . با اینکه همه شواهد و قرائن کافی ِ آن صحنه ها در اختیار مانیست تا بتوانیم با قاطعیت هر چه تمام تر، سخن تمام سیره نویسان و مورخان را رها کنیم و حدس و گمان خود را ملاک قرار دهیم و اگر این کار را بکنیم ، سنگ روى سنگ بندنمى شود. در حالى که آیه شریفه مى فرماید: «... وَ قَذَف َ فى قُلوبِهِم ُ الرُّعْب .» چنان ترس و وحشتى بر آنان حکم فرما شده بود که قدرت هر تصمیم گیرى براى مقاومت از آنان سلب شده بود و دست ها توان نداشت به قبضه شمشیر را براى جنگیدن و تیر و کمان رابراى تیراندازى بگیرد و مى دیدند که مقاومت ، کار را سخت تر مى کند؛ چون به کلیروحیه خود را از دست داده بودند. آنان تسلیم شدند به امید این که شاید با میانجى گرى سعد، پیامبر اسلام «ص» همان رفتارى که قبلاً با دو قبیله یهودى کردند با آنها نیز انجام دهند.

    سرانجام مؤلف بعد از همه تحلیل ها و تشکیک هایى که در گزارش هاى تاریخى وتفسیرى بیان کرده و پس از بالا و پایین و کار علمى کردن به نتیجه غیرعلمى مى رسد و درصفحه 462 مى نویسد: «اگر تمام این تشکیک ها نیز نتواند اصالت گزارش هاى مربوط به آن را مخدوش کنند، کارى بود اجتناب ناپذیر براى دفاع از تمامیت حیات مسلمانان درمقابل کسانى که اگر کشته نمى شدند، مى توانستند باز هم دست به تلاشى دیگر براى کشاندن احزاب به مدینه بزنند.»

    کوتاه سخن آنکه وى :

    اول ) در درستى گزارش ابولبابه تردید کرده ؛

    دوم ) در حکمیت سعد خدشه وارد ساخته ؛

    سوم ) تسلیم بدون شرط را رد کرده و گفته در اثر فشار فراوان مسلمانان ، وقتى چاره اى ندیدند، تسلیم شدند؛

    چهارم ) بعد از تسلیم شدن ، خلع سلاح نشدند؛

    پنجم ) پس از شنیدن رأى حکمیت ، مقاومت کردند و جنگ درگرفت و عده اى کشته و دسته اى اسیر گشتند؛

    ششم ) گزارش هاى بعد از تسلیم شدن را داستان سرایى مى شمارد؛

    هفتم ) فقط عده اى کشته و عده اى اسیر شدند، ولى مشخص نکرده چه تعداد بودند؟

    هشتم ) قائل نیست که همه کشته ها مرد و همه اسیرها زن و کودکان باشند؛ چون اصلاًبه این نکته اشاره نکرده است . با اینکه تمام تفاسیر این را بیان مى کنند؛

    نهم ) وى مشخص نکرده تعدادى که بعد از جنگ باقى ماندند، چه شدند و به کجا رفتند؟

    دهم ) پیامبر چه حکمى درباره بنى قریظه اجرا کردند؟ و... وى سرانجام نتوانسته به طور قاطع گزارش هاى تاریخى را رد کند و مى نویسد: «اگر همه این گزارش ها صحیح باشد، پیامبر آنها را کشت ؛ چون اگر نمى کشت در آینده خطرساز بودند.» و این مطلب یعنى قصاص قبل از جنایت ! و این ، همان نتیجه غیرعلمى است که به آن اشاره شد (یعنى اقدام نادرست پیامبر!) به این ترتیب ، خواننده کتاب در مورد فرجام بنى قریظه به هیچ نتیجه مشخصى نمى رسد و آخرین سخنى که در ذهن او نقش مى بندد، اقدام غیراصولى پیامبر است که هیچ خواننده اى باور نمى کند پیامبر چنین عملى انجام داده باشد!

    اگر بدون چنین برداشت هایى مسأله را بررسى کنیم به این نتیجه مى رسیم که :

    1. به دلیل مفاد پیمان نامه اختصاصى که حضرت با آنها امضا کرده بود، حکمشان قتل ، اسارت و مصادره اموال بود و پیامبر اسلام بنا بر رأفت خود، داورى را پذیرفت وزمانى که داور نیز بر همان اساس حکم داد، حتى خود آنان نیز سخنى بر گفتن نداشتند!

    2. حکم آنان در تورات و انجیل نیز چنین بوده است و سعد، طبق باور و امضاى خودشان حکم کرد.

    3. هنگام جنگ احزاب که مسلمانان بسیار در فشار و سختى به سر مى بردند. قرآن مجید آن را ترسیم کرده است آنجا که مى فرماید: «اِذْ جاءُوکُم مِن ْ فَوْقِکم و مِن ْ اَسْفَل َ مِنکُم ْو اذِ زاغَت ِ الابْصارُ و بَلَغَت ِ الْقلوب ُ الْحناجِرَ و تَظُنّون َ باللّّه ِ الظُّنونا * هُنَا لِک َ ابْتُلِی َ الْمؤْمنون َو زُلْزِلوا زِلْزالاً شدید735؛ به خاطر آورید زمانى را که آنها از طرف بالا و پائین (شهر) برشما هجوم آوردند (و مدینه را محاصره کردند) و زمانى را که چشم ها از شدت وحشتخیره شد و جان ها به لب رسیده بود و گمان هاى گوناگون بدى به خدا مى بردید. آنجا بودکه مؤمنان آزمایش شدند و تکان سختى خوردند».

    در چنین موقعیت سختى ، بنى قریظه به داخل مدینه نفوذ کرده و اسباب ایذاى مسلمانان را فراهم و اردوگاه مسلمانان را ناامن کردند؛ حتى در یک مورد به آدم ربایى دست زدند736. آنها به پناهگاه ها و قلعه هاى زنان و کودکان مسلمان هجوم بردند و دفاعصفیه ، دختر عبدالمطلب (از روى اضطرار و نبود مدافع مرد) و کشتن یک تن از آنان درتاریخ آمده است .737

    آنها زمان جنگ ، وحشت و ناامنى در مدینه ایجاد کرده بودند و مسلمانان از هجوم شبانه قریظیان به خانه ها و پناهگاه هایشان ترس داشتند و تعداى از مسلمانان به بهانه ترس از هجوم قریظیان از پیامبر اجازه خواستند به خانه هایشان بروند و حضرت مجبورشد در آن وضعیّت سخت ، پانصد نفر از لشکریان را بفرستد تا صبح در کوچه هاى مدینه تکبیر بگویند تا اینکه زنان و کودکان مسلمان آرامش یابند.738

    روشن است این گونه شرکت عملى در جنگ و ارتکاب خیانت و جنایت در هنگامجنگ ، طبعاً در هیچ فرهنگى قابل قبول نیست و با قصاص قبل از جنایت فرق دارد که بگوییم اگر مى ماندند، ممکن بود چنین و چنان کنند.

    4. «قریظیان » در آن وضعیّت سخت به احزاب کمک هاى تدارکاتى و آذوقه براى آنان حمل مى کردند که در یک مورد، حداقل «بیست بار شتر» از این آذوقه ها به دست مسلمانان رسید و آنها را مصادره نمودند739 بدیهى است که چنین وقایعى هنگام جنگ ،نزد هیچ ملتى قابل بخشش نیست .

    5. حکم آنان ، مسلماً کشته شدن بود. سعد هم متوجه بود که با این جنایت ها و آننقض پیمان ها حکمشان قتل است ؛ از این رو آنان را مورد ألفت قرار نداد، چون دیده بودکه رها کردن بنى قین قاع و بنى نضیر کار را بدتر کرده است ، بنابراین بهتر دید که حکم خدا اجرا شود و مسلمانان براى همیشه از شرّ اینها خلاص گردند. مسأله عضو، زمانى مطرح است که مسائل به امور شخصى مربوط شود یا ضررى از این راه متوجه مسلمانان نشود؛ ولى آنجا که ضرر متوجه دین اسلام شود، گذشتى وجود نخواهد داشت ، چنان که قرآن نیز مى فرماید: «محمدٌ رسول ُ اللّه و الذین َ معه ُ اشداء على الکفار رحماءُ بینهم 740حضرت با کافران و منافقان سخت گیر بود و قرآن در این زمینه مى فرماید: «یا ایُّها النَّبی ُّجاهدِ الکفَّارَ و المنافقین َ و اغْلُظ ْ علیهِم741

    6. بنى قریظه ، خودشان کشته شدن را برگزیدند و حال آنکه مى توانستند مسلمان شوند و از کشته شدن رهایى یابند؛ چون اسلام بر آنها عرضه گردید و گفته شد اگرمسلمان شوید مثل سایر مسلمانان آزاد خواهید بود و آنها با اینکه پیامبر را مى شناختند ومى دانستند حق با پیامبر است ، باز حق را انکار کردند و زیر بار رسالت پیامبر نرفتند.

