بررسى کاربردهاىِ لقبِ «امیرالمونین» در بسترِ تاریخ اسلام (1)
Article data in English (انگلیسی)
بررسى کاربردهاىِ لقبِ «امیرالمومنین» در بسترِ تاریخ اسلام(1)
حامد منتظرىمقدم
عضو هیئت علمى مؤسسه آموزشى و پژوهشى امامخمینى قدسسره
چکیده
این پژوهش، در بازشناسىِ کاربردهاى لقب امیرالمؤنین، مشتمل بر سه فصل: «بررسى واژگانى»، «نخستین کاربرد» و «گسترش کاربرد» است، که در دو قسمت، در دو شماره پیاپى از مجله، ارائه خواهد شد. قسمت نخست پژوهش که در این شماره تقدیم مىشود، تا بخشى از آخرین فصل (گسترش کاربرد) را دربرمىگیرد، و ادامه آن فصل، انشاءاللّه در شماره بعدى تقدیم خواهد شد. همچنین، نتیجهگیرى پژوهش، بهطور یکجا، در پایان قسمت دوم، ارائه خواهد شد.
واژگان کلیدى: امیرالمؤنین، خلافت، واژهشناسى و تاریخ اسلام.
مقدمه
حکومت و امور مربوط به آن، از جمله مسائلى است که در مطالعه تاریخ و تمدن جوامع گوناگون به آنها توجه مىشود. بر این اساس، لقبهاى حکومتى و کاربردهاى آنها، کمابیش به دقت، شناسایى و در منابع تاریخى به ثبت رسیده است. در تاریخ اسلام نیز براى حاکمان ـ در ردههاى مختلف ـ لقبهایى گاه عام و گسترده و گاه خاص و محدود به زمانها و مکانهایى معیّن، شناخته شده است.
در دنیاى اسلام، نخستین فرمانروا، حضرت محمد صلىاللهعلیهوآله بود که با لقب رسولاللّه بر مسلمانان فرمان راند. جانشینان او (خُلَفا) از لقبهایى چند، مانند امیرالمؤمنین بهره جُستند.
مسئله در این نوشتار این است که «در تاریخ اسلام، لقب امیرالمؤمنین چه کاربردها و مفاهیمى داشته است؟»
در پژوهش حاضر که رویکردى توصیفى ـ تحلیلى دارد، ضمن پاسخگویى به مسئله یاد شده، کوشش مىشود تا چگونگى پیدایش این لقب و نیز تداوم و تحول مفهومى آن در بستر تاریخ اسلام بازشناسى شود.
الف) بررسى واژگانى
امیرالمؤنین (امیر مؤمنان) از اضافه واژه «امیر» به واژه «مؤنین» ساخته شده است. به جُز ترکیب یاد شده، واژه امیر در ترکیباتى، همچون امیرالحاج، امیرالبَحر (دریاسالار)، امیرالاُمراء،1 امیر لشکر،2 امیر داد،3 امیر مجلس4 و امیرالمُسلمین5 به کار رفته است.
به منظور شناخت هرچه دقیقتر واژه ترکیبى امیرالمؤنین، لازم است هر دو بخش این ترکیب (مضاف و مضافٌ الیه) شناسایى شود:
1. واژه امیر (مضاف در ترکیب) در اصل، لغتى سامى6 و عربى، از ریشه اَمر، به معناى دستور و فرمان است.7 بر این اساس، به صاحبِ امر، امرکننده و کسى که فرمان او نافذ است، امیر گفته مىشود.8 جمع واژه امیر، اُمَرا، مؤث آن اَمیره، و مصدرش به دو شکلِ اِمره و اِماره (اِمارت) است.9
در فارسى، واژه امیر معادل با واژههایى، همچون فرمانروا، شاه،10 سردار و سپهسالار11 به کار رفته است. همچنین واژه آدمیرال12 در زبان انگلیسى براى مقام نظامى دریاسالار و دریابان به کار مىرود که شکل تغییریافته امیرالبحر است.13شایان توجه آنکه در عربى، یکى از واژههاى به کار رفته براى فرمانده نیروى دریایى، «الاَمیرال» است14 که به گمان، عربى شده آدمیرال باشد.
