روابط بنى مزید حله با سلجوقیان و خلافت عباسى / ساسان طهماسبى
Article data in English (انگلیسی)
روابط بنى مزید حله
با سلجوقیان و خلافت عباسى
ساسان طهماسبى
درآمد
پس از فرو پاشى امپراتورى ساسانى تعداد زیادى از قبایل عرب راهى سرزمین هاى مَفتوحه شدند و منطقه بین النهرین به بزرگ ترین محل اجتماع قبایل عرب تبدیل شد.
پاره اى از این قبایل، یکجا نشین شدند و پاره اى نیز هم چنان به زندگى بادیه نشینى خود ادامه دادند.
این قبایل به واسطه برخوردارى از توان نظامىِ بالا نقش عمده اى در تحولات سیاسى جهان اسلام بازى کردند، هر یک از آن ها مى گوشیدند تا در فرصتى مناسب قدرت سیاسى را به دست گیرند.
در میان قبایل عرب که در منطقه بین النهرین سُکنا گزیدند، قبیله بنى اسد بن خزیمه تأثیر عمده ترى بر تحولات منطقه عراق در طى قرون پنجم و ششم داشته اند.
خواست بنیادى این مقاله، بررسى روابط دولت بنى مزید ـ آنان از قبیله بنى اسد بودند و در قرون پنجم و ششم حکومت کوچک; اما تأثیر گذارى در عراق تشکیل دادند ـ با دولت سلجوقیان و خلافت عباسى مى باشد.
پیشینه و محل اسکان بنى مزید
بنى مزید از بنى اسد بن خزیمه شاخه اى از قبایل مضر بودند.1 قبیله بزرگ بنى اسد به خزیمه در دوران جاهلیت در سرزمین هاى میان عراق و نَجد پراکنده بودند و بعد از اسلام از سال 19 هجرى به عراق آمدند2 و در مناطق گسترده اى از آبادان تا انبار و مرکز عراق تا بصره مستقر شدند.3 مهم ترین منزل گاه هاى آن ها از آبادان تا کوفه قرار داشت که عبارت بودند از: واقصه، شقوق، زباله، قاع و نعمانیه. این منزلگاه ها به واسطه قرار گرفتن در مسیر جاده هاى تجارى و کاروان هاى عبور حجاج از اهمیت زیادى برخوردار بودند.4
قبیله بنى اسد شیعه بودند.5 بنى عاضر شاخه اى از این قبیله بودند که شهداى کربلا را به خاک سپردند6 و از این جهت نامِ نیکى از خود به یادگار گذاشتند.
شکل گیرى دولت بنى مزید و روابط آن با دولت آل بویه
در ابتداى قرن چهارم، دستگاه خلافت عباسى به نهایت ضعف خود رسید و این عامل منجر به ظهور قدرت هاى خودسرِ زیادى در سراسر قلمرو خلافت شد که مهم ترین آن ها آل بویه بودند که بر بغداد و دستگاه خلافت هم مسلط شدند.
زمانى که آل بویه بر بغداد مسلط شدند، قلمرو بنى اسد هم به زیر سلطه آن ها در آمد.
ارزش نظامى قبیله بنى اسد از نگاه سلاطین آل بویه مخفى نماند. نخستین بار عزالدوله از آن ها در مقابل عَضدالدوله استفاده کرد.7
آغاز قدرت گیرى بنى اسد در ابتداى قرن پنجم تحت رهبرى ابوالحسن على بن مزید ملقب به سناءالدوله8 بود. در این زمان به خاطر ضعف حکمرانان آل بویه قبایل غارتگر عرب سراسر عراق را به باد تاریخ دادند; به ویژه قبیله بنى خفاجه که شاخه اى از بنى عقیل بودند.9در سال 402 هجرى قبیله غارتگر مذکور راه را بر کاروان حجاج بست و آن ها را غارت کرد. ابوالحسن على بن مزید به آن ها حمله کرد و سرکوبشان نمود و در سال بعد که دوباره بازگشتند باز هم آن ها را سرکوب کرد و به سبب این اَعمال نام او بلند آوازه شد و این اعمال مقدمه قدرت گیرى وى بود.10
زمانى که میان او و شاخه دیگرى از بنى اسد که در جزیره دبیسیه در ساحل فرات زندگى مى کردند نزاع شد، عمید الجیوش او را کمک کرد ولى نتوانست در برابر قبیله مذکور مقاومت کند به ناچار سرزمین خود که در سواحل فرات و مجاور خوزستان بود را ترک کرد.11 و به نیل، شهر کوچکى در کنار فرات رفت.12
این مهاجرت تأثیر زیادى بر آینده بنى مزید که اکنون به خاطر رهبرى سناءالدوله على بن مزید با این نام خوانده مى شدند، داشته است. آن ها با نزدیکى به مراکز قدرت نقش عمده ترى در صحنه تحولات سیاسى عراق بازى کردند.
در سال 408 هجرى سناءالدوله بنیان گذار دولت بنى مزید، درگذشت و چون وجود آن
دولت براى حفظ امنیت در عراق و مقابله با قبایل غارتگر لازم بود سلطان الدوله بویهى پسر او ابوالاغر دبیس بن على بن مزید ملقب به نورالدوله را به جاى او گماشت.13
نورالدوله را مى توان بنیان گذار واقعى دولت بنى مزید دانست. وى در مدت حیات خود توانست مقام خود را از سطح یک رئیس قبیله بادیه نشین که از پدرش به ارث برده بود تا حد فرمانرواى نمى از عراقِ عرب ارتقا دهد و پایه هاى قدرت بنى مزید را چنان تحکیم کند که تا یک قرن و نیم دیگر بتواند به حیات خود ادامه دهد.