    اکنون بد نیست در اینجا به اقرار آنان و شناختشان از حق ، اشاره اى داشته باشیم :

    رئیس قریظیان کعب بن اسد، شب قبل از کشته شدن به قوم خود گفت : اى جماعتیهودى ! من به شما سه پیشنهاد ارائه مى کنم . اوّل این که بیایید با این مرد، پیامبر اسلام بیعت و او را تصدیق کنیم . «فَوَاللَّه ِ لَقَدْ تَبَیَّن َ لَکُم ْ اَنَّه ُ لَنَبی ُّ مُرْسَل وَ اَنَّه ُ لَلذَّى تَجِدوُنَه ُ فی ِکتَابِکُم ْ فَتَأْمنُون َ عَلی َ دِمَائِکُم ْ وَ اَمْوَالِکُم ْ وَ اَبْنَائِکُم ْ وَ نِسَائِکُم ْ742؛ به خدا قسم ، براى همه شماآشکار شده است که او رسول (خدا) مى باشد و او همان کسى است که مشخصات او رادر کتابتان (تورات ) یافته اید. به او ایمان بیاورید تا خونتان واموالتان و زنان و فرزندانتان محفوظ بماند.»

    حیى بن اخطب ، رئیس یهودیان بنى نضیر نیز، وقتى پیمان نامه اختصاصى را امضاکرد به قومش گفت : محمد، همان پیامبرى است که در تورات به او بشارت داده شده ایم ؛ولى پیوسته با او دشمن خواهیم بود، چون نبوت از نسل فرزندان اسحاق خارج کشته وبه اولاد اسماعیل منتقل شده است و ما هرگز، پیرو فرزندان اسماعیل نمى توانیم باشیم .743

    هم چنین مُخیریق که رئیس یهودیان بنى قینقاع بود، قومش را دعوت کرد و گفت : به محمد ایمان بیاورید که او پیامبر«ص» بر حق است ؛ اما آنها زیر بار نرفتند744 و او خود مسلمان شد و در جنگ احد به شهادت رسید.745 پس ، از این اعتراف ها معلوم مى شود که آنهاحقانیت اسلام را درک کرده بودند؛ ولى لجاجت ورزیدند و زیر بار حق نرفتند و خود،راه کشته شدن را انتخاب نمودند؛ یعنى در حقیقت با علم و آگاهى بر بطلان راهشان ، راه مرگ و جهنم را انتخاب کردند. «لیهلک من هلک عن بینّة .»746

    منافقان در میدان جنگ احد

    در فرازى از کتاب آمده است : «در احد، تعدادى از لشکریان مدینه در شرایط تغییروضعیت نبرد به سود قریش ، راه فرار از صحنه نبرد را پیش گرفتند و حتى برخى از آنان در جلب حمایت ابوسفیان تلاش هایى کردند. این دسته از پیروان را طبعاً نمى توان درشمار منافقین شمرده دانست ؛ چرا که به تصریح قرآن و کتب سیره ، منافقان از میانه راه بااعتراض به مدینه بازگشتند و یا اساساً از همان زمان ِ حرکت سپاه در مدینه ماندند ورسول خدا را در عزیمت به سوى احد همراهى نکردند... (و این فراریان از میدان جنگ )در نهایت نیز مشمول رحمت و بخشش الهى قرار گرفتند.»

    در این چند سطر پذیرفته شده است که :

    الف ) بازگشت تعدادى از سپاه به مدینه که در ظاهر از مسلمانان به شمار مى آمدند؛ولى در واقع منافق بودند.

    ب ) فرار عده اى از مسلمانان از میدان جنگ و رها کردن پیامبر در صحنه نبرد.

    ج ) عده اى در میدان جنگ حضور پیدا کردند و پس از تغییر وضعیت نبرد (شایعه قتل پیامبر«ص») از صحنه جنگ گریختند و تلاش نمودند تا رضایت سرکرده مشرکان ، یعنى ابوسفیان را جلب کنند.

    مؤلف در این فصل ، جنگ احد را تفسیر و تحلیل و آیات 121 تا 172 سوره آل عمران را بررسى کرد. ولى در این فصل و در فصول دیگر کتاب ، هرگز تصریح نکرده که جریان نفاق ، جریان شایع و مطرحى بود و آنان که برگشتند یک سوم لشکر اسلام راتشکیل مى دادند و جالب این است که وقتى براى نخستین و آخرین بار جریان نفاق راتوضیح مى دهد، بسیار سطحى و گذرا عبور مى کند و این جاى بسیار شگفتى است که وى به جریان هاى مهم نفاق و برخورد منافقان و اذیت و آزار آنها هرگز نمى پردازد و بایدگفت به رغم توضیح زیبا در بیان ترکیب اعتقادى و ساختار اجتماعى جامعه مدینه وتقسیم آنها به «مؤمنان »، «مسلمانان » و «منافقان » به نظر مى رسد تمام منافقان را نباید یکدسته دانست و آن هم منحصر در افرادى که برگشتند.

    این معنا که همه فرارکنندگان از صحنه نبرد، منافق نبودند تا حدى درست است ؛ ولى دلیلى که ارائه مى دهد سست است ؛ چون مى نویسد به دلیل اینکه منافقان از وسط راه ازهمراهى دست کشیدند؛ و این دلیل ، کافى نیست ، چرا که منافقان چند دسته بودند:

    1. دسته اى که فقط براى حفظ جان و مالشان اظهار اسلام و شهادتین بر زبان جارى کرده بودند و کارى به براندازى نظام نداشتند؛ ولى در دل هم هیچ اعتقادى به دستورهاى اسلام و معارف الهى نداشتند.

    2. کسانى که افزون بر حفظ جان و مال ، در فکر براندازى و ضربه زدن به نظام اسلامى بودند و در هر موقعیتى ، اظهار مخالفت و با دشمنان هم صدایى مى کردند و اگراحتمال مى دادند که با مخالفت آنها اسلام ، ضعیف یا از بین مى رود، همان کار را انجام مى دادند؛ همانند کارى که عبداللَّه بن ابی ّ در جنگ احد انجام داد که حدود 300 نفر همعقیده خویش را از وسط راه برگرداند و ضربه اى سنگین بر پیکر جمیعت 1000 نفرى لشگراسلام زد که اگر نبود الطاف الهى و رهبرى شایسته پیامبر و اعتقاد محکم مسلمانان نبود، چهبسا همان حرکت به شکست و فرار افراد ضعیف مى انجامید. بنابراین نمى توان ادعا کرد که منافقان تنها همین ها بودند به این دلیل که خود را با این کار رسوا و انگشت نما کردند.

    3. دسته اى که بسیار باهوش ، زیرک و نیرنگ باز بودند و خود را چنان طرف دار اسلام نشان مى دادند که هیچ کس ، حتى نزدیک ترین افراد به پیامبر نمى توانستند گمان کنند که آنها از مخالفان و دشمنان سرسخت باشند و مى توان به این دسته از منافقان ، لقب منافقان حرفه اى و کارآزموده داد! اینها آنقدر خود را دلسوز اسلام معرفى مى کردند که حتى گاهى براى دفاع از اسلام به پیامبر خدا نیز اعتراض و پیامبر را مؤاخذه مى کردند (به اصطلاح کاسه داغ تر از آش و دایه مهربان تر از مادر بودند). همان گونه که خداوند متعالى در وصف اینها در قرآن مجید مى فرماید: «وَ مِن اهل ِ الْمَدینة ِ مردوا على النِّفاق ِ لا تعلمهم و نحن نعلمُهُم سنُعذِّبُهم مَرَّتَیْن ِ ثم َّ یُردون َ الى عذاب ٍ عظیم .»747

    اینان چنان در نفاق ورزیده بودند که خداوند مى فرماید شما آنها را نمى شناسید،بلکه ما آنها را مى شناسیم . اینان ، همین دسته سوم بودند و گرنه تشخیص دسته اول ودوم براى هر شخص فهیم ، با اندک دقتى آسان بود؛ ولى دسته سوم چنان رفتار مى کردندکه قرآن به پیامبر که عقل کل بودند، مى فرماید نمى توانى آنها را تشخیص دهى !

    با توجه به این آیه و شواهد دیگرى که انشاء اللَّه بیان مى کنیم در مى یابیم از منافقان کسانى بودند که همراه عبداللَّه بن ابی ّ برنگشتند و این دسته زرنگ تر از آن بودند که نفاق خود را زود نشان دهند. هدف اینها نشر اسلام بود تا در سایه آن به اهداف سیاسى وحکومتى خودشان نائل شوند.

    افزون بر این ، مؤلف فراریانى را که براى جلب ابوسفیان مى کوشیدند، معرفى نکردهاست . آیا این نفاق نیست کسى در جنگ شرکت کند و همین که بشنود پیامبر کشته شده است ، آن چه در درون دارد، آشکار کند و به فکر جلب نظر و حمایت ابوسفیان باشد و بهاو بگوید ما با شما هستیم تا این که از مرگ در امان بماند. اگر نفاق نیست ، پس معناى آن چیست ؟ و اگر نفاق است ، پس چرا مى نویسد منافقان از نیمه راه برگشتند و عده اى که ماندند و از میدان جنگ فرار کردند، جزء منافقان نبودند.

    سزاوار بود حداقل چیزى را که مورخان اهل سنت نوشته اند و نزد آنها مقبول است در کتاب خود ذکر مى کرد.