در تاریخ اسلام از همان آغاز، واژه امیر واژهاى شناخته شده و مورد استفاده بود، چنانکه مردم جاهلیت (نامسلمانان)، پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله را به عنوان امیر مکه و امیر حجاز خطاب مىکردند.15
روى هم رفته در تاریخ اسلام واژه امیر در نخستین کاربردها، بر فرمانده نظامى اطلاق مىشد، چنانکه کسانى را که از سوى پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله وخلفا به فرماندهى مأموریتهاى جنگى منصوب مىشدند، امیر مىگفتند.16 همزمان، این واژه براى حاکمان مناطق گوناگون نیز کاربرد یافت.17 سپس واژه امیر در نقش لقبى براى حاکمان استانها و مقامات عالىِ نظامى پذیرفته شد، چنانکه این واژه، در دورههاى متأخرتر، از سوى فرمانروایانِ تعدادى از استانهاى آسیاى میانه برگزیده شد.18
2. واژه مؤنین (مضافٌ الیه در ترکیب)، جمع واژه مؤن،19 به معناى ایمانآورندگان است. این واژه در اصل، عربى و مصدر آن، کلمه ایمان ـ ضد کفر ـ است.20 ایمان مىتواند نسبت به امور گوناگون تحقق یابد، اما در فرهنگ اسلامى، مراد از ایمان، پذیرش آیین و شریعت اسلام و باور قلبى آن است.21
مؤمنین در نگرش اسلامى، جایگاه بسیار ارزشمندى دارند. دینداران تنها هنگامى که به دینباورى برسند و دین با عبور از زبان، به قلب و جانشان راه یابد، مؤن به شمار مىآیند، وگرنه فقط مسلمان خواهند بود.22
همچنین بر اساس آموزههاى قرآنى، مؤنان با یکدیگر برادرند.23 برادرى و اخوّتِ ایمانى، اساسىترین پایه براى تحقق جامعه اسلامى و فراهم کننده زمینه آن است که مؤنان با تکیه بر احساسى مشترک از پیوند دینىِ موجود در میان خود، فراتر از مرزهاى جغرافیایى، قومى و زبانى، امت واحدى24 را شکل مىبخشند.
حال با توجه به آنچه درباره هر یک از دو جزء واژه ترکیبىِ امیرالمؤنین گفته شد، درباره مفهومشناسىِ این ترکیب، به روشنى مىتوان به این سه نکته دست یافت:
نخست، آنکه امیرالمؤنین، همچون هر امیر دیگرى، جایگاه فرمانروایى (امارت) داشت. از این رو، انتظار این بود که از سوى افراد تابعِ خود (مؤنین)، فرمانبردارى شود.25 بر همین اساس مىتوان میان پیدایش این واژه و دستور اطاعت از زمامداران (اُولُوا الْاَمر)26 در قرآن کریم ارتباط یافت.27
برخوردارى از چنین مفهومى سبب مىشد تا در شرایط خاص، درباره برخى از افرادِ ملقّب به امیرالمؤنین، بر لقب امیر (به تنهایى) تأکید شود، چنانکه درباره عثمان بن عَفّان ـ پس از بروز مخالفتهاى عمومى ـ چنین گفته شد: «(او) امروز، امیر شماست، حق او بر شما، شنودن و اطاعت است».28 امام على علیهالسلام نیز در اشاره به ناگزیر شدنِ خود به پذیرش حکمیّت (سال 37 ق) چنین فرمود: «دیروز [پیش از این] من امیر بودم و امروز مأمور [فرمانبُردار] شدم...».29
دوم، اینکه امیرالمؤنین بر مؤنین فرمانروایى مىیافت، و ـ چنانکه گذشت ـ با تکیه بر آموزههاى دینى، مؤنین، احساس مشترکى از پیوند دینىِ موجود در میان خود داشتند. بر این اساس، در دورههایى دراز از تاریخ اسلام، وجود چنین احساسى در میان مسلمانان (مؤنان)، این امکان را نیز فراهم مىساخت که حاکمان جهان اسلام به نام امیرالمؤنین بر همه مسلمانان در سراسر قلمروى اسلامى (امت واحد)، امارت کنند30 و دستکم بر چنین قلمروى، نفوذ معنوى داشته باشند.
نکته سوم، و بىگمان مهمترین نکته این است که واژه مؤنین (مضافٌ الیه در ترکیب)31 چون دربردارنده مفهومى دینى بود، ترکیب امیرالمؤنین را نیز از صبغهاى دینى برخوردار مىساخت.
از آنچه گذشت، روشن شد که کلمه امیر (بخش نخستِ امیرالمؤنین) واژه مستقل عربى است، از این رو براى اعراب، پیش و پس از اسلام، آشنا و شناخته شده بود و در گفتوگوهاى ایشان بهکار مىرفت. با وجود این، با توجه به مفهوم کلمه مؤنین (ایمان آورندگان به اسلام)، پیدایش ترکیب امیرالمؤنین را باید در دوران پس از اسلام بازشناخت.