نورالدوله در مسیر کسب قدرت براى نخستن گام در سال 408 هجرى بر کوفه دست یافت.14 و از ضعف قدرت آل بویه و اختلاف میان اعضاى آن خانواده استفاده کرد و در نزاع هاى خانودگى آن ها دخالت مى کرد. وى در سال 411 هجرى از سربازان ترک که مشرّف الدوله را در برابر سلطان الدوله عَلَم کرده بودند، حمایت کرد و سلطان الدوله را از عراق بیرون راند15 و در سال 418 هجرى هم در نزاع میان ابوکالیجار مدعى سلطنت را در مقابل جلال الدوله حمایت کرد.16
هر چه زمان مى گذشت ضعف آل بویه زیادتر و به همان نسبت قدرت نورالدوله هم بیشتر مى شد. وى در سال 420 هجرى، افزون بر نیل، کوفه، واسط، رمله بر تمام نواحى مجاور هم
مسلط شده بود.17 در زمان الملک الرحیم آخرین سلطان آلِ بویه نورالدوله توانست به وسیله پیوند خویش با بساسیرى18 که همه کاره امور سلطنت بود، موقعیت خود را تحکیم کند.19
به این ترتیب بنى مزید توانستند با استفاده از ضعف آل بویه و با ایفاى نقش حامى و مدافع کاروان هاى حجاج و تجّار در مقابل قبایل غارتگر موقعیت خود را تا حد یک قدرت تأثیر گذار بالا ببرند; ولى این دوران دیرى نپایید و خود را با یک قدرت تازه و قدرتمندتر (یعنى طغرل سلجوقى) رویارو دیدند.
موضع گیرى نورالدوله در مقابل هجوم طغرل به قلمرو آل بویه
ضعف دولت آل بویه و تسلط بساسیرى شیعى مذهب برامور سلطنت که با فاطمیان مصر ـ رقیب دیرینه خلافت عباسى ـ رابطه دوستانه اى داشت20 طغرل را واداشت که به بهانه یارىِ خلیفه آهنگ بغداد کند.
مقاومت نورالدوله در مقابل طغرل اجتناب ناپذیر; بود زیرا افزون بر اتحاد وى با بساسیرى، شیعه بودن وى زمینه خوبى براى ایجاد کدورت میان آن ها بود.
بنى مزید خویشتن را حامى شیعیان مى دانست و در این کار سبقت را از آل بویه محافظه کار ربود.
در سال 407 هجرى میان شیعیان و سنّیان در واسط نزاع شد و بزرگان شیعه نزد سناءالدوله رفتند و از او کمک خواستند21 مهم تر از آن در سال 443 هجرى میان اهل سنت و شیعان کرخ نزاع شد و محلات شیعى غارت شدند و مقبره هاى امام موسى کاظم(علیه السلام) و امام محمد التقى(علیه السلام) به آتش کشیده شدند، چون نورالدوله از آن ماجرا آگاه شد بسیار بر آشفت و نام خلیفه را از خطبه بیانداخت.22
با این اوصاف نزاعِ میان نورالدوله و طغرل که خود را حامى اهل سنت مى دانست،
اجتناب ناپذیر بود. نور الدوله و بساسیرى صاحبان قدرت در عراق، خود را آماده نزاع با طغرل
کردند. طغرل براى نخستین گام سپاهى به فرماندهى سعدى ابوالشوک عنازى فرمانرواى کُرد حلوان که این زمان از فرمان آل بویه سرپیچى کرده و به طغرل پیوسته بود به سوى بغداد فرستاد. الملک الرحیم ناتوان نورالدوله را به مقابله با او فرستاد; ولى وى کارى از پیش نبرد و سپاه مهاجم پس از غارت مناطق گسترده اى از عراق به جبال برگشت.23
ایستادگى در برابر طغرل بى نتیجه بود و در نهایت وى در سال 447 هجرى وارد بغداد شد و بساسیرى را از بغداد به قلمرو بنى مزید متوارد کرد.24
طغرل پس از دستگیرى آسانِ الملک الرحیم به نورالدوله پیام داد که بساسیرى را از قلمرو خود بیرون کند. وى که توان مخالفت نداشت دستور طغرل را اجرا کرد و به نام سلطان سلجوقى خطبه خواند; ولى با این وجود قسمت اعظم قلمرو وى به وسیله سپاهیان سلجوقى غارت شد.25
طغرل به کمک وى رفت، آن دو متحد سپاه سلجوقى و بنى عقیل را شکست دادند; نورالدوله به قریش بن بدران امان داد و خلعتِ المستنصر خلیفه فاطمى را که براى خودِ وى هم فرستاده شده بود به او داد; از این رو قریش بن بدران نیز به جرگه مخالفان طغرل و طرفداران خلیفه فاطمى پیوست.26
طغرل که اوضاع را آشفته مى دید به موصِل حمله بُرد، نورالدوله تسلیم او شد و طغرل او را امان داد و فرمان امارت بر قلمرواش را به او داد.27
وفادارى نورالدوله به طغرل دیرى نپایید و در سال 451 هجرى که طغرل سرگرم نزاع با برادرش ابراهیم ینال بود، بساسیرى و قریش بن بدران به بغداد حمله کردند، خلیفه هم براى رویارویى با آن ها از نورالدوله کمک خواست ولى او از پذیرش در خواست خلیفه، اِبا کرد.28
بساسیرى بر بغداد مسلط شد و به نام خلیفه فاطمى خطبه خواند; ولى پیروزى او دوام چندانى نداشت. طغرل در همان سال او را از بغداد بیرون راند و او نیز به نورالدوله که باز هم پیمان شکسته بود، پیوست; در کوفه میان آن ها نبردى رخ داد که به شکست آن دو متّحد، قتل بساسیرى و هم چنین اسارت خانواده نورالدوله و فرارِ ایشان به بطایح منجر شد.29
هر چند انتظار مى رفت طغرل این بار، دیگر بساط بنى مزید را برچیند; ولى باز هم او را مورد تکریم قرار داد و با او مصالحه کرد.30
علل رضایت دادن طغرل به دوام حکومت بنى مزید
رضایت طغرل به ادامه حکومت بنى مزید از مسایل قابل توجه مى باشد و مى توان دلایل فراوانى براى آن بر شمرد:
1. طغرل به بهانه حمایت از خلافت در مقابل دشمنانى مانند: بساسیرى و بنى مزید وارد بغداد شد و اکنون با رضایت به ادامه حکومت بنى مزید به عنوان خطرى در کنار دستگاهِ خلافت، هم خلیفه را کنترل مى کرد و هم حضور خود را در بغداد توجیه مى نمود.