    طبرى و ابن اثیر در تاریخشان آورده اند که انس بن نضر (عموى انس بن مالک ) به عمر، طلحه و گروهى از مهاجران برخورد و دید دست از جنگ کشیده اند؛ پرسید چرانمى جنگید؟ گفتند: پیامبر کشته شد. پرسید: بعد از پیامبر مى خواهید زنده بمانید که چه کنید؟ همان گونه که پیامبر مُرد، شما هم بمیرید. آن گاه به دشمن حمله کرد و مردانهجنگید تا کشته شد.748

    مرحوم شرف الدین مى نویسند: انس بن نضر شنید که عده اى از مسلمانان که عمر»وطلحه در میان آنها بودند، چون شنیدند پیامبر کشته شد، گفتند: اى کاش ! کسى از طرفما نزد عبداللَّه بن ابی ّ مى رفت و پیش از آنکه کشته شویم ، امان نامه اى از ابوسفیان براى ما مى گرفت . انس گفت : اى مردم ! اگر راست باشد که پیامبر کشته شده است ، خداى محمد که کشته نشده ، به همان نیت که محمد جهاد مى کرد جنگ کنید. آن گاه گفت :خدایا! من از گفته اینان از تو پوزش مى طلبم و از آن چه اینها کرده اند بیزارى مى جویم ؛سپس جنگید تا به شهادت رسید749. این داستان را مورخان در ماجراى جنگ احدنوشته اند و برخى اشاره کرده اند که آن اشخاص چه کسانى بودند و برخى ، مانند طبریفقط نوشته اند بعضى گفتند: اى کاش ! امان نامه اى از ابوسفیان دریافت مى کردیم .

    همان طور که مؤلف متذکر شده است همه فراریان از جنگ ، منافق نبودند؛ ولى این طور هم نبود که تمام منافقان با عبداللَّه بن ابی ّ به مدینه برگشته باشند، بلکه منافقان حرفه اى در میان فراریان از جنگ حضور داشتند و در لحظه حساس مرگ و زندگى ،نقاب از چهره زدودند و باطن خویش را آشکار کردند و اى کاش ! مؤلف بحث نفاق رامشخصاً در این کتاب تشریح مى نمود و نقاب از چهره هاى منافقان حرفه اى بر مى داشت یا حداقل آن مقدار که خود اهل سنت نوشته اند، مى نوشت و این قدر مجمل گویى نمى کرد. اینکه نوشته است در نهایت ، همه فراریان از جنگ ، مشمول رحمت و بخشش الهى واقع شدند نیز به دقت نیاز دارد؛ زیرا طبق نص صریح قرآن کریم که مى فرماید:

    «یا ایها الذین آمنوا اذا لَقیِتُم ُ الَّذین َ کَفَروُا زَحْفاً فلا تُوَلُّوهُم ُ الْاَدْبارَ و مَن ْ یُوَلِّهِم ْ یَوْمئذٍدُبُرَه ُ ال مُتَحَرِّفاً لِقتال ٍ اَوْ مُتَحَیِّزاً اِلی َ فِئَة ٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَب ٍ مِن َ اللَّه ِ وَ مَأْویَه ُ جَهنَّم ُ و بِئس َالْمصیرُ750؛ اى کسانى که ایمان آورده اید. هنگامى که با انبوه کافران در میدان نبرد رو به رومى شوید به آنها پشت نکنید (و فرار ننمایید) و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند ـمگر آنکه هدفش کناره گیرى از میدان جنگ براى حمله مجدد یا به قصد پیوستن به گروهى (از مجاهدان ) بوده باشد ـ (چنین کسى ) به غضب خدا گرفتار خواهد شد وجایگاه او جهنم است و چه بد سرانجامى است !»

    خداوند آنها را سرزنش مى کند که پیامبر شما را صدا مى زد و شما از کوه بالا مى رفتیدو به صداى پیامبر (که شما را با نام خود و نام پدر مى خواند) اعتنایى نمى کردید.751 نیزمى فرماید «اَفَأِن ْ مَات َ اوْ قُتِل َ اِنْقَلَبْتُم عَلی َ اَعْقَابِکُم ْ752؛ اگر پیامبر بمیرد یا کشته شود شما به قهقرا و اعقاب خودتان برمى گردید؟!» (و اسلام را رها کرده به دوران جاهلیت و کفربازگشت خواهید نمود؟!)

    در آیه 155 سوره آل عمران مى فرماید: «و لقدْ عفا اللَّه عنهم ان َّ اللَّه غفورٌ حلیم .» ولى نمى فرماید از تمام جنگ هایى که فرار کرده اید خداوند شما را بخشید. منافقان حرفه اى در جنگ حنین و «خیبر» نیز گریختند و خداوند فراریان عادى جنگ احد را که ترسیده بودند؛ ولى مؤمن بودند بخشید، نه کسانى را که به فکر جلب حمایت ابوسفیان بودند ونفاق خود را بروز دادند.

    براى روشن شدن مطلب مى توانید به کتاب «البدایه و النهایه » ابن کثیر و کتب دیگر که جنگ حنین را نوشته اند مراجعه فرمایید تا درستى گفتار ما معلوم شود.

    مرحوم شرف الدین به نقل از بخارى از «ابوقتاده انصارى » روایت مى کند که در جنگ حنین ، مسلمانان از جمله عمر بن الخطاب گریختند. من به عمر گفتم : چرا فرار مى کنى ؟عمر گفت : کار خداست !...753.

    عجیب آنکه در زمان حیات پیامبر اسلام ، منافقان عادى و حرفه اى سخت فعال بودند و خطر توطئه هاى آنان بسیار بود به طورى که سوره ویژه اى درباره آنها نازل شد؛اما بعد از رحلت پیامبر و روى کار آمدن خلفا، هیچ نام و نشانى از منافقان نیست .

    این نکات ارزنده در تاریخ باید روشن شود، نه اینکه به تاریخ با دیدى بسیار ساده بنگریم و بگوئیم منافقان در یاران عبداللَّه بن ابی ّ منحصر بودند. جا داشت مؤلف محترم که سعى در موشکافى قضایاى تاریخى دارند، اینجا نیز نقّادانه وارد میدان مى شدند وخوانندگان را از دستاورد تحقیق خود بهره مند دارند.

    چه کسانى ادب حضور را در پیشگاه پیامبر رعایت نمى کردند؟

    درباره انحطاط اخلاقى گروهى از مسلمانان در صفحه 495 آمده است : «در قلمروانحطاط اخلاق تا جایى پیش مى روند که در اندیشیدن و اظهارنظر، شیوه ادب و قواعداولیه گفت گو را وانهاده و از بلند کردن صدا و فریاد برآوردن در حضور پیامبر ابایى نداشتند.» آن گاه به دنبال آن در صفحه 497 آمده است :

    «برخى از مفسرین نقل کرده اند چهره گروهى را که علاقه اى جدى بر تحمیل اراده خود بر پیامبر داشته اند و طبعاً در این جهت از بحث و مجادله با رسول اکرم نیز رو برنمى تافتند. قرطبى در قسمتى از تفسیر آیه دوم سوره حجرات مى نویسد که چون «اقرع بن حابس » اسلام آورد به حضور پیامبر رسید (در حالى که ) دو تن از سر شناس ترین صحابه رسول خدا بر سر او به منازعه پرداختند.»

    گرچه این مطلب زیبا و رسا است ؛ اى کاش مؤلف حداقل کسانى را از نظر فریقین ، که مصداق این مطالب بودند، معرفى مى کرد و حداقل آن مقدار را که خود اهل سنت پذیرفته اند، توضیح مى داد مى نوشت که فریقین قائلند ابوبکر و عمر در حضور پیامبر باهم نزاع کردند و صدایشان را بالا بردند و انحطاط اخلاقى خویش را بروز دادند.754 راستى جایى که بخارى نام آن دو را ذکر و در کتابش ثبت مى کند، چرا ما کتمان کنیم ؟!

    اى کاش در جریان صلح حدیبیه مى نوشتند عمر با صلح مخالفت و با پیامبر مجادله کرد755. اى کاش مى نوشتند چه کسانى در عرفات و در مشعر، مانع سخنرانى پیامبرشدند.756

    اى کاش مى نوشتند عمر با وضعیت توهین آمیزى مانع کتابت وصیت پیامبر درواپسین روزهاى زندگانیش شد757 و اى کاش ....

    این نکات باید در تاریخ صدر اسلام به خوبى روشن شود، تا تداوم خط سیاست براى همگان آشکار گردد؛ ولى متأسفانه هیچ کدام از این مسائل و ده ها مسأله دیگر دراین کتاب مطرح نشده و بیشتر از اهل سنت به خلاصه گویى و پرداخته است .

    ابلاغ برائت از مشرکان

    در ص 548 کتاب آمده است : «... خداوند بر پیامبر دستور داد تا ابلاغ برائت را در جمع حجاج به على واگذار کند....»

    قرائت سوره برائت در جمع مشرکان در تاریخ صدر اسلام ، توجه بسیارى از مورخان و مفسران را به خود جلب کرده است ؛ زیرا نبى اکرم 9 آیات سوره برائت را جهت ابلاغ به کفار، نخست به ابوبکر واگذار کرد که از سوى حضرت به عنوان امیرالحاج انتخاب شده بود. او مقدارى از راه را پیموده بود که ناگهان جبرئیل نازل شد و گفت : یارسول اللَّه ! اعلام برائت از مشرکان یا باید به وسیله خودت یا کسى که از تو باشد صورت گیرد. بى درنگ پیامبر اسلام «ص»، حضرت على «ع» را به سوى ابوبکر فرستاد و گفت :آیات برائت را از او بگیر و خودت آن را در جمع کفار و مشرکان قرائت کن .