ب) نخستین کاربرد
1. کاربرد درباره على بن ابىطالب علیهالسلام
ابتدا باید دانست که یکى از موارد اختلاف میان شیعه و سنى،32 درباره نخستین کاربرد (پیدایش) واژه امیرالمؤنین است. بیشتر مورخان اهلسنت برآنند که این واژه براى نخستین بار درباره خلیفه دوم، عمر بن خطاب (دوره خلافت 13 ـ 23 ق) بهکار رفته است،33 اما شیعیان امامى بر این باورند که پیدایش این واژه، در مورد على بن ابىطالب علیهالسلامو در اساس، لقبى بوده که خداى تعالى به على علیهالسلام داده است و هیچ کسِ دیگر، چه قبل و چه بعد از او، برازنده این لقب نیست.34 در حدیث آمده است که خدا، على علیهالسلام را امیرالمؤنین نامیده است و کسى دیگر به این نام خوانده نمىشود، چنانکه حتى قائم آل محمد را نیز امیرالمؤنین نمىگویند و ایشان را بقیهاللّه خطاب مىکنند.35
شیخ مفید (م 413 ق) دانشمند نامدار امامى، در ردِّ فرقه زوال یافته شمطیّه که به امامت محمد، فرزند امام جعفر صادق علیهالسلام معتقد بودند، مىنویسد:
محمد بن جعفر پس از پدرش قیام به شمشیر کرد و امیرالمؤنین نامیده شد، و هیچ قیام کنندهاى از خاندان ابىطالب به این لقب نامیده نشده است. و امامیه متفقاند بر اینکه هر کس پس از امیرالمؤنین (على علیهالسلام) بدین نام نامیده شود [و خود، نیز بپذیرد] به کارى منکر (حرام) ارتکاب یافته است.36
بر این اساس، حتى از نظر فقهى در میان امامیه، سخن از حرمت کاربرد لقب امیرالمؤنین درباره هر فردى جُز على علیهالسلاممطرح است که بنابر این فرض، موارد کاربرد امیرالمؤنین درباره ایشان، حمل بر تقیه خواهد شد، چنانکه در منابع تاریخى، کاربرد لقب امیرالمؤمنین از سوى برخى امامان معصوم علیهمالسلام در خطاب به خلفاى وقت، گزارش شده است.37
در این باره، باید دانست که این موضوع حتى فراتر از بُعد فقهى محض، به بُعد اعتقادى نیز راه یافته، نمایانکننده عقاید شیعیان امامى بوده است، چنانکه در سده سوم هجرى، حسن بن موسى نوبختى در بیان باورهاى شیعیان، از جمله بر این باور که پیامبر صلىاللهعلیهوآلهبه «انعقاد اِمرهالمؤنین» براى على علیهالسلام پرداخت، تصریح کرده است.38 گرچه نوبختى درباره چند و چونِ انعقاد این امر هیچگونه توضیحى نداده، اما گویا سخن وى ناظر به برنامه تبریک و سلام صحابه به على علیهالسلام به عنوان امیرالمؤنین پس از خطبه غدیر است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
بىگمان، بخشى از متون کهن و معتبر شیعه، متونِ دعاها و مناجاتهاست که بیانگر گرایشها و باورهاى ایشان است. حال در رویکرد به این گونه متون، به ذکر این نمونه بسنده مىشود که در یکى از ادعیه امامیه (موسوم به عَشَرات) چنین آمده است: «... گواهى مىدهم که على بن ابىطالب، حقّاً حقّاً امیرالمؤنین است».39
همچنین در احوال اسماعیل بن محمد، معروف به سید حِمْیَرى (105 ـ 173 ق) گزارش شده است که هنگام وفات، در اَداى شهادت خویش، پس از شهادت به یگانگى خداوند و رسالت محمد صلىاللهعلیهوآله، اینگونه گفت: «گواهى مىدهم که على، حقّاً حقّاً امیرالمؤنین است».40 در اینجا، سخن درباره اصل گواهى و باورداشت امیرالمؤنین بودن ِ على علیهالسلاماست، اما کلمه حقاً (حقیقتاً) که بر تأکید دلالت مىکند، در ادامه، بررسى خواهد شد.
اکنون با صرف نظر از تفصیل سخن در ابعاد فقهى و کلامى، موضوع را در بُعد تاریخى پى مىگیریم.
روى هم رفته با توجه به سیر تاریخى واژه (واژهشناسى: فیلولوژى)،41 مىتواندریافت که «پیدایش این واژه در اساس، در همان عصر پیامبر صلىاللهعلیهوآله، و درباره على بن ابىطالب علیهالسلام بوده است، سپس با منع خلافت از على علیهالسلام، عملاً واژه مزبور نیز از آن حضرت بازداشته شد و تا پیش از خلافتِ او (در سال 35 ق)، درباره وى گستردگى نیافت. از آن سو، در دوران خلافت عمر بن خطاب، این واژه درباره آن خلیفه ـ در سطحى نسبتاً گسترده ـ بهکار برده شد». اکنون این مسئله به تفصیل بررسى مىشود.