2. راهزنى قبایل بادیه نشین در عراق و لزوم ادامه حکومت بنى مزید براى مقابله با این راهزنان همان نقشى که باعث شد آل بویه هم ادامه حکومت آن ها را تأیید کنند. در سال ورود طغرل این راهزنى ها به میزان زیادى افزایش یافته بود که ادامه حیات بنى مزید را اجتناب ناپذیر کرده بود.31
نورالدوله تا اندازه زیادى مأمور سرکوب نمودنِ این راهزنان بود. اهمیت نقش وى از اینجا آشکار مى شود که در سال مرگ طغرل، راهزنى در عراق چنان شایع شد که خلیفه ناچار بود براى دفاع از بغداد نورالدوله را به آن شهر فراخواند.32
3. پس از فروپاشى آل بویه تعداد زیادى از سربازان دولتى تُرک و دیلم در عراق پراکنده شدند که به نوبه خود مى توانستند براى امنیت عراق خطرناک باشند; ولى نورالدوله آن مشکل را حل کرد به این تدبیر که همه آن ها را به ارتش خود ملحق ساخت.33 و از این جهت کمک بزرگى به دولت سلجوقى کرد.
4. سال ها حکومت غلامان تُرک و آل بویه ایرانى، تأثیر بدى بر روحیه اعراب که روزگارى خود را فرمانروایان دنیا مى دانستند، داشته است و آن ها را به شدت از حکومت هر بیگانه اى متنفر کرده بود; از این رو به راحتى حاضر به پذیرش یک قدرت بیگانه دیگر نبودند; راهزنى هاى آن ها نیز تا اندازه زیادى متأثر از این عامل بود. تنها دل خوشى اعراب وجود امیرانى هم چون: بنى مزید بود که خویشتن را پادشاهان عرب مى دانستند34 و با برخوردارى از صفات مورد پسند اعراب که روزگارى دراز به طاق نسیان سپرده شده بود مانند: بخشندگى، دادگرى، روحیه شعر و شاعرى توانسته بودند محبوبیت زیادى در میان اعراب کسب کنند و شاعران زیادى نیز در مدح آن ها شعر سروده اند.35 پس سلجوقیان با رضایت دادن به ادامه
حکومت بنى مزید تا اندازه زیادى آن ها را دل خوش و راضى به پذیرش سلطه باواسطه خود مى کردند.36
5. ساکنان قلمرو بنى مزید اغلب شیعى مذهب بودند و حکومت سَلاجِقه سنّى را به راحتى تحمل نمى کردند. بنابراین سلاجقه ترجیح مى دادند به واسطه یک حکومتِ دست نشانده هم مذهبِشان بر آن ها حکومت کنند.
طغرل به ادامه حیات بنى مزید رضایت داد و در عین حال کوشید مانع قدرت گیرى بیش از
اندازه آن ها شود; براى این منظور به تقویت قدرت قبیله رقیبِ بنى مزید یعنى بنى خفاجه اقدام کرد و محمد بن اخرام خفجى را خلعت داد و امارتِ بر بنى خفاجه هم چنین ولایت کوفه و میرابى فرات را به او داد37 افزون بر کوفه واسط هم از دست بنى مزید بیرون آوره شد و قلمرو آن ها به شهرک نیل و منطقه جامعیین که بعدها حله در آن ساخته شد محدود گردید.38
رابطه بنى مزید با سلطان آلب ارسلان و ملکشاه
(دوران فرمانبردارى و رکود بنى مزید)
در دوران آلب ارسلان و ملکشاه، بنى مزید در یک حالت رکود و فرمانبردارى به سر مى بردند و هیچ گونه اقدامى از سوى آن ها در جهت مخالفت با منافع سلاجقه دیده نشد و به عنوان حامى و مدافع کاروان ها حجاج و تجّار در مقابل قبایل غارتگر عمل مى کردند و گه گاهى هم در عملیات هاى نظامى سلاطین سلجوقى شرکت مى کردند.
ملکشاه از توان نظامى بنى مزید به میزان زیادى استفاده کرد، در سال 465 هجرى که قاورد عموى ملکشاه بِر وى شورید در جنگى که میان آن دو در حوالى رى رخ داد سپاه اعزامى
نورالدوله که تحت فرماندهى پسرش بهاءالدوله در آن جنگ شرکت کرده بودند. عامل اصلى شکست، سپاه قاورد بودند و نقش آن ها در پیروزى ملکشاه چنان حیاتى بود که سپاهیان فرارى ملکشاه در این جنگ که اکنون احساس سرافکندگى مى کردند از سر حسادت به چادرهاى آن ها هجوم آوردند و آن ها را غارت کردند.39
نورالدوله در سال 474 هجرى در گذشت. پس از وى پسرش بهاءالدوله به امارت رسید و مورد تأیید ملکشاه قرار گرفت. او شرط کرد که سالانه مبلغ 40 هزار دینار به خزانه سلطان پرداخت کند.40
بهاءالدوله نیز مانند پدرش مطیعِ ملکشاه بود. وى در سال 477 هجرى سپاهى به فرماندهى پسرش (صدقه) براى کمک به سلطان در جنگ با بنى عقیل و بنى مروان در شمال عراق فرستاد.41
مدت حکومت بهاءالدوله دیرى نپایید. وى در سال 479 هجرى درگذشت و پس از او پسرش صدقه به امارت رسید. ملکشاه حکومت او را تأیید و خلیفه نیز براى او خلعت فرستاد.42
صدقه ملقب به سیف الدوله نیز مانندِ پدر و جدش مطیعِ ملکشاه قدرتمند بود و به نقش حیاتى خود براى مقابله با قبایل راهزن ادامه داد.