    این بخش از تاریخ ، باعث بحث هاى متفاوتى میان مفسران و مورخان اسلامى شده است . از قبیل اینکه حضرت چند آیه را براى کفار تلاوت فرمود؟ آیا در مکه آنها راتلاوت کرد یا در منى ؟ آیا ابوبکر مقدارى از مسیر را پیموده بود یا قبل از حرکت آنها را ازابوبکر پس گرفت ؟ آیا ابوبکر با على ابن ابى طالب به مکه رفت یا ناراحت شد و به مدینه برگشت ؟ آیا پیامبر، امیر الحاج بودن را هم پس گرفت یا تنها اعلام برائت را به حضرت على واگذار کرد؟ و...

    مرحوم شیخ طوسى مى نویسد: اصحاب ما روایت کرده اند که رسول خدا«ص»ریاست کاروان حج را نیز به على «ع» واگذار کرد و چون علی ّ، آیات سوره برائت را ازابوبکر پس گرفت ، ابوبکر به مدینه بازگشت و به رسول خدا گفت : مگر چیزى از قرآن درباره من نازل شده است ؟ رسول خدا فرمود: نه ، ولى رساندن این پیام تنها کار خودم است یا مردى که از من باشد.»758

    مرحوم طبرسى مى فرمایند مفسران و ناقلان اخبار اجماع کرده اند که چون سوره برائت نازل شد، رسول خدا«ص» آن را به ابوبکر داد و سپس آن را از وى پس گرفت و به على بن ابى طالب «ع» سپرد. سپس در تفصیل مطلب اختلاف کرده اند تا آنجا که مى گوید:و اصحاب ما روایت کرده اند که رسول خدا«ص» ریاست موسم حج را نیز به على «ع»واگذار کرد و چون برائت را از ابوبکر گرفت ، ابوبکر به مدینه بازگشت . آن گاه از قول حاکم ابولقاسم حسکانى هم مى نویسد: رسول خدا«ص» سوره برائت را به ابوبکر داد و اورا به سوى اهل مکه فرستاد؛ اما چون او به ذو الحلیفه رسید، کسى پى او فرستاد و او رابازگرداند و گفت : این پیام را جز مردى از خاندان من نباید ببرد.759

    این نکات ارزنده در تاریخ باید روشن شود تا خواننده ، مسیر حقیقى و راستین اسلامرا بیابد؛ ولى مؤلف محترم در جاهاى حساس تاریخ ، به خلاصه گوئى بیش از حدپرداخته است و در اینجا هم صدر کلام را ذکر نکرده و فقط نوشته که خداوند دستور دادتا ابلاغ برائت در جمع حجاج به على واگذار شود. در حالى که جا داشت این مسأله بررسى شود که چرا ابوبکر حق قرائت سوره برائت را نداشت و فقط پیامبر یا حضرت على باید این کار را انجام دهند. تحلیل این مسأله براى هدایت به راه راست . بسیار حائزاهمیت است .

    دلیل اختصار بیش از حد حادثه غدیر چیست ؟

    در صفحه 554 داستان با عظمت غدیر خم تنها در نصف صفحه و آن هم بسیار مختصرو سربسته آمده است : «پیام وصایت و امامت و میراث دوگانه جاوید... پس از مراسم آخرین حج رسول خدا... باید قبل از آنکه حاجیان در غیر خم ، راه خویش را از یکدیگرجدا کنند ابلاغ شود.»

    در تاریخ اسلام چه چیزى مهم تر از مسأله «ولایت » است . چرا مؤلف درباره قبایل عرب و دسته هاى آنها زیاد قلم فرسایى مى کند و مطالبى که فقط ، یادى از آنها در کتاب هامانده با آب و تاب و به طور مفصل یادآور مى شود؛ مطالبى که فقط براى کسب اطلاعات عمومى مفید است و هیچ ثمره عملى ندارد و حدود 170 صفحه درباره دوران جاهلیت و خلق و خوى آنان سخن مى گوید؛ جاهلیتى که قرآن مجید، خط بطلان بر افکار وصفات آنان مى کشد. پیامبر اسلام و هیچ امام معصومى از آنان مدح و ستایش نمى کنند،بلکه دائم در تلاشند تا جاهل بودن روشن ، افکار و صفات آنان را متذکر شوند. هرچه قدر به پوچى زندگى روز آنان پى ببریم ، ارزش اسلام و نعمت هاى آن را بهتر و بیشترمى فهمیم و قرآن در صدد است تا ایام اللَّه را در جامعه زنده کنند و ما هم باید در این مسیر قدم برداریم . در گذشته این گونه بوده است که وقتى تاریخ مى نوشتند جاهلیت قبل از اسلام را انکار مى کردند و آنان را شاعر و ستاره شناس و... معرفى مى کردند تا اصالت آنها حفظ شود و آن فرهنگ و آداب و رسوم ، طرف دار یابد؛ ولى اسلام ارزش هایش باارزش هاى جاهلى متفاوت است ، بنابراین ما افکار و تبلیغاتمان باید بر مبناى ارزش دینى استوار باشد؛ البته نوشتن این فرازها دلیل آن نیست که مؤلف نیز در صدد ترویج فرهنگ جاهلیت بوده است . هرگز چنین نیست ، بلکه عادت مورّخان ِ آن است که قبل از پرداختن به تاریخ اسلام ، درباره دوران جاهلیت اندکى سخن مى گویند و مؤلف هم از روش سیره نویسان تبعیت کرده است ؛ ولى اشکال ما این است که چرا به مسأله ولایت به اندازه دوران جاهلیت نپرداخته است ؟ و به نصف صفحه بسنده مى کند؛ و بسیار گذرا وسطحى ، بدون تحلیل و بررسى و حتى بدون نقل وقایع قبل و بعد آن با کمال خونسردى از کنار آن مى گذرد و این مسأله مهم را بسیار کم اهمیت جلوه مى دهد.

    جا داشت مؤلف حداقل بنویسد: پیامبر اسلام در حجة الوداع مأموریت یافت ،حضرت على «ع» را در حضور جمعیت حدود یک صد هزار نفرى به جانشینى خویش انتخاب کند و او پس از تفکر در جوانب مکان هاى مکه ، تصمیم گرفت در وقوفین (عرفات یا مشعر) که همه حجاج جمع بودند، حضرت على «ع» را منصوب نماید. بدین جهت حضرت در عرفات و سپس در مشعر سخنرانى فرمود و در کتب معتبر فریقین آمده است همین که حضرت فرمود: «ان َّ خلفائى اثناعشر760؛ جانشینان من دوازده نفرند»

    ناگهان مردم 761 شروع به سر و صدا کردند، تکبیر گفتند، همهمه نمودند و سخنرانى پیامبر را به هم زدند (فکبر الناس و ضج ّ الناس و لغط الناس ).

    در صحیح مسلم آمده است : راوى مى گوید آن قدر سر و صدا کردند که گوش مرا کرکردند. من به پدرم گفتم : پیامبر چه فرمود؟ گفت : پیامبر فرمود: کلّهم من قریش ؛ همه آنهااز قریش مى باشند. آیه ابلاغ در روز غدیر در واقع تأکید مطلب بود و خداوند در خطاب «و ان ْ لم تفعل ْ» به پیامبر مى فرماید: اسلام منهاى ولایت از شما هم مورد قبول نیست واگر ابلاغ ولایت نباشد، رسالت خداوند بر زمین مى ماند. در پایان خداوند مى فرماید: «واللَّه ُ یعصمک َ من النّاس » این آیه بر تضمین ابلاغ مشتمل است ؛ یعنى اى رسول ما! نگران مَباش . اگر در عرفات ، مشعر و جاهاى دیگرى نتوانستى و نگذاشتند، رسالت خود را؛ابلاغ کنى ، ما پشتیبان تو هستیم و بر دهان آنها مهر خواهیم زد که نتوانند سخنرانى تو رابه هم بزنند و مانع ابلاغ تو شوند.

    همچنین جا داشت مؤلف حداقل بیان کند که پیامبر پس از ابلاغ ، همه را به بیعت باحضرت امیر فرا خواند و نخستین نفرى که بیعت کرد، عمر بود762 یا حداقل به قضیه نعمان بن حرب اشاره مى کرد که او گفت : «ان ْ کان َ هذا هو الحق ُ فامطِرْ علینا من َ السماء حجارة ؛اگر این حق است و از جانب خداوند مى باشد، سنگى از آسمان بر سر ما ببارد.» در نتیجه این درخواست ، همان دم سنگى از آسمان نازل شد و او را به هلاکت رساند و آیه «سأل َسائل بعذاب ٍ واقع »763 درباره او نازل شد.764 براى روشن شدن مطلب مى توان به سیره حلبیه و کتب تفسیرى درباره سوره معارج مراجعه کرد.765

    و جا داشت در چنین کتاب تاریخى به ترور نافرجام پیامبر به وسیله منافقان اشاره اى مى شد که روایات شیعه آن را بعد از واقعه غدیر766 و اهل سنت آن را بعد از جنگ تبوکمى دانند؛ چون یکى از مسلمّات است که هر دو فرقه وقوع آن را تصدیق و اهل سنتفقط به ذکر عنوان منافقان بسنده کرده اند767؛ ولى شیعیان با اندک تأملى ، آنان را شناسایى نموده اند و تردیدى نیست که عمار و حذیفه ، همراه پیامبر بودند و بدین جهت حذیفه منافق شناس بود و لیست آنها را در اختیار داشت . کتب شیعه و سنى بر این مطلب دلالت دارد. عجیب این است که دکتر عبدالفتاح عبدالمقصود در کتاب السقیفه مى گوید768:خلیفه دوم ، عمر در ایام خلافتش از نفاق خویش مى ترسید و همواره از حذیفه مى پرسید: آیا نام من جزء آنهاست ؟

    سزاوار بود نکات برجسته تاریخ نشان داده شود تا معلوم گردد که خط راستین تشیع ،همان خط تداوم رسالت نبوى است و لازم بود منافقان ، تشنگان قدرت ، ورشکستگان سیاسى و دشمنان قسم خورده اسلام در تاریخ صدر اسلام به جامعه معرفى شوند تامسلمانان با آگاهى کامل ، راه حق را در پیش گیرند و معرفت ، محبت و ولایتشان نسبت به اولیاى الهى و اوصیاى پیامبر و بغضشان نسبت به دشمنان آنان فراوان تر گردد، نه اینکه به قبایل و سنت هاى متروک جامعه آن قدر اهمیت دهند که حجم وسیعى از کتاب را در برگیرد؛ ولى مسأله مهمى چون غدیر را که فرقه هاى اسلامى به سبب آن جدا شده و هرکدام راهى در پیش گرفته اند در نصف صفحه مطرح شود.