بر اساس برخى از گزارشهاى تاریخى شیعى، اعطاى لقب امیرالمؤنین به على بن ابىطالب علیهالسلام از سوى پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله در یک موضع کاملاً رسمى و علنى، در سال دهم هجرى در غدیرخُم رخ داد. پیامبر صلىاللهعلیهوآله در آنجا على علیهالسلام را در جایگاه جانشین خود و نیز مولا و سرور همه مسلمانان معرفى کرد و از همگان خواست تا با لقب امیرالمؤنین بر او سلام گویند. مسلمانان نیز فرمان بُردند، گروهگروه بر حضرت که در خیمهاى بود، وارد شدند و بر او آنگونه که رسولخدا صلىاللهعلیهوآله فرموده بود، سلام دادند.42
شیخ مفید در کتاب الإرشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، پس از گزارش ماجراى مزبور، بىدرنگ یادآور مىشود که عمر بن خطاب در شادباشگویىِ به على علیهالسلام، سخن را به درازا کشانید و این جمله مشهور خود را بیان داشت: «بَه، بَه! اى على! تو مولاىِ من و مولاىِ همه مردان و زنانِ مؤن شدى».43 در این سخن، تأکید بر قید مؤمن مىتواند به همان سلامِ ویژه به على علیهالسلام با لقب امیرالمؤنین، ناظر باشد.
همچنین شیخ مفید فصلى از کتاب خود را به ذکر گزارشهایى اختصاص داده که بیانگر ملقب شدن على علیهالسلام به لقب امیرالمؤنین در زمان حیات رسولاکرم صلىاللهعلیهوآلهاست.44 شایان توجه است که مفید پس از بیان چند گزارش، در پایان فصل مزبور اذعان مىکند که ذکر همه اینگونه اخبار، کتاب را به درازا مىکشد.45
به هر روى، از محتواى این فصل از کتاب الإرشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، چنین برمىآید که نامگذارىِ على علیهالسلامبه امیرالمؤنین از سوى رسولاکرم صلىاللهعلیهوآله، با استناد به برخى روایتهاى تاریخى، به جُز موضع علنى و همگانى پیشگفته (غدیر خُم)، در چندین موضع دیگر نیز روى داده است. در این میان، شیخ مفید درباره روایتى به نقل از بُرَیْدَة بن حُصَیب اَسْلَمى، تصریح مىکند که در بین علما حدیثى مشهور و معروف است که بر اساس آن، پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآلهیکبار به هفت تن از اصحاب خود که در میان آنان کسانى چون ابوبکر، عمر، طلحه و زبیر نیز حضور داشتند، فرمان داد تا بر على علیهالسلام با لقب امیرالمؤنین سلام گویند.46 همین روایت، به اجمال از ابن عُقْده کوفى (م 332 ق) که خود شیعه زیدى بوده،47 با استناد به سخن بُرَیْده ـ راوىِ مذکور در سندِ مفید ـ چنین آمده است که پیامبر صلىاللهعلیهوآله ایشان را فرمان داد که بر على علیهالسلام به اِمرهالمؤنین سلام گویند.48
همچنین مفید گزارش کرده است که پیامبر صلىاللهعلیهوآله با اشاره به على علیهالسلام، به اُمّ سَلَمه، یکى از همسران خود، اینگونه خطاب کرد: «بِشنو و گواهى دِه! این، على، امیرالمؤنین و سیدالوصیین است».49
در گزارشى دیگر، از اَنَس بن مالک، صحابى پیامبر صلىاللهعلیهوآله نقل شده است که او در سراى امحبیبه، یکى دیگر از همسران حضرت، براى پیامبر صلىاللهعلیهوآله آب آورد تا وضو سازد. در آن حال، حضرت بدو فرمود: «اکنون از این در [درِ سراى] امیرالمؤنین و خیرالوصیّین... بر تو وارد خواهد شد». اَنَس اذعان کرده است که با خود در این اندیشه بودم که چنان کسى از قوم من باشد، اما دیرى نپایید که على بن ابىطالب از در وارد شد.50
به رغم اینکه روایت انس بن مالک در برخى منابع اهلسنت نیز نقل شده،51 اما رویکرد عمومى اهلسنت، معطوف به انکار و عدم پذیرش گزارشهایى است که خبر از پیدایش واژه امیرالمؤنین درباره على علیهالسلام در زمان حیات پیامبر صلىاللهعلیهوآلهدارد.