در سال 483 هجرى اعرابِ بادیه نشین، بصره را غارت کردند و سپاه سلطان نتوانست کارى انجام دهد; از این رو سلطان از صدقه کمک خواست هر چند زمانى که وى به آنجا رسید اعراب شهر را ترک کرده بودند; ولى حضور مؤثر وى، مانع از ادامه غارتگرى ها شد.43
در همان سالى که ملکشاه مُرد، بنى خفاجه از فرصت استفاده نموده و به شهر کوفه حمله کردند. در این میان تنها صدقه بود که توانست با آن ها مقابله و سرکوبشان کند و شهر کوفه را نجات دهد.44
هر چند در دوران پادشاهى ملکشاه، بنى مزید مطیع و فرمانبردارِ وى بودند; ولى به محض پایان یافتن دوران سلطنت قدرتمندانه او، عصیان گرى و قدرت طلبى آن ها شروع شد.
رابطه سیف الدوله صدقه بابرکیارق
(دوران قدرت و استقلال بنى مزید)
پس از مرگ ملکشاه، نزاع سختى بر سر مسئله جانشینى وى در گرفت که در نهایت فرزندش برکیارق جانشین او شد; ولى او هرگز نتوانست بر امور به طور کامل مسلط شود و به زودى با شورش برادرش محمد، فرمانرواى گنجه رو به رو شد.
در این میان سیف الدوله نخست از برکیارق حمایت مى کرد و زمانى که وى در سال 493 هجرى به عراق آمد سیف الدوله به او پیوست45 و سپاهى در اختیارش قرار داد که به فرماندهى پسرش عزالدوله در کنار سپاه سلطان در جنگ سفیدرود با ملک محمد عاصى روبه رو شدند که در نهایت این جنگ به شکست برکیارق منجر شد.46
فرمانبردارى سیف الدوله از سلطان برکیارق چندان زمانى نپایید. او که نزاع میان دو برادر را فرصت مناسبى براى عصیان و تحکیم موقعیت خود مى دانست در سال 494 هجرى فرمان وزیرِ برکیارق یعنى ابوالحسن دهستانى را مبنى بر ارسال مالیات عقب افتاده، بهانه کرد و بر برکیارق شورید و نام سلطان را از خطبه انداخت و به نام ملک محمد خطبه خواند. او در نخستین اقدام، شهر کوفه را که طغرل از قلمرو آن ها جدا نموده بود را تصرّف کرد.47
مهم ترین اقدام سیف الدوله که تأثیر زیادى بر آینده بنى مزید داشت، یناىِ شهر حله بود که به نام وى به حله سیفیه معروف شد.48
این شهر در غربِ فرات در مکانى به نام جامعیین بنا نهاده شد، سیف الدوله در آنجا کاخ ها و ابنیه بسیارى را بنا نهاد و چون در مسیر راه هاى عبور تجّار و زوّار بود به زودى به شهرى بزرگ و آبادى تبدیل شد.49
افزون بر اهمیت تجارى، حله از صنایع و حِرَف فراوانى برخوردار بود و از جنبه کشاورزى نیز به واسطه برخوردارى از آب فرات از اهمیت بسیارى بهره مند بود.50
در سال 496 هجرى ملک محمد بر بغداد مسلّط شد و در آنجا به نام وى خطبه خوانده شد; ولى دوران تسلّط وى چندان زمانى نپایید و در همان سال در همدان از برکیارق شکست
خورد. برکیارق به دنبال این پیروزى شحنه اى براى بغداد فرستاد و در بغداد به نام وى خطبه خوانده شد; ولى سیف الدوله در مقابل شحنه اعزامى وى ایستادگى کرد و سرانجام پس از نزاع هاى متعدد، دوباره خطبه به نام محمد، اعاده شد و برکیارق شکست خورد.51
حمایت سیف الدوله از ملک محمد تا زمان صلح دو برادر در سال 497 هجرى ادامه داشت که در نتیجه آن در بغداد به نام سلطان برکیارق خطبه خوانده شد;52 ولى سیف الدوله این زمان هم حاضر نشد به نام برکیارق خطبه بخواند تا اینکه برکیارق براى سر و سامان بخشیدن به اوضاع عراق و سرکوب نمودن او راهى آن دیار شد; ولى از بختِ سیف الدوله وى در میان راه درگذشت.53
با مرگ برکیارق در بغداد به نام فرزندش ملکشاه خطبه خوانده شد; ولى سیف الدوله به این کار رضایت نداد و ملک محمد را ترغیب کرد به عراق بیاید و سپس با سپاهى او را تا ورود به بغداد همراهى کرد و در بغداد به نام محمد خطبه خوانده شد.54
دوران جِدال میان برکیارق و محمد، اوج قدرت بنى مزید و استقلال آن ها بود و توانستند با تسلّط بر تعدادى از شهرهاى عراق و بناى شهر حله به قدرت بلا منازعى در عراق تبدیل شوند; ولى با به قدرت رسیدن سلطان محمد که خود سیف الدوله در آن راه تلاش فراوانى کرده بود به این دورانِ استقلال و قدرت، پایان داده شد.
روابط سیف الدوله صدقه با سلطان محمد
(از اوج تا قدرت تا انقراض موقت)
زمانى که سلطان محمد بر عراق مسلط شد، متوجه شد که به تنهایى نمى تواند به اوضاع سر و سامان دهد، پس به سیف الدوله قدرتمند متوسل شد.
در سال 499 هجرى سیف الدوله از جانب سلطان محمد مأمور شد بصره را از دست عُمّال سابق برکیارق بیرون آورد و خود به اداره آن بپردازد. سیف الدوله این مأموریت را به خوبى انجام داد ولى اندک مدتى بعد، زمانى که وى شهر را تَرک کرده بود، اعراب بادیه نشین، آن شهر را غارت کردند; سلطان هم شهر را از دست وى بیرون آورد. در سال 500 هجرى سیف الدوله تَکریت را از دست عمّال سابق برکیارق به فرمان سلطان بیرون آورد و آن را از سلطان به اِقطاع گرفت.55
دوران اقتدار سیف الدوله چندان زمانى نپایید; زیرا سلطان محمد که در پى ایجاد تمرکز در امپراتورى بود هرگز نمى توانست قدرتى مانند وى را آن هم در قلب امپراتورىِ خود تحمل کند.