    فرسودگى جسم پیامبر!

    مؤلف در صفحه 555 آورده است : «جسم پیامبر کاملاً فرسوده بود... (بعد از حجة الوداع )... جسم او در مقابل هجوم بیمارى به زانو نشست و کمى بعد به بستر افتاد.»

    مؤلف هیچ سندى براى سخن خویش ارائه نکرده است و اصلاً چنین سندى وجودندارد تا این که ارائه کند؛ زیرا در هیچ کتابى نیامده که پیامبر بر اثر پیرى و فرسودگى از پاافتاده باشند، چرا که حضرت سن بالایى نداشتند. سخن مؤلف مبین این معنا است که رحلت حضرت بر اثر کهولت سن بوده و حال آنکه حضرت ، قبل از حجة الوداع ازرحلت خویش خبر داد و بسیار سرحال بود. رحلت پیامبر«ص» به گفته فریقین (شیعه واهل سنت ) بر اثر سمّى بوده که به آن حضرت خورانده اند.769

    بى اهمیت جلوه دادن حرکت سپاه اسامه ؟

    نویسنده محترم در این فراز مهم و سرنوشت ساز تاریخ ، هم چون گذشته با این مسأله بسیار کم رنگ برخورد مى کند و در صفحه 555 مى نگارد: «سپاه اسامه که در نخستین روزهاى بازگشت از مکه براى عزیمت به شام ، فرمان تجهیز یافته بود، هنوز در کنارمدینه بر جاى بود... این بار بهانه جویان ، بیمارى محمد را بهانه کردند و از حرکت با سپاه تخلف ورزیدند.» وى به دو نکته اشاره کرده است :

    1. سپاه اسامه در نخستین روزهاى بازگشت از حجة الوداع تجهیز یافت ؛

    2. این سپاه به بهانه بیمارى پیامبر از کوچ سر باز زد.

    ولى وى اشاره نکرده است که چه کسانى بهانه آوردند و از کوچ طفره رفتند؟ و علت اصلى عدم اعزام و همراهى با لشکر چه بود؟ با اینکه اعزام این لشکر مورد اهتمام پیامبربود تا آن حد که پیامبر اکرم در مقابل آنها ایستاد و با سخنان قاطع و استوار تکلیف کرد که هر چه زودتر حرکت کنید. آن گاه فرمود: «لعن اللَّه مَن ْ تخلَّف َ عَن جَیْش ِ اُسامه 770؛ خدالعنت کند هر کس با سپاه اسامه حرکت نکند.»

    قرائن نشان مى دهد که علت اهتمام بیش از حد پیامبراکرم «ص» براى اعزام سپاه بدین جهات بود:

    1. دور ساختن مخالفان از مدینه ؛

    2. زمینه سازى براى پذیرش زمامدارى حضرت على بن ابیطالب «ع»؛ هر چند وى درمقایسه با بسیارى از صحابیان سرشناس ، کم سن تر است ؛

    3. بى اعتبار ساختن کسانى که در کمین بودند و بدون داشتن صلاحیت در پیفراهم سازى زمینه زمامدارى خویش بودند.

    بدین جهت ، نبى اکرم سپاه اسامه را با ویژگى هاى خاص تشکیل داد و فرماندهى آن را به جوان هجده ساله اى واگذاشت . آن گاه به افراد سرشناسى از قبیل ابوبکر، عمر و ابوعبیده جرّاح فرمود: شما هم در زیر پرچم اسامه به سوى دشمن حرکت کنید.771 این سپاه ،عملاً در زمان خلافت ابوبکر اعزام شد.

    جالب است بدانیم که امیرمؤمنان على «ع» به دستور پیامبراکرم «ص» در این سپاهحضور نداشت .772

    راستى هدف پیامبر از این ترکیب خاص و آن اهتمام فراوان ، جهت دور کردن آنان ازمدینه چه بود؟ آن حضرت ، کسانى از مهاجران و انصار را که عامل هیچ گونه پیروزى درجنگ ها نبودند در زمره این سپاه قرار مى دهد773 و حضور آنان را در مدینه لازم نمى شمارد و بلکه اصرار مى ورزد که هر چه زودتر مدینه را ترک کنند. از طرفى ،امیرمؤمنان على «ع» را که عامل پیروزى هاى متعدد بوده است در مدینه نزد خود نگاهمى دارد. باید پرسید اگر سال خوردگان لشکر اسامه با تجربه نظامى و شجاعت ویژه دراین سپاه حضور یافته بودند، چرا به عنوان فرمانده برگزیده نشدند؟ چنان که نوشته اند،کسى از مهاجران اولیه باقى نماند مگر این که به سپاه پیوست . از چهره هاى سرشناس شهر از جمله عمر بن خطّاب ، ابوبکر، ابو عبیده جرّاح و سعد بن ابى وقاص همه جزءسپاه بودند.774

    از طرف دیگر، تجهیز سپاه اسامه در نخستین روزهاى بازگشت از حج نبود وگرنه لازمه اش این خواهد بود که دو ماه از تجهیز سپاه اسامه گذشته و سپاه هم چنان کوچ نکرده باشد؛ چون حضرت تقریباً اول ماه محرم از حجة الوداع به مدینه رسیدند و رحلت آن حضرت 28 صفر، یعنى حدود دو ماه پس از بازگشت اتفاق افتاده است ؛ با توجه به اینکه مدت کسالت حضرت و در بستر افتادن آن گرامى ، بیش از چهارده روز نبود وتجهیز سپاه هم دو سه روز پیش از کسالت حضرت بیشتر نبوده است ؛775 پس مى توان گفت زمانى که نبى اکرم دستور حرکت سپاه اسامه را با آن کیفیت خاص صادر کرد که آن هم قابل تأمّل است ، سبب شد تا آنها که به فکر تصرف قدرت و حکومت بودند، آن فرمان رامتضاد با خواسته خویش بپندارند. از این روى از رفتن سرباز زدند؛ چون مى دانستندرفتن با سپاه اسامه ، همراه با از دست دادن قدرت و حکومت بود، بنابراین در اندیشه شدند تا پیامبر را از میان بردارند.

    همان گونه که در تنگه ، قصد ترور آن گرامى را داشتند؛ با آن عبارت هایجسارت آمیز، مانع نوشتن وصیت پیامبر«ص» شدند؛ رحلت پیامبر«ص» را تا مدتى انکارکردند؛ بدن شریف پیامبر را بعد از رحلت به خود واگذاشتند و به سوى سقیفه شتافتند؛این جا نیز باید نقش خود را به خوبى ایفا مى کردند، بدین جهت با لشکر اسامه نرفتند وگذاشتند تا پیامبر«ص» زنده است لشکر حرکت کند.

    متأسفانه مؤلف ، جریان سپاه اسامه را چنان خلاصه ذکر کرده که مى توان گفت اصلاًبه آن اهمیت نداده است در حالى که داراى اهمیت بسیار است .

    انگیزه حضرت را در تشکیل و حرکت سپاه اسامه مى توان این گونه خلاصه کرد:

    الف ) دور نمودن عوامل کودتا از مدینه ؛ تا این که بعد از رحلت آن گرامى و با نبودن منافقان معمول و حرفه اى ، حکومت نوپاى امیرمؤمنان تثبیت و حضرت بر اوضاع مسلط شود و تا برگشتن آنها از جنگ ، کار تمام شده باشد و آنان در مقابل کار انجام شده اى کهمورد رضاى خدا و رسولش مى باشد، قرار گیرند.

    ب ) خنثى کردن بهانه جوان و کم سن و سال بودن حضرت على «ع» براى تصدى خلافت با نصب اسامه جوان به فرماندهى سپاه به دلیل لیاقت وى .

    ج ) معرفى کسانى که در حال حیات پیامبر با ایشان مخالفت مى ورزیدند، چه رسد به بعد از رحلت ایشان .