ابن ابىالحدید52 دانشمند معتزلى با چنین رویکردى مىنویسد:
شیعیان مىپندارند که على بن ابىطالب در حیات رسول خدا علیهالسلام امیرالمؤنین نامیده شد، و بزرگان مهاجران و انصار، او را با این لقب خطاب کردند، لکن، این امر در اخبارِ محدّثان ثابت نشده است.53
با این حال، او در ادامه چنین مىنگارد:
البته محدّثان براى او لقبى را روایت کردهاند که گرچه مشتمل بر آن لفظ [امیرالمؤمنین ]نیست، همان معنا را افاده مىکند.54
ابن ابىالحدید در اشاره به چنین روایتى، اعطاى لقب یَعْسوبالمؤنین را از سوى پیامبر صلىاللهعلیهوآلهبه على علیهالسلام به نقل از منابع حدیثىِ مورد قبول خود یادآور مىشود55 و تأکید مىکند که یعسوب به معناى امیرِ زنبورها و نَرِ (مذکّر) آنان است.56
در اینجا، باید یادآور شد که رسولخدا صلىاللهعلیهوآله با شناختى نزدیک از على علیهالسلام، در اساس او را در جایگاه بلندى از امارت بر مؤمنان ـ گویا، براى همیشه تاریخ ـ معرفى کرده است، چنانکه به روایت عبداللّه بن عباس، حضرت فرمود:
خداوند هیچ آیهاى را که در آن یا ایّهَا الّذین آمَنوا [خطاب به مؤنان] باشد، نازل نکرده، مگر آنکه على، رأس [سَر] و امیرِ آن آیه بوده است.57
گفتنى است که گاهى برخى از کاربران ِ لقب امیرالمؤمنین براى على علیهالسلام، کاربرد آن را با تعبیر خاصِ حقّاً حقّاً، همراه مىکردند تا طبق عُرف رایج، شامل خلیفه وقت نشود. شیخ مفید گزارش کرده است که در دوران خلافت عثمان (23 ـ 35 ق)، از ابوذر، صحابى بزرگ پیامبر صلىاللهعلیهوآله پرسیدند که به چه کسى وصیت کردهاى؟ در پاسخ گفت: «به امیرالمؤنین». دوباره پرسیدند: «آیا به عثمان؟» او پاسخ گفت: «نه، به امیرالمؤنین حقّاً (کسى که حقیقتاً امیرالمؤنین است)، على بن ابىطالب...».58 همچنین از این گزارش به روشنى معلوم مىشود که پس از وفات رسولخدا صلىاللهعلیهوآله، در دورانى که اصل خلافت از على علیهالسلام باز داشته شد، برخى از شیعیان، همچنان على علیهالسلام را سزاوار این لقب مىدانستند و گاهى چنین آشکارا، با رسم همگان که خلیفه وقت (در اینجا، عثمان) را بدین لقب مىخواندند، مخالفت مىورزیدند.
شایان توجه است که حتى تأکید و همراهسازىِ لقب امیرالمؤنین با عبارت حقّاً حقّاً درباره على علیهالسلام، در دوران خلافت او (35 ـ 40 ق) نیز بوده است. بَلاذُرى (م 279 ق) گزارش کرده است که حُذَیْفَة بن یَمان در مدائن59 هنگام همراهى با حسن بنعلى علیهماالسلام و عمار بن یاسر به منظور فراخوانِ نیرو براى حمایت از على علیهالسلام، این گونه سخن گفت:
حسن و عمار آمدهاند تا شما را به حرکت [و همراهى ]وادارَند، پس هر کس که مىخواهد دعوتِ امیرالمؤنین حقّاً حقّاً (حقیقى) را لبّیک گوید، به سوى على بن ابىطالب برود.60
حذیفه (م 36 ق)، پیش از وفات خود نیز در حالى که در بستر بیمارى بود، همچنان مىکوشید تا دیگران را به پشتیبانى از على علیهالسلامبرانگیزد. بدین منظور، روى به کسانى که در گرداگردِ او بودند، چنین گفت:
سوگند به آنکه جُز او، خدایى نیست، هر کس که مىخواهد امیرالمؤنین حقّاً حقّاً (حقیقى) را ببیند، باید به على بن ابىطالب بنگرد. [و سخن خود را این گونه ادامه داد:] او را پشتیبانى کنید، از او پیروى کنید و یارىاش رسانید.61
در اینجا نباید ناگفته گذاشت که در سده هفتم هجرى، دانشمند امامى سید بن طاووس (589 ـ 664 ق) کتابى زیر عنوان الیقین باختصاص مولانا على علیهالسلامباِمرة المؤنین62 به نگارش درآورده است که هماینک ـ با تصحیح و تحقیق ـ در دسترس است.
او، در یکى از بخشهاى کتاب،63 در بیان انگیزه خود از تألیف، با اشاره به فرا رفتنِ سنّ خود از هفتاد سالگى، به صراحت گفته که شنیده است یکى از اهلسنت در برخى از آثار خود، نامگذارىِ على علیهالسلام را به امیرالمؤنین در زمان حیات رسولخدا صلىاللهعلیهوآله، انکار کرده است.64 با محاسبه سنّ ابن طاووس و دستیابى به محدوده زمانى تألیف، مىتوان دریافت که منظور او، دانشمند سنّى معتزلى ابن ابىالحدید (586 ـ 656 ق) بوده که با خودِ وى معاصر بوده است و ـ همان گونه که پیشتر گذشت ـ در شرح نهج البلاغه چنین مطلبى نگاشته است.65
بر این اساس، سید بن طاووس در این کتاب،66 از یک سو بر آن است تا ثابت کند که لقب امیرالمؤنین در زمان حیات پیامبر صلىاللهعلیهوآلهدرباره على علیهالسلام به کار رفته، و از سوى دیگر، بنابر نگرش امامیه، درصدد اثبات این نکته است که آن لقب، ویژه على علیهالسلامبوده، چنانکه این امر در نامگذارىِ کتاب نیز نمایان است.