زمینه هاى نزاع میان سلطان محمد و سیف الدوله از هر جهت فراهم بود. سیف الدوله در تشیع افراط مى کرد56 و براى سلطان که شعار خود را براندازى باطنیان قرار داده بود، این بهترین بهانه شد; از این رو سیف الدوله را به باطنى گرى متهم کرد.57
اتهام دیگرِ صدقه، پناه دادن به دشمنان سلطان بود که مهم ترین آن ها، ابودلف سرخاب
بن کیخسرو دیلمى فرمانرواى ساوه و آبه بود. وى از بازماندگان دیالمه و شیعه متعصبى بود58و چون در جنگِ رى که میان سلطان برکیارق و ملک محمد در سال 495 هجرى در گرفت وى نقش عمده اى در شکست سپاه ملک محمد داشت;59 از این رو محمد کینه وى را به دل گرفت. و او را به باطنى گرى متهم کرد. ابودلف هم گریخت و به سیف الدوله پناهنده شد. سلطان از سیف الدوله خواست او را تحویل دهد ولى سیف الدوله به این کار رضایت نداد. سعایت هاى عمیدالدوله ابوجعفر که مدام سلطان را از قدرت گیرى سیف الدوله مى ترساند و در
نهایت منجر به جنگ میان آن دو در سال 501 هجرى در نعمانیه شهرى از قلمرو بنى مزید شد که در نتیجه آن، سیف الدوله صدقه، کشته شد.60
با قتل سیف الدوله که بزرگ ترین امیرِ بنى مزید بود حکومت این خاندان به طور موقّت منقرض شد; ولى با روى کارآمدن محمود دوباره حکومت این خاندان احیا گردید.
دوران سلطان محمود و احیاى دوباره امارت بنى مزید
(امارت دبیس دوم)
همانطور که گذشت با قتل سیف الدوله که بزرگ ترین امیر بنى مزید بود، حکومت این خاندان به طور موقت منقرض شد. نورالدوله دبیس دوم فرزند وى تا سال 512 هجرى نزد سلطان محمد باقى ماند و امیدى به احیاى حکومت پدرش نداشت.
ولى با مرگ سلطان محمد جانشین او، پسرش سلطان محمود، با گرفتن رشوه به او اجازه داد به سرزمین اجدادى اش برگردد. وقتى او به حله رسید تعداد زیادى از اعراب و اَکراد به دورِ وى گرد آمدند و به زودى نیروى وى ازدیاد یافت.61
دبیس دوم خیلى زود نشان داد که امیر خوبى نیست. وى به خاطر قتل پدرش و اسارت طولانى خودش به شدت از سلاجقه متنفّر و مُدام به فکر انتقام از آن ها بود و از هر فرصتى براى این منظور استفاده مى کرد.
دبیس در نخستین گام به فکر ایجاد اختلاف میان خاندان سلجوقى و بهره بردارى از آن افتاد. براى این منظور با جیوش اتابک ملک مسعود فرمانرواى آذربایجان و موصل وارد مکاتبه شد و او را به طلب سلطنت براى ملک مسعود تحریک کرد.62
خواسته دبیس برآورده شد و ملک مسعود در سال 514 هجرى بر سلطان محمود شورید. دبیس که منتظر چنین فرصتى بود از ملک مسعود حمایت کرد و چون محمود براى سرکوبى وى به عراق آمد، دبیس که خود را ناتوان از رویارویى با سلطان مى دید از وى اَمان خواست; ولى او نپذیرفت و به حله لشکر کشى کرد; از این رو دبیس گریخت و به حاکم ماردین پناهنده شد.63
دبیس پس از مدتى سرگردانى، مورد عفوِ سلطان قرار گرفت و به حله آمد ولى خلیفه با آمدن او به حله مخالفت کرد و از سلطان خواست وى را بیرون راند. سلطان با درخواست خلیفه موافقت نکرد ولى شحنه اى براى محافظت از بصره در مقابل تهدیدهاى احتمالى وى به جاى گذاشت. زمانى که سلطان، عراق را تَرک نمود، دبیس دست به عصیان زد و بغداد را تهدید کرد. شحنه سلطان از او شکست خورد، خلیفه کوشید با او صلح کند، ولى دبیس به آن رضایت نداد و سراسر عراق را مورد نهب و غارت قرار داد، بدین سبب خلیفه خود را آماده مقابله با وى کرد.64 دبیس از سپاه خلیفه و سلطان شکست خورد و به نَجد گریخت و اعراب بادیه نشین را همراه خود آورد و بصره را غارت کرد.65
سپاه خلیفه او را از بصره بیرون راند. او به شام رفت و در آنجا آواره شد و دست به کارهایى زد که نتیجه اى جز ویرانى شهرها و بَدنامى وى نداشت. وى پس از مدتى سرگردانى به آذربایجان نزد ملک طغرل فرمانرواى آنجا رفت و او را به تصرّف عراق و بدست گرفتن سلطنت ترغیب نمود. طغرل بر اثر تشویق هاى او به عراق آمد ولى نتوانست کارى بکند; بنابراین به محلّ استقرار خود بازگشت، دبیس نیز همراه وى به آنجا رفت.66
مانع اصلى دبیس براى تثبیت موقعیت خود در عراق، دستگاه خلیفه بود و این نشان مى دهد که دستگاه خلیفه پس از سال ها رکود، اکنون دوباره قدرت خود را باز یافته است و
اینکه سلطان محمود با وجود پافشارى خلیفه به راحتى حاضر نشد دبیس را از عراق بیرون کند، نشان مى دهد که سلطان قصد داشت با رضایت دادن به ادامه حکومت دبیس در عراق که کینه خلیفه را به دل داشت، مانع رشد نمودن قدرت دستگاه خلیفه گردد; ولى دبیس هیچ گاه آن دِرایت اجدادِ خود را نداشت که بتواند از این فرصت ها استفاده کند.