    مؤلف توضیح نداده است چه کسانى در لشکر اسامه شرکت نکردند یا مانع اعزام آن شدند و حال آنکه بعد از رحلت پیامبر، فقط ابوبکر و عمر با لشکر نرفتند و هیچ ندایمخالفتى از کسى شنیده نشد و همه با آرامش کامل حرکت کردند. ابوبکر از اسامه مى خواهد که عمر را براى من بگذار و برو. اسامه با این سخن که تو و عمر، هر دو باید درلشکر تحت فرماندهى من باشید اعتراض مى کند و ابوبکر مى گوید: تو خود مى بینى که من بسیار مشغولم و نمى توانم مدینه را ترک کنم . تو با بقیه سپاه ، راهت را پیش بگیر وبرو.776

    جالب است ابوبکر و عمر که قبل از رحلت پیامبر، به فرماندهى اسامه اعتراض مى کردند، بعدها تا آخر عمر، اسامه را با نام امیر صدا مى زدند!777

    نکات ارزنده تاریخ و بسیارى دیگر از مسائل ارزش مند اعتقادى که در تاریخ صدراسلام ریشه دارند در این کتاب یا مطرح نشده یا بسیار گذرا از کنار آن گذشته است ومسائلى که ارزش اعتقادى و عملى ندارد و فقط براى کسب اطلاعات عمومى مفید است نه تنها مطرح شده ، بلکه مورد نقد و بررسى قرار گرفته است ؛ مثلاً مطرح کرده این که شایع است موریانه ، عهدنامه قریش را خورده است ، درست مى باشد یا خیر؟ چندین صفحه درباره آن و امثال آن قلم فرسایى کرده است !

    623 فارغ التحصیل کارشناسى ارشد تاریخ .

    624. غلامحسین زرگرى نژاد، تاریخ صدر اسلام ، ص 2.

    625. همان ، ص 4.

    626. مؤلف به اسامى آنها اشاره کرده است که ما یکى از آنها را استاد و کارشناس فلسفه مى شناسیم و نه تاریخ اسلام !

    627. گرچه یک مورد از ملاحظات آقاى بیات ، خالى از مسامحه به نظر نمى رسد. آنجا که به نتیجه گیرى مؤلف ازانذار عشیره به این صورت که «محتواى حدیث یوم الدار که گفتیم فریقین آن را نقل کرده اند، گذشته از تثبیت جانشینى و امامت على «ع»، حاوى این معنا نیز هست که تا آغاز دوره دعوت علنى ، جز على «ع» هیچ کدام از بنى عبدالمطلب ، حتى حمزه و ابوطالب نیز به حضرت رسول ایمان نیاورده بودند»؛ اشکال وارد مى کند وهدف پیامبر اسلام از دعوت نزدیکان را چنین بیان مى کند: «...به نظر مى رسد که در انذار خویشاوندان صرفاًغرض ، دعوت نزدیکان به ایمان نبود، بلکه افزون بر آن ، آشکار ساختن ایمان ، غرض اصلى دیگر بوده است که چنین اقدامى نه تنها اجابت دوباره دعوت پیامبر«ص» از سوى على «ع» را توجیه مى کند، بلکه بیانگر آن است که چنین اقدامى شجاعت و شهامت روحى والایى را مى طلبیده است .»

    گفتنى است که دقت در سخنان پیامبر اسلام «ص» در آن جمع ، نشان مى دهد که هدف اصلى آن حضرت ،جلب حمایت نزدیکان ـ در برابر بت پرستان ـ بوده است که تنها على «ع» براى حمایت اعلام آمادگى کرد و به دنبال آن بود که پیامبر، جانشینى او را مطرح کرد.

    628. زرگرى نژاد، همان ، ص 4.

    629. ضحى (93)، 6.

    630. ر.ک : زرگرى نژاد، همان ، ص 109 به ویژه که یعقوبى نسبت به ابن سعد، مورخى دقیق و نکته سنج است وابن سعد، اموى و بى مبالات مى باشد. در صفحه 285 مى نویسد: جالب است بدانیم که برخى از مورخان نامور، هم چون یعقوبى و ابن سعد....

    631. یعقوبى ، تاریخ یعقوبى ، ترجمه دکتر آیتى ، چ 6، [بى ج]، انتشارات علمى فرهنگى ، 1371)، ج 1، ص 362.

    632. احمد بن محمد قسطلانى ، المواهب اللدنیه بالمنح المحمدیه ، تعلیق مأمون بن یحیى الدین ، (چ 1، دارالکتب العلمیه ، 1416)، ج 1، ص 63.

    633. سهیلى ، روض الانف ، تحقیق عبدالرحمن الوکیل ، (چ 1، [بى ج]، دار احیاء التراث العربى ، 1412)، ج 2، ص 160.

    634. ابن کثیر، البدایه والنهایه ، ([بى ج] دار احیاء التراث العربى ، 1413 ق )، ج 2، ص 323.

    635. محمد بن سعد، الطبقات الکبرى ، (بیروت : دار صادر)، ج 1 ص 100.

    636. کلینى ، اصول کافى ، ترجمه سید جواد مصطفوى ، کتاب الحجه ، ابواب التاریخ ، باب مولد النبى ، (دفتر نشرفرهنگ اهل بیت )، ج 2، ص 333 قبل از حدیث 1183.

    637. ابوالفتح محمد بن على الکراجکى ، کنز الفؤاد (قم : دارالذخائر، 1410 ه‍)، ج 2، ص 167.

    638. على بن عیسى اربلّى ، کشف الغمه فى معرفة الائمه ، تحقیق سید ابراهیم میانجى ، ([بى ج]، چ 2، نشر ادب الحوزه ، 1364)، ج 1، ص 20.

    639. مجلسى ، مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول ، تحقیق سید هاشم رسولى (تهران : دارالکتب الاسلامیه ) ج 3، ص 173 و 174.

    640. ابن واضح یعقوبى ، تاریخ یعقوبى ، ترجمه محمد ابراهیم آیتى ، ج 1، ص 367 و 368.

    641. کلینى ، اصول من الکافى ، (تهران : دارالکتب الاسلامیه ، 1381 ه‍)، ج 1، ص 439؛ یعقوبى ، تاریخ یعقوبى ، ج 2،ص 4؛ مسعودى ، مروج الذهب (بیروت : دار المعرفه ، ج 2، ص 274 و مجلسى ، بحارالانوار، ج 15، ص 252.

    642. ابن هشام ، السیرة النبویه ، تحقیق جمال ثابت و دیگران ، چ 2، قاهره ؛ دارالحدیث ، ج 1، ص 59؛ سهیلى ،روض الانف ، تحقیق عبدالرحمن الوکیل (چ 1، [بى ج]، دار احیاء التراث العربى ، 1412 ه‍)، ج 1، ص 261 وابن کثیر، همان ، ج 2، ص 214.

    643. سهیلى ، همان ، ج 1، ص 261؛ ابن کثیر، همان ، ج 2، ص 214 و ابن هشام ، همان ، ج 1، ص 59.

    644. غلامحسین زرگرى نژاد، تاریخ صدر اسلام ، ص 109.

    645. یعقوبى ، همان ، (نجف : مکتبة الحیدریه ، 1384 ه‍ ق )، ج 1، ص 10. به نقل از مهدى پیشوایى ، تاریخ اسلام ،ص 51.

    646. على بن برهان الدین حلبى ، السیرة الحلبیه ، ج 1، ص 6.

    647. مجلسى ، همان ، ج 15، ص 125.

    648. طبرى ، تاریخ الامم و الملوک ، ج 2، ص 243.

    649. مهدى پیشوایى ، همان ، ص 58.

    650. ابن شهر آشوب ، مناقب آل ابى طالب ، ج 1 ص 33.

    651. مجلسى ، همان ، ج 15، ص 342.

    652. یعقوبى ، همان ، ج 2، ص 6 و حلبى ، السیرة الحلبیه ، ج 1، ص 143.

    653. یعقوبى ، همان ؛ طبرسى ، اعلام الورى باعلام الهدى ، ج 1، ص 45 و ابن اثیر، اسد الغابه ، ج 1، ص 15.

    654. یعقوبى ، همان ، ج 2، ص 7؛ ابن هشام ، همان ، ج 1، ص 171 و مسعودى ، همان ، ج 2، ص 274.

    655. احمد بن یحیى بلاذرى ، النساب الاشراف ، تحقیق دکتر محمد حمید الله ، (قاهره : دارالمعارف ) ج 1، ص 94؛مقدسى ، البدء والتاریخ ، ج 4، ص 131 و مجلسى ، همان ، ج 15، ص 401.

    656. یعقوبى ، همان ؛ ابن شهر آشوب ، همان ، ج 1، ص 33؛ بلاذرى ، همان ، ص 94 و مسعودى همان ، ج 2، ص 275.

    657. ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه ، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم ، (قاهره : دار احیاء الکتب العربیه )، ج 13،ص 203 و مجلسى ، همان ، ج 15، ص 401.

    658. ابن هشام ، السیرة النبویه ، ج 1، ص 176.

    659. حلبى السیرة الحلبیه ج 1 ص 6.

    660. صحیح بخارى ، ج 10 (کتاب الاجاره ، باب رعى الغنم على قراریط )، ص 96.

    661. قیراط نصف یک دانگ را گویند و اصل آن قرّاط و جمعش قراریط است . (اسماعیل بن حمّاد الجوهرى ،الصحاح ، تاج اللغه و صحاح العربیه ، تحقیق احمد عبدالغفور عطار، ج 3، ص 1151.