شایان توجه است که در جایى از کتاب، او، تعبیر اشخاصى، همچون حذیفه که لقب امیرالمؤنین را با تأکید و همراه با عبارت حقّاً حقّاً درباره على علیهالسلام به کار مىبردند، اشاره به این مىداند که نامگذارى على علیهالسلام به امیرالمؤنین، از سوى خدا و رسول او بوده است، اما دیگران از جانب مردم امیرالمؤنین خوانده شدهاند.67
حال در اینجا، به منظور تداوم سیر تاریخى سخن، بار دیگر بر این نکته اذعان مىشود که گرچه بر اساس گزارشها ومستندات پیشگفته، نامگذارى على علیهالسلام به امیرالمؤنین در عصر پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله اتفاق افتاد، اما پس از وفات پیامبر صلىاللهعلیهوآله، با بازداشت خلافت از على علیهالسلام، عملاً واژه مزبور نیز از او بازداشته شد و سرانجام، در دوران خلافت حضرت (35 ـ 40 ق)، دوباره آن واژه در سطح گستردهاى براى ایشان بهکار رفت.
در پایان این بخش از نوشتار که در آن، به «پیدایش واژه امیرالمؤنین (نخستین کاربرد)» توجه شد، نباید ناگفته گذاشت که بنابر گزارشى، در همان دوران حیات پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله در سریّه نخله (سال2 ق)، به عبداللّه بن جحش68 که در آن سریه فرماندهى داشت، امیرالمؤنین گفته شد.69
چنانکه پیشتر نیز گذشت، در تاریخ صدر اسلام در مأموریتهاى نظامى به شخص فرمانده، امیر گفته مىشد. حال در اینجا، درباره کاربرد لقب امیرالمؤنین درباره عبداللّه بن جحش باید گفت که این کاربردِ خاص، بىگمان، به معناى لغوىِ آن ـ فرمانده مؤنان (حاضر در آن سریّه) ـ بود. این سخن، بدین معناست که کاربرانِ لقب در این مورد، این مفهوم را در نظر داشتهاند که فرد نامبرده کسى است که بر گروهى از مؤنان، فرماندهى نظامى ـ به طور محدود و معیّن ـ دارد، نه مفهومى فراتر از این. به همین دلیل، کاربرد این واژه درباره وى هرگز تداوم نیافت و به گمان قوى، در دایره همان سریّه بود.
گواه این سخن، آن است که این کاربرد، توجه مورخان را به خود جلب نکرده و هرگز سبب نشده است که مورخى میان این کاربردِ خاص و کاربردهاى آن درباره خلفاى جهان اسلام، به اشتباه و خلط بیفتد و کندوکاوى کند، بلکه همگان بدون برداشتى خاص، از کنار آن گذشتهاند.
افزون بر این، از کاربرد لقب امیرالمؤنین به مفهوم یاد شده، درباره سعد بن ابىوَقّاص (فاتح قادِسیّه در سال 14 ق) نیز سخن به میان آمده است.70
2. کاربرد درباره عمر بن خطاب
در عصر خلفا، نخستین خلیفهاى که ملقب به امیرالمؤنین شد عمر بن خطاب بود، سپس این عنوان، همچون یک رسم و سنّت درباره همه خلفا به کار رفت.71
ابوبکر که قبل از عمر خلیفه بود، خود را به عنوان خَلیفةُ رسولاللّه (جانشین پیامبر خدا) معرفى کرده72 و به همان عنوان نیز شهرت یافته بود. بر این اساس، هنگامى که عمر خلافت یافت، وى را خلیفةُ خلیفةِ رسولاللّه (جانشینِ جانشینِ پیامبرخدا) لقب دادند، اما این لقب، به علت تتابع اضافات و تعدد کلمات، سنگین شمرده شد. همچنین اگر این رسم دوام مىیافت، این اضافات در آینده پیوسته رو به فزونى مىرفت تا حدى که به زشتى منتهى مىشد و بازشناختن آنها نیز به سبب درازى و فزونىِ اضافات دشوار مىگردید و به هیچ روى، کسى نمىتوانست آنها را بشناسد.73 از این رو، باید چارهاى اندیشیده مىشد.