دبیس که از کدورتِ رابطه سنجر و خلیفه آگاه بود و از سوى دیگر چون سنجر دوران کودکى اش را در حله نزد امیران بنى مزید گذرانده بود و خود دبیس هم دوران کودکى اش را نزد وى گذرانده بود، به همین خاطر میان آن ها پیوند دوستى ایجاد شده بود، به خراسان رفت تا بتواند با کمک قدرتمندترین عضو خانواده سلجوقى قدرت خود را احیا کند.67
سنجر، دبیس را مورد اکرام قرار داد و تحت تأثیر گفته هاى وى درباره سلطان محمود و خلیفه قرار گرفت و براى مقابله با سلطان محمود به عراق آمد. در رى میان آن ها تلاقى روى داد. سلطان محمود، سلطان سلجوقى عراق که خویشتن را ناتوان از مقابله با عموى قدرتمندش مى دید به مصالحه رضایت داد; سنجر هم او را مورد اکرام قرار داد و به او توصیه کرد، دبیس را به محل استقرار خود بازگرداند; سلطان محمود پذیرفت ولى باز هم خلیفه با آمدن دبیس به عراق مخالفت کرد.68
در این بین گشایشى براى دبیس حاصل آمد و میان سلطان محمود و خلیفه که روز به روز قدرتمندتر مى شد اختلاف افتاد و حتى سلطان به زور بغداد را تصرف کرد و خلیفه را تحت فشار قرار داد69 و براى اینکه براى خلیفه دردسر درست کند حاضر شد حکومت موصل را به دبیس بدهد; ولى عمادالدین زنگى حاکم آنجا با دادن رشوه مانع این کار شد.70 دبیس هم چنان آواره و سرگردان بود تا آن که سلطان مسعود سلجوقى که پیش از آن رابطه خوبى با دبیس داشت در عراق به سلطنت رسید.
دوران سلطان مسعود و انقراض امارت بنى مزید
مسعود سلجوقى پس از سال ها نزاع توانست زمام امور را به دست گیرد; ولى او با عصیان طغرل، برادر سلطان محمد و حاکم آذربایجان روبه رو شد که از حمایت سنجر نیز برخوردار بود.
سنجر براى به سلطنت رساندن طغرل راهى عراق شد و براى تحت فشار قرار دادن سلطان مسعود و خلیفه که با هم متحد شده بودند حله را به اِقطاع به دبیس و شحنگى بغداد را به عمادالدین زنگى داد. آن دو به بغداد حمله کردند و خلیفه آن ها را شکست داد ولى در یک طرف دیگر جنگ، سنجر بر سلطان مسعود پیروز شد و او را خلع و طغرل را به سلطنت رساند. دبیس بعد از شکست از خلیفه به حله رفت ولى از آنجا هم به وسیله سپاه خلیفه رانده شد و به سلطان مسعود پناهنده شد. پس از مدتى که از سلطنت خلع شده بود دیگر بار توانست با برگشتن سنجر به خراسان بر امور مسلط شود.71
عصیان گرى و نهب و غارت هایى که دبیس در عراق به راه انداخته بود مانع از آن شد که سلطان و خلیفه دوباره به امارت او رضایت دهند. مهم تر از آن، خلیفه دیگر چنان قدرت گرفته بود که حتى سلطان هم نمى توانست اراده خود را بر او تحمیل کند.
دبیس هم چنان به عنوان یک پناهنده در کنار سلطان باقى ماند تا اینکه قدرت گیرى خلیفه منجر به کدورتِ روابط میان او و سلطان مسعود شد. این کدورت به جنگ داى مرج منجر شد که در نتیجه آن سپاه خلیفه شکست خورد و خودِ وى به اسارت درآمد و در اسارت به دست اسماعیلیان به قتل رسید. سلطان براى اینکه خود را از اتهام قتل خلیفه مبرّا دارد، دبیس را به قتل خلیفه متهم کرد و او را به قتل رساند.72
پس از قتل دبیس سلطان مسعود که اکنون متوجه قدرت گیرى دستگاه خلافت شده بود مصمم شد براى کنترل آن، دوباره امارت بنى مزید را احیا کند. براى این منظور صدقه پسر دبیسِ مقتول را به امارت بنى مزید برگزید و براى تحکیم موقعیت او با هم دیگر پیوند خانوادگى بر قرار کردند، سیف الدوله صدقه دوم، امیرى نیکو سیرت بود و امید مى رفت دوباره
بتواند قدرت بنى مزید را احیا کند; ولى او در شورش امیران بر ضد سلطان مسعود به دست آن ها به قتل رسید.73
پس از قتل صدقه برادرش محمد به سلطنت رسید;74 ولى او پس از کوتاه مدتى به دست برادر دیگرش على از امارت عزل شد. على شیوه پدرش دبیس را در پیش گرفت و دست به مخالفت با خلیفه و غارت عراق زد، تا جایى که مردم از دست وى نزد سلطان شکایت کردند و سلطان به رغم این که به او براى کنترل خلیفه احتیاج داشت ناچار شد او را از حله بیرون راند.75
دبیس دست به تلاش هاى بى ثمرى براى احیاى دوباره امارت بنى مزید زد و با امیرانى که بر ضد سلطان شوریده بودند، متحد شد ولى این تلاش ها نتیجه اى در بَرنداشت. امیرانِ شورشى پس از قتل و غارت فراوانى که در اطراف بغداد به راه انداختند، بى نتیجه آنجا را ترک کردند.76
على بن دبیس نیز به همراه امیرانِ شورشى، عراق را ترک کرد و به همدان رفت و در آنجا در سال 545 هجرى درگذشت.77 با مرگ وى امارت بنى مزید منقرض شد.
انقراض بنى مزید بیشتر از هر چیز، نتیجه قدرت گیرىِ دوباره دستگاه خلافت بود. آنچه سلاطین سلجوقى از آن غفلت کردند و در نهایت به اضمحلال قدرت خودِ آن ها نیز در عراق منجر شد.
هر چند با مرگ على بن دبیس، امارت بنى مزید منقرض شد; ولى قبیله بنى اسد از مخالفت هاى خود با دستگاه خلافت دست برنداشتند و هم چنان بر عصیانگرى خود پایدار بودند.