    662. محمدهادى یوسفى غروى ، موسوعة التاریخ الاسلامى ، ج 1، ص 318.

    663. جوهرى ، همان .

    664. رسولى محلاتى ، تاریخ تحلیلى اسلام ، ج 1، ص 293.

    665. جعفر مرتضى ، الصحیح من سیرة النبى الاعظم ، (چ 1، قم : [بى ن]، 1403 ه‍ ق )، ج 1، ص 108.

    666. ابن سعد، الطبقات الکبرى ، ج 1، ص 126.

    667. مجلسى ، بحارالانوار، ج 11، ص 64 و 65 به نقل از علل الشرایع صدوق .

    668. البته اگر با توجه به شیوه کار ذبیح الله منصورى (مترجم کتاب یاد شده )، نگوییم که دست پخت خودمنصورى بوده است ، بلکه على الحساب خوش بینانه بپذیریم شخصى به نام کونستان ـ ویرژیل ـ گیورگیوى رومانیایى وجود داشته و کتابى به این نام نوشته است .

    669. مجموعه مقالات ، محمد خاتم پیامبران از ولادت تا بعثت ، ص 185.

    670. ر.ک . یوسفى غروى ، موسوعة التاریخ الاسلامى ، ج 1، ص 317.

    671. علق (96)، 1ـ5.

    672. محمد بن جریر الطبرى ، تاریخ الطبرى ، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم ، ج 2، ص 300 ـ 302؛ ابن هشام ،السیرة النبویه ، تحقیق مصطفى السقاء و دیگران ، ج 1، ص 236ـ238 و ابن کثیر، البدایه والنهایه ، (بیروت :مکتبة السفر، 1966 م )، ج 3، ص.

    673. ابن حجر عسقلانى ، تقریب التهذیب ، تحقیق عبدالوهاب عبداللطیف ، ج 1، ص 544.

    674. «وَ مَا کَان َ لِبَشَرٍ اَن ْ یُکَلِّمَه ُ اِلاَّ وَحْیَاً اَوْ مِن ْ وَرَاءِ حِجَاب اَوْ یُرْسِل َ رَسُولاً فَیُوحى بِاِذْنِه ِ مَا یَشَاءُ اِنَّه ُ عَلی ٌّ حَکیم ٌ.»(شورى ، 51)

    675. ابن شهر آشوب ، مناقب آل ابى طالب ، (قم : انتشارات علمیه )، ج 1، ص 43.

    676. مجلسى ، بحارالانوار، ج 18، ص 260.

    677. غلامحسین زرگرى نژاد، تاریخ صدر اسلام ، ص 2.

    678. ر.ک : مرتضى عسگرى ، نقش ائمه در احیاء دین ، ج 4، ص 6ـ44؛ جعفر مرتضى عاملى ، الصحیح من سیرة النبى الاعظم ، ج 1، ص 216ـ232؛ محمدهادى معرفت ، التمهید، ج 1، ص 52ـ56؛ مصطفى طباطبایى ، خیانت در گزارش تاریخ ، ج 2، ص 13ـ23؛ هاشم رسولى محلاتى ، درسهایى تحلیلى از تاریخ اسلام ، ج 2، ص 196ـ236 و على دوانى ، تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت ، ص 98ـ110.

    679. مجلسى ، همان ، ج 18، ص 205.

    680. ابو دب ، کنیه مردى از بنى سواءة بن عامر است که چون ساکن آن دره بود به نام او مشهور شده است . (محمدبن عبدالله بن احمد الازرقى ، اخبار مکه و ما جاء فیها من الا ثار، تحقیق رشدى الصالح الملحس ، ج 2، ص 272.

    681. ابن منظور، لسان العرب ، ج 7، ص 126.

    682. اسماعیل بن حمّاد الجوهرى الصحاح ، تاج اللغه و صحاح العربیه ، تحقیق احمد عبد الغفور عطار، ج 1، ص 156.

    683. یاقوت بن عبدالله الحموى الرومى البغدادى ، معجم اللبدان ، ج 3، ص 347.

    684. مجلسى ، مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول ، تحقیق سید هاشم رسولى محلاتى ، (چ 3، تهران : دار الکتبالاسلامیه ، 1370) ج 5، ص 173 و 174.

    685. محمد بن عبدالله بن احمد الازرقى ، همان ، تحقیق رشدى الصالح الملحس ، ج 2، ص 198.

    686. همان در حاشیه ص 198.

    687. مسعودى ، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقیق محمد محیى الدین عبد الحمید، ج 2، ص 280.

    688. محسن الامین ، اعیان الشیعه ، تحقیق حسن الامین ، ج 1، ص 219.

    689. محمد بن یعقوب کلینى ، الاصول من الکافى ، ج 1، ص 439.

    690. ابن هشام ، السیرة النبویه ، ج 1، ص 167.

    691. طبرى ، تاریخ الامم والملوک ، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم ، ج 2، ص 156.

    692. فخرالدین الطریحى ، مجمع البحرین ، تحقیق سید احمد حسینى ، ج 2، ص 513 (کلمه شعب ).

    693. فصل نامه میقات الحج ، سید على قاضى عسکر، تحقیق در قول شعب ابى طالب ، شماره 3، 1416، ص 172.تعیین مکان شعب ابى طالب که همان مولد پیامبر اسلام است و در داخل شهر مکه ، نزدیک کعبه قرار دارد به طور کامل و مفید در مقاله یاد شده آمده است و ما در این بحث از این مقاله تحقیقى و جالب استفاده فراوان بردیم .

    694. برهان الدین الحلبى ، السیرة الحلبیه (انسان العیون فى سیرة الامین و المأمون )، ج 1، ص 64.

    695. محمد بن احمد بن على الفاس المکى ، شفاء الغرام باخبار البلد الحرام ، تحقیق لجنة من کبار العلماءوالادباء، (مکه المکرمه : دار احیاء الکتب لعربیه ) ج 1، ص 269.

    696. محمد طاهر الکردى المکى ، کتاب التاریخ القویم لمکة و بیت الله الکریم ، ج 1، ص 63.

    697. همان ، ص 67.

    698. عاتق بن غیث البلادى ، فضائل مکه و حرمة البیت الحرام ، ص 232 و 233.

    699. فصل نامه میقات حج به نقل از معجم معالم الحجاز، ص 57.

    700. محمدحسین طباطبایى ، المیزان ، ج 20، ص 362؛ طبرسى ، مجمع البیان ، ج 10، ص 545؛ ملا فتح اللَّه کاشى ،منهج الصادقین ، ج 10، ص 356 و فیض کاشانى ، تفسیر صافى ، ج 5، ص 379.

    701. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ ، ج 1، ص 564، (حوادث سال 4 هجرت ، باب ذکر اجلاء بنى النضیر).

    702. ابن کثیر، البدایة و النهایة ، ج 4، ص 91 (غزوه بنى النضیر و فیها سورة حشر).

    703. محمد بن جریرالطبرى ، تاریخ الامم و الملوک ، ج 2، ص 225 (حوادث سال سوم هجرى ، ذکر خبر بنى النضیر).

    704. واقدى ، المغازى ، تحقیق دکتر مارسدن جونس ، (قم : دفتر تبلیغات اسلامى ، 1414 ه‍. ق )، ج 1، ص 379.

    705. «بگو اى مردم ! من پیامبر خدا به سوى همه شما هستم .» (اعراف ، 158)

    706. «و ما تو را جز براى همه مردم نفرستادیم تا (آنها را به پاداش هاى الهى ) بشارت دهى و (از عذاب الهى )بترسانى .» (سبأ، 28)

    707. «در حالى که این (قرآن ) جز مایه بیدارى براى جهانیان نیست .» (قلم ، 52)

    708. «این کتاب آسمانى ، فقط ذکر و قرآن مبین است تا افرادى را که زنده اند بیم دهد.» (یس ، 69ـ70)

    709. «او کسى است که رسولش را با هدایت و آیین حق فرستاد، تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند.» (توبه ، 33)

    710. «ما تو را جز براى رحمت جهانیان نفرستادیم .» (انبیاء، 107)

    711. ر.ک : مهدى پیشوائى ، تاریخ اسلام ، ص 163.

    با وجود ادلّه و شواهد روشن بر این معنا، برخى از مستشرقان ، هم چون «گلدزیهر» ادعا کرده اند که فراگیرى وعمومیت رسالت محمد«ص» بعدها به وجود آمد و اصول تعلیمات او نخست بیش از حدّ نیاز بعضى از عرب زمان حیات او نبود. (ر.ک : محمد غزالى مصرى ، محاکمه گلدزیهر صهیونیست ، ترجمه صدر بلاغى ، ص 79 ـ 80.

    712. مشکینى ، قصار الجمل ، ج 2، ص 70.

    713. نهج البلاغه ، ترجمه محمد دشتى ، (چ 17، مؤسسه تحقیقاتى امیرالمؤمنین ، سال 1378)، خطبه 73، ص 29.

    714. احمدى میانجى ، مکاتیب الرسول ، ج 1، فصل 8، نامه 78 و 79 و ج 3، ص 55 و مجلسى ، بحارالانوار، ج 19،ص 110.

    715. احمدى میانجى ، همان ؛ مجلسى ، همان ، ص 110ـ111 و صدوق ، اکمال الدین ، ص 114 و 115.