عبدالرحمن بنخَلْدون (732 ـ 808 ق) بر آن است که ترکیب امیرالمؤنین، ترکیبى مشابه و مناسب بوده است که مردم آن را به جاى ترکیب سنگین خلیفةُ خلیفةِ رسولاللّه درباره عمر بهکار بردند.74 وى، در این باره مىنگارد:
از قضا، یکى از صحابه، عمر را «اى امیرالمؤنین» خطاب کرد، و مردم این لقب را پسندیدند و تصویب کردند و او را بدان خواندند... گویند نخستین کسى که عمر را بدین لقب نامید عبدالله بن جحش بود،75 و برخى گفتهاند عمرو بن عاص، و گروهى گفتهاند مُغَیْرة بن شُعْبه او را بدین لقب خوانده است، و به قولى پیکى خبر فتح بعضى از لشگریان را آورد و همین که داخل مدینه شد از عمر پرسید و مىگفت: امیرالمؤنین کجاست؟ اصحاب عمر که این ترکیب را شنیدند آن را نیکو شمردند و گفتند راست گفتى، به خداى سوگند، نام او است، وى به راستى امیرالمؤنین است. و از آن پس، وى را بدان خواندند، و در میان مردم به منزله لقبى براى او تلقى گردید.76
احمد بن واضح یعقوبى (متوفاى پس از 292ق) نیز نگاشته است که براى نخستین بار، ابوموسى اشعرى با ارسال نامهاى براى عمر، وى را با عنوان امیرالمؤنین خطاب کرد. همچنین وى یادآور شده است که بنا به قولى، مغیرة بن شعبه نخستین کسى بود که بر عمر وارد شد و بدو چنین سلام داد: «السّلام علیک یا امیرالمؤنین؛ سلام بر تو اى امیر مؤنان». عمر در پاسخ گفت: «باید از آنچه گفتى، بپَرهیزى». مغیره پرسید: «مگر ما (همه)، مسلمانان نیستیم؟» عمر جواب داد: «آرى». دوباره مغیره گفت: «و تو، اَمیر مایى؟» عمر نیز گفت: «آرى».77
در این میان، شایان توجه است که یعقوبى، بهطور مشخص، تعیین کرده است که در سال 18 ق، عمر امیرالمؤنین نامیده شد. وى، اذعان داشته است که تا پیش از آن، وى خلیفه خلیفه رسولخدا خوانده مىشد.78 با وجود این، در گزارشى که از متن صلحنامه میان مسلمانان و ساکنان بیتالمقدس ارائه شده است و تاریخ آن به سال 16 ق، دو سال پیشتر از تاریخِ یاد شده باز مىگردد، از عمر بن خطاب، فقط به نام (بدون لقب امیرالمؤنین و هر لقب دیگرى) یاد شده است.79
همچنین، دیگر مورخ نامدار، على بن حسین مسعودى (م 345 یا346 ق) بر آن است که عمر بن خطاب، نخستین کسى بود که امیرالمؤنین نامیده شد. مسعودى این نامگذارى را به عَدىّ بن حاتم نسبت داده و تأکید کرده است که جز او نیز مبتکر این کار شناسایى شدهاند. مسعودى در ادامه گزارش خود، مغیرة بن شعبه را نخستین کسى دانسته که بر عمر با این لقب سلام داده، و ابوموسى اشعرى را اولین فردى به شمار آورده است که هم روى منبر از عمر با این لقب یاد و برایش دعا کرده، و هم در ارسال نامه بدو، نگاشته است: «به بنده خدا، عمر، امیرالمؤنین...».80
بر این اساس مىتوان دریافت که این نامگذارى در نگاه مسعودى، فراتر از اقدام یک یا دو فرد، یک فرایند بوده، و در چند مرحله و اقدام پیاپى، تثبیت شده است.
بىگمان، اگر قبول و موافقت شخص ِخلیفه دوم با این فرایند همراه نمىشد، هرگز به نتیجه نمىرسید. از گزارش یعقوبى که کمى پیشتر نقل شد، چنین برمىآید که خلیفه دوم، نخست، نسبت به کاربرد واژه امیرالمؤنین درباره خود، واکنش نشان داد، و از آن استقبال نکرد.