در سال 547 هجرى با مرگ سلطان مسعود آخرین شحنه بغداد، مسعود بلالى به وسیله خلیفه المقتفى بیرون رانده شد و براى همیشه به دوران تسلّط سلاجقه بر بغداد پایان داده
شد. مسعود بلالى به حله رفت تا با کمک قبیله ناراضى بنى اسد دوباره بر بغداد دست یابد ولى نتوانست کارى انجام دهد و سپاه خلیفه او را بیرون راند و حله به تصرف سپاهیان خلیفه درآمد.78
آخرین حرکت بنى مزید بر ضد خلیفه، اتحاد با سلطان محمد براى تصرف بغداد بود. این حرکت که آخرین تلاش سلاجقه براى تصرف بغداد و احیاى سلطه شان بر آنجا بود بعد از مدتى محاصره شهر که در طى آن تعداد بسیارى هم از قبیله بنى اسد کشته شدند بى نتیجه ماند و براى همیشه سلاجقه از تسلّط بر بغداد نا امید شدند.79
پس از مرگ خلیفه المقتفى، خلیفه المستنجد به خلافت رسید. وى مصمم شد براى همیشه به عصیانگرى و استقلال طلبى بنى اسد پایان دهد براى این منظور به حله لشکَرکشى کرد. باقى مانده خاندان بنى مزید و قسمت اعظم قبیله بنى اسد، حله را ترک کردند و به بطاى پناه بردند و در نهایت پس از مدتى محاصره به ناچار تسلیم شدند. خلیفه از آن ها به شدت انتقام گرفت و تعداد چهار هزار نفر از آن ها را به قتل رساند و باقى مانده آن قبیله را ناچار کرد، حله را
ترک کنند و در بلاد عراق پراکنده شوند. به این ترتیب قبیله بنى اسد براى همیشه از صحنه سیاسى عراق بیرون رانده شدند.80
هر چند بنى مزید منقرض شدند و بنى اسد در عراق آواره گشتند; ولى شهر حله هم چنان به عنوان شهرى آباد باقى ماند و تا سال ها بزرگ ترین پایگاه تشیع در عراق بود81 و از آنجا صاحب نام هایى در عالم تشیع به پا خواستند مانند: علامه حلى که در قرن هفتم و هشتم نقش مهمى در تحکیم پایه هاى مذهب تشیع داشتند و حتى از میان همان قبیله آواره بنى اسد شخصیتى مانند: مؤیدالدین ابن علقمى برخاست که در زمان خود یکى از ارکان تشیع بود.82
نتیجه
شکل گیرى حکومت بنى مزید در نتیجه ضعفِ دولت آل بویه و رواج ناامنى در منطقه عراقِ عرب بوده است و آخرین سلاطین ناتوان آل بویه به علت نیازى که به این بادیه نشینان پرتحرک براى مقابله با قبایل راهزن داشتند حکومت آن ها را تأیید کردند.
سلاجقه هم به همان دلیلى که آل بویه حکومت بنى مزید را تأیید کردند به ویژه لزوم کنترل دستگاه خلافت و راضى نگه داشتن قبایل خودسَر و ناراضىِ عرب به ادامه حکومت بنى مزید که بارها براى آن ها دردسر درست کرده بود رضایت دادند.
تضعیف بنى مزید که با قتل سیف الدوله صدقه، آغاز شد نتیجه بدى براى سلاجقه داشته است و خلیفه توانست با رهایى از دست بنى مزید پُر دردسر به راحتى به سلطه سلاجقه بر عراق پایان دهد.
شناخت شخصیت و آثار تقى الدین مـقری
1. القلقشندى، ابى العباس احمد بن على، نهایة الارب فى معرفة الانساب العرب، تحقیق ابراهیم الابیارى، دارالکتاب المصر، قاهره و دارالکتب البنانى، بیروت، الطبعة الثالثة، 1991، صص 38-37.
2. کحاله، عمر رضا، معجم القبائل العرب، الجزء الاول، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1994، ص 22.
3. اصطخرى، ابواسحق ابراهیم، مسالک و ممالک، به کوشش ایرج افشار، بنگاه نشر و ترجمه کتاب، تهران، 1347، صص 16، 24 و جیهانى، ابوالقاسم بن احمد، اشکال العالم، ترجمه على بن عبدالسلام کاتب، تهران، شرکت به نشر; مشهد، آستان قدس، 1368، ص 49.
4. یعقوبى، ابن واضح: البلدان، ترجمه محمد ابراهیم آیتى، بنگاه نشر و ترجمه کتاب، تهران، 1356، صص 91-90. و جبیر، محمد بن احمد: سفرنامه ابن جبیر، ترجمه پرویز اتابکى، مشهد، آستان قدس، 1370، صص 257-255; محمد نجیب بکران، جهان نامه، به کوشش محمد امین ریاحى، تهران، انتشارات ابن سینا، ص 106.
5. یاقوت حموى، شهاب الدین احمد: معجم البلدان، المجلد الخامس، دار بیروت، بیروت، 1957، ص 294.
6. ابو حسن على بن حسین مسعودى، مروج الذهب: ترجمه ابوالقاسم پاینده، بنگاه نشر و ترجمه، کتاب، تهران، 1374، ج1، ص66.
7. مسکویه رازى، ابوعلى، تجارب الامم، ترجمه علینقى منزوى، انتشارات توس، تهران، 1376، ص 437.
8. پاره اى از منابع لقب وى را سندالدوله ذکر کرده اند. (کلیفورد ادموند باسورث، سلسله هاى اسلامى جدید، ترجمه فریدون بدره اى، مرکز بازشناسى اسلام و ایران، تهران. 1381، ص 178).
9. القلقشندى: همان، صص 124-246; ابن جبیر، همان، ص 259 و ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالحمید آیتى، انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، تهران، 1362، ص 689.
10. ابن خلدون، همان، ص 144.
11. همان، صص 395 - 394.
12. ابن جبیر: همان، ص 263.
13. ابن اثیر: عزالدین بن على: تاریخ الکامل، ترجمه على هاشمى حائرى، ج16، انتشارت علمى، تهران، صص 25-24.
14. ابن خلدون: همان، ص 395.
15. ابن اثیر: همان، ص 37.
16. ابن خلدون: همان، ص 396.
17. ابن اثیر: همان، ص 88.
18. ابوالحارث ارسلان بساسیرى ترکى منسوب به باس (فساى فارس) از ممالیک بهاءالدوله بود که از زمان وى توانست جایگاه عمده اى در دولت آل بویه به دست آورد و در اواخر عمر آن دولت تقریباً همه کاره امور بود (ابن اثیر، ج 16، ص 354).