    716. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ ، ج 1، ص 573 و 574.

    717. همان ، حوادث سال سوم هجرى ، ص 543 و 544.

    718. محمد بن عمر واقدى ، المغازى ، تحقیق مارسدن جونس ، (قم : دفتر تبلیغات اسلامى ، 1414 ه‍. ق )، ج 1، ص 441.

    719. همان ، ص 460 و 461.

    720. همان ، ص 462.

    721. ابن منظور، لسان العرب ، ج 11، ص 547.

    722. شوری َ (42)، 7.

    723. ابن شهر آشوب ، مناقب آل ابى طالب ، تحقیق یوسف البقاعى دارالاضواء، ج 1، ص 251.

    724. ر.ک : شیخ طوسى ، الا مالى ، تحقیق قسم الدراسات الاسلامیه مؤسسة البعثه ، ص 390 و ابن هشام ، السیرة النبویه ، تحقیق مصطفى السقاء و دیگران ، ج 3، ص 255.

    725. حلبى ، السیرة الحلبیه ، (قاهره : مطبعة الاستقامه ، 1382 ه‍. ق )، ج 2، ص 365.

    726. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ ، ج 2، ص 575.

    727. محمد بن جریر الطبرى ، تاریخ الامم و الملوک ، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم ، ج 2، ص 588.

    728. واقدى ، همان ، ج 1، ص 513.

    729. ابن هشام ، همان ، ج 2، ص 251.

    730. شیخ مفید، الارشاد، تصحیح محمدباقر بهبودى ، ص 100.

    731. اربلى ، کشف الغمّه ، ج 1، ص 276.

    732. ابن سعد، الطبقات الکبرى ، ج 2، ص 53.

    733. واقدى ، همان .

    734. میرشریفى ، نگرشى به غزوه بنى قریظه ، نشریه نور علم ، شماره 11 و 13.

    735. احزاب (33)، 10ـ11.

    736. واقدى ، المغازى ، ج 1، ص 460ـ461.

    737. همان .

    738. همان ، تحقیق مارسدن جونس ، ج 1، ص 460.

    739. همان .

    740. فتح (48)، 29.

    741. توبه (9)، 73.

    742. ابن هشام ، همان ، ج 3، ص 246.

    743. احمدى میانجى ، مکاتیب الرسول ، ج 1، فصل 8، نامه 78 و 79، ج 3، ص 55 و مجلسى ، بحارالانوار، ج 19،ص 111.

    744. همان ، ص 110 و ابن هشام ، همان ، ج 3، ص 94.

    745. همان .

    746. انفال (8)، 42.

    747. توبه (9)، 101.

    748. طبرى ، تاریخ الامم و الملوک ، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم ، ج 2، ص 517 و ابن اثیر، الکامل فى التاریخ ،ج 1، ص 553.

    749. سید عبدالحسین شرف الدین ، اجتهاد در مقابل نص ، ترجمه على دوانى ، قضیه 50، ص 317.

    750. انفال (8)، آیات 15، 16.

    751. همان .

    752. آل عمران (3)، 144.

    753. شرف الدین ، همان .

    754. صحیح بخارى ، کتاب المغازى (کتاب 64، باب 67، حدیث 4367 و کتاب التفسیر (کتاب 65)، تفسیر سوره حجرات ، حدیث 4845 و 4847 و کتاب اعتصام ، باب ما یکره التعمق و التنازع (باب 5)، حدیث 7302.

    755. ابن هشام ، السیرة النبویه ، ج 3، ص 331.

    756. ابو داود، سنن ابى داود، ج 4، ص 150.

    757. ابن سعد، الطبقات الکبرى ، تحقیق محمد عبدالقادر، (چ 1، بیروت : دارالکتب العلمیه ، 1410 ه‍. ق )، ص 188؛ صحیح مسلم ، (چ 1، بیروت : دارالکتب العلمیه ، 1411 ه‍. ق )، ج 11، ص 89 و صحیح بخارى ، کتابالجهاد، باب جوائز وفه ، حدیث 2053 و باب اخراج الیهود و باب قول المریض ... حدیث 5669.

    758. شیخ طوسى ، تفسیر تبیان ، نجف : [بى ن]، 1379)، ج 5، ص 198.

    759. طبرسى ، مجمع البیان ، ج 5، ص 3 و محمد ابراهیم آیتى ، تاریخ پیامبر اسلام «ص»، تحقیق ابوالقاسم گرجى ،ص 649، 650.

    760. صحیح مسلم ، ج 12، ص 201، (کتاب الاماره ، باب 1، حدیث 1820).

    761. ابو داوود، سنن ابى داود، ج 4، ص 150.

    762. ر.ک : امینى ، الغدیر، ج 1، از ص 267 تا 283 علامه امینى درباره این حادثه بحث و آن را از بسیارى از مصادراهل سنت نقل کرده اند.

    763. معارج (70)، 1.

    764. امینى ، همان ، (ج 1، ص 239ـ246. ایشان از 30 نفر از بزرگان اهل سنت این قضیه را مستنداً نقل مى کند.

    765. نجاح طائى ، السقیفة انقلاب ابیض ، (چ 1، الدار العربیه ، 1417 ه‍)، ص 64.

    766. مجلسى ، بحارالانوار، ج 28، ص 96ـ111.

    767. سیدمرتضى عسگرى ، نقش ائمه در احیاء دین ، ج 14، ص 115.

    768. خاستگاه خلافت ، ص 227 به نقل از تاریخ ابن عساکر، ج 4، ص 928؛ غزالى ، احیاء العلوم ، ص 124 وهندى ، کنزل العمال ، ج 12، ص 2443.

    769. مجلسى همان ، ج 28، ص 20.

    البته اهل سنت هم چون شیعه قائلند که نبى اکرم مسموم گردید اما تفاوتى که بین نظریه شیعه و اهل سنت وجوددارد این است که آنها مى گویند زن یهودیه اى که پدرش در خیبر کشته شد به پیامبر زهر داد و اثر آن باقى بود تااینکه پیامبر«ص» به واسطه آن زهر درگذشت که جاى ده ها پرسش وجود دارد که مگر کسى از دست کسى که بااو پدر کشتگى دارد غذا مى خورد تا چه رسد به نبى اکرم که سر سلسله عاقلان عالم است ، و چگونه کتب تاریخى که طول و عرض گردن «عوج بن عنق » را نوشته اند نیاورده اند که اسم آن زن چه بود، اسم پدرش چه بود، آیا مى شود بدون نفوذ داخلى ، آن حضرت را مسموم کرد و چندین سؤال دیگر... اما شیعه این نظریه را ردمى کند و قائل است افرادى دیگر آن حضرت را مسموم کرده اند که مرحوم مجلسى در ج 28 بحارالانوار،صفحه ، 20ـ21 از آنها نام مى برد.

    جلال الدین سیوطى ، تاریخ الخلفاء تحقیق محمد محیى الدین عبدالحمید، منشورات شریف الرضى ، چ 1،ص 81، به نقل از مستدرک حاکم .

    770. عبدالحسین شرف الدین ، رهبرى امام على ، ترجمه محمدجعفر امامى ، نامه 92 به نقل از شهرستانى ، المللو النحل و از ابوبکر جوهرى ، السقیفه .

    771. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ ، تحقیق على شیرى ، (چ 1، بیروت : دار احیاء التراث العربى ، 1408 ه‍. ق )، ج 2،ص 5؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة ، دار احیاء التراث العربى ، 1412 ه‍. ق )، ج 5، ص 243 وى غیر از ابوبکر همه را جزء سپاه اسامه دانسته است . مرتضى عسکرى ، نقش عایشه در تاریخ اسلام ، ج 1، ص 101؛ ابن سعد،الطبقات الکبرى ، چ 2، ص 136؛ ابن عساکر، تهذیب ، تاریخ مدینة ، دمشق ، چ 2، ص 291 و هندى ، کنزالعمال ، ج 5، ص 312.

    772. علامه عسکرى ، همان .

    773. یوسف غلامى ، پس از غروب ، ص 32، به نقل از ابن سعد، همان ، ج 3، ص 155؛ ابن کثیر، همان ، ج 4، ص 29.

    774. همان .

    775. سیدمرتضى عسگرى ، عبداللَّه بن سبأ، ج 1، ص 87.

    776. یعقوبى ، تاریخ یعقوبى ، ترجمه محمدابراهیم آیتى ، ج 2، ص 1.

    777. عبدالحسین شرف الدین ، همان ، نامه 90، ص 403، به نقل از حلبى در سیره وعده دیگرى از مورخان .

    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده).(1382) نقد و بررسى کتاب «تاریخ صدر اسلام‌» / سیدرضا میرمعینى‌. دو فصلنامه تاریخ اسلام درآینه پژوهش، 1()، -

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده)."نقد و بررسى کتاب «تاریخ صدر اسلام‌» / سیدرضا میرمعینى‌". دو فصلنامه تاریخ اسلام درآینه پژوهش، 1، ، 1382، -

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده).(1382) 'نقد و بررسى کتاب «تاریخ صدر اسلام‌» / سیدرضا میرمعینى‌'، دو فصلنامه تاریخ اسلام درآینه پژوهش، 1(), pp. -

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده). نقد و بررسى کتاب «تاریخ صدر اسلام‌» / سیدرضا میرمعینى‌. تاریخ اسلام درآینه پژوهش، 1, 1382؛ 1(): -