19. همان، صص 295، 302، 305.
20. ابن تغرى بردى، جمال الدین ابى المحاسن، النجوم الزاهرة فى ملوک المصر و القاهرة، الجزء الخامس وزارة الثقافة و الارشاد القومى المؤسسة المصریة العامة، ص 57.
21. ابن اثیر: همان، ص 295.
22. ابن کثیر، ابوالفداء الحافظ: البدایة و النهایة، دقق اصوله و حققه على نجیب عطوى، الجزء الثانى عشر، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1988، ص 67.
23. ابن اثیر: همان، ص 295.
24. همان، ص 312.
25. همان، ص 317.
26. ابن کثیر: همان، صص 74-73 و ابن خلدون، همان، ص 329.
27. ابن الجوزى، ابى الفرج عبد الله، المنتظم فى تاریخ الامم و الملوک، دراسة و تحقیق محمد عبدالقادر عطاء و مصطفى عبدالقادر عطاء، المجلد السادس عشر، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1992، ص 18.
28. ابن اثیر: همان، صص 345-344.
29. همان، ص 353.
30. ابن خلدون: همان، ص399.
31. ابن الجوزى: همان، ص 47-46.
32. همان، ص 82 و ابن اثیر، همان، ص 378.
33. حسینى، صدرالدین ابوالحسن، زبدة التواریخ (اخبار اُمرا و پادشاهان سلجوقى)، ترجمه رمضان على روح الهى، انتشارات ایل شاهسون بغدادى، تهران، 1380، ص4 11.
34. ابن خلدون: همان، ص 407.
35. الباخوزى، على بن حسین، دمیة القصر و عصرة اهل العصر، دراسة محمد التونجى، المجلد الاول، دار الجیل، بیروت، 1993، ص 71.
36. ابن خلکان، ابى العباس، وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان، تحقیقه احسان عباس، المجلد الرابع، دارالحیاء التراث العربى، بیروت، صص 457-455.
37. ابن اثیر، همان، ص 364.
38. ابن خلدون، همان، ص 400.
39. بندارى اصفهانى، زبدة النصر و نخبة العصر، ترجمه محمد حسین جلیلى، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ص 56.
40. همان، صص 81-80.
41. ابن کثیر، همان، ص 134: و ابن اثیر، همان، ج17، صص 111-110.
42. ابن خلدون، همان، ص 400 و ابن اثیر، همان، ص99.
43. ابن اثیر، همان، صص 161-160.
44. ابن الجوزى، همان، المجلد السابع عشر، ص 41.
45. همان، ص 52.
46. ابن اثیر، همان، صص 269-266.
47. همان، صص 283-282.
48. ابن خلکان، همان، المجلد الثانى، ص 302.
49. یاقوت حموى، همان، المجلد الثانى، صص 295-294.
50. ابن جبیر، همان، صص 262-261.
51. ابن کثیر، همان، ص 175; و ابن اثیر، همان، صص 333-327.
52. ابن الجوزى، همان، ص 85.
53. ابن اثیر، همان، صص 362-358.
54. همان، ج 18، ترجمه ابوالقاسم حالت، ص 12.
55. ابن خلدون، همان، صص 404-403.
56. حسینى، صدرالدین، همان، ص 114.
57. ابن اثیر، همان، ج 18، ص 47.
58. قزوینى رازى، نصیرالدین ابوالرشید عبدالجلیل، النقض، به تصحیح میرجلال الدین محدث، سلسله انتشارات انجمن آثار ملى ایران، تهران، 1358، ص 471.
59. ابن اثیر، همان، ج 17، ص 306.
60. راوندى، محمد بن على بن سلیمان، راحة الصدور و آیة السرور، به تصحیح محمد اقبال، امیرکبیر، تهران، 1364، صص 154-153 و ابن العماد الحنبلى، ابى الفلاح، شذرات الذهب، المجلد الرابع، دارالاحیاء التراث العربى، بیروت، ص 2 و ابن اثیر، همان، ج 18، صص 48-45.
61. بندارى اصفهانى، همان، ص 116.
62. ابن اثیر، همان، ص 409.
63. ابن اثیر، همان، صص 305-296.
64. سبط ابن الجوزى، همان، صص 91-90 و ابن اثیر، همان، ج 19، صص 26-19.
65. ابن العماد الحنبلى، همان، ص 53.
66. الحسینى یزدى، محمد بن محمد بن عبد الله بن النظام، العراضة فى الحکایة السلجوقیة، القاهره، 1326، صص 18 - 19 - 60; و مجمل التواریخ و القصص، به تصحیح ملک الشعراى بهار، کلاله خاور، تهران، 1318، ص 415 و ابن اثیر، همان، ص 78-70.
67. اقبال آشتیانى، وزرا در عهد سلاطین بزرگ سلجوقى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1338، صص 35 و 312.
68. مجمل التواریخ و القصص، ص 385 و ابن خلدون، همان، ص 414.
69. ابن کثیر، همان، صص 210-209 و ابن اثیر، همان، صص 98-91.
70. ابن اثیر، همان، صص 126-125.
71. همان، صص 175-169 و ابن خلدون، همان، ص 415.
72. حسینى، صدرالدین، همان، ص 139 و ابن خلکان: همان، صص 265-263 و ابن العماد الحنبلى، همان، صص 91-90.
73. ابن خلدون، همان، ص 416.
74. ابن اثیر، همان، ص 309.
75. همان، ج 20، ص 130-129.
76. همان، صص 153-150.
77. همان، صص 189-188.
78. سبط ابن الجوزى، همان، صص 282-281.
79. حسینى، صدرالدین، همان، ص 164.
80. ابن خلدون، همان، ص 419.
81. ابن بطوطه، رحله ابن بطوطه، ترجمه محمد على موحد، ج1، بنگاه نشر و ترجمه کتاب، تهران، 1348، ص 239.
82. ابن طقطقى (محمد بن على بن طباطبا)، تاریخ الفخرى، ترجمه محمد وحید گلپایگان، بنگاه نشر و ترجمه کتاب، تهران، 1350، ص 451.