با این حال، بنابر گزارشى از محمد بن جریر طبرى (224 ـ 310 ق)، خلیفه دوم نهتنها این لقب را پذیرفت، بلکه خود نیز در کاربرد آن نقش داشت. در اینباره، طبرى نگاشته است:
چون عمر خلافت یافت، [در خطاب به او ]چنین گفته شد: اى خلیفه خلیفه پیامبر خدا. عمر گفت: این امرى طولانى است، هرگاه خلیفهاى دیگر آید، خواهند گفت: اى خلیفه خلیفه خلیفه پیامبر خدا، بلکه شما مؤنین هستید و من امیرِ شمایم. آنگاه، وى امیرالمؤنین نامیده شد.81
زمانى نیز براى خلیفه اموى، عمر بن عبدالعزیز (61 ـ 101 ق) این پرسش مطرح شد: «... نخستین خلیفهاى که [در صدر نامههاى خود] نوشت: «از امیرالمؤنین»،82 چه کسى بود؟» این پرسش، خود مىتوانست درنگ درباره نامگذارىِ خلفا به امیرالمؤمنین، به شمار آید. در اینجا ابوبکر بن سلیمان بن ابىحَثْمَه، به تفصیل این گونه به عمر بن عبدالعزیز پاسخ داد:
... ابوبکر [خلیفه اول] مىنگاشت: از خلیفه رسول خدا. و عمر [در آغاز ]مىنوشت: از خلیفه خلیفه رسول خدا، تا اینکه عمر به کارگزار خود در عراق نوشت که دو مرد تیزهوش نزد وى بفرستد تا از عراق و اهل آن، از ایشان پرسش کند. او لبید بن ربیعه و عدىّ بن حاتم را فرستاد. آن دو به مدینه آمدند و وارد مسجد شدند. در آنجا عمروعاص را یافتند و بدو گفتند: از امیرالمؤنین براى ما اجازه ملاقات بگیر. عمرو گفت: به خدا سوگند، شما نام او (خلیفه عمر) را درست به کار بُردید. سپس، عمرو، خود بر عُمر وارد شد و بدو این گونه سلام داد: «سلام بر تو، اى امیر مؤمنان». عمر گفت: «چگونه این نام بر تو آشکار شد؟ باید از آنچه گفتى، به درآیى». عمرو، از ورود لبید و عدىّ، و اینکه آن دو این لقب را براى خلیفه به کار بردهاند، خبر داد و [در تأکید] رو به عمر گفت: «تو امیرى و ما مؤنان هستیم».
از آن زمان، این لقب [کاربرد یافت] و نامههاى خلفا با آن همراه شد.83
بنابر این گزارش، عمروعاص از شنیدن واژه امیرالمؤنین درباره خلیفه (عمر) بسیار خشنود شد و آن را لقبى درست به شمار آورد. بر این اساس، مىتوان دریافت که کاربرد لقب مرسوم (خلیفه) که درباره عُمر و دیگر خلفا باید با تتابع اضافه (خلیفه خلیفه...) به کار مىرفت، خوشایند و پذیرفتنى نبود.
در این میان، شایان توجه است که در تثبیت لقب امیرالمؤنین، سخنى که کمى پیشتر، طبق گزارش طبرى از زبانِ خود خلیفه عُمر بیان شد، دقیقاً تکرار همان سخنى است که در گزارش اخیر بر زبانِ عمروعاص جارى شد.
در اینجا نباید ناگفته گذاشت که به مرور زمان، عنوان خلیفةُ رسولاللّه ـ و به اختصار، عنوان خلیفه ـ بدون تتابع اضافات، در مورد همه خلفا کاربرد یافت، چنانکه قاضى ابویَعْلى فَرّاء (م 458 ق) مىنگارد:
هرکه به خلافت رسید، روا باشد که خلیفه نامیده شود و نیز روا باشد که خلیفه رسولاللّه صلىاللهعلیهوآله نام یابد.84
ج) گسترش کاربرد
1. دوران سه خلیفه: عمر، عثمان و على علیهالسلام
از نظر سیر تاریخى، عمر بن خطاب نخستین خلیفه بود که لقب امیرالمؤنین درباره او به کار رفت. این کاربرد درباره عُمَر، چندان گسترش یافت که بنا به گفته ابن خلدون، خلفاى پس از عمر، این لقب را به وراثت از وى گرفتند و آن را نشانهاى از خلافت شمردند.85 بدینسان، واژه یاد شده در کنار لقبهایى، چون خلیفه و امام، در زمره القاب عمومى براى ولىِّ امر مسلمانان قرار گرفت.86
بر این اساس، پس از عمر بن خطاب، لقب امیرالمؤنین، همچون یک رسم و سنت درباره همه خلفا کاربرد یافت،87 چنانکه آنان در نامههاى رسمى، خود را امیرالمؤنین معرفى مىکردند، و نیز در گفتوگوها همین لقب درباره خلفا به کار مىرفت.88
پس از عمر، عثمان بن عفّان، امیرالمؤنین خوانده شد. از این رو ـ چنانکه پیش از این بیان شد ـ در دوران خلافت او همین که ابوذر گفت به امیرالمؤنین وصیت کرده است، دیگران که از تیرگى روابط وى با عثمان آگاه بودند، با شگفتى پرسیدند: «آیا به عثمان وصیت کردهاى؟» البته ابوذر به عثمان وصیت نکرده بود و مقصود او نیز از امیرالمؤنین، عثمان نبود،89 اما چون لقب یاد شده درباره عثمان بسیار رواج یافته بود، دیگران از گفته ابوذر اینگونه برداشت کردند. گفتنى است که حتى هنگام انتقاد به عملکرد عثمان، وى را با همین لقب، خطاب مىکردند.90
پس از عثمان، در سال35 ق، على بن ابىطالب علیهالسلام در حالى به خلافت رسید که بنابر دیدگاه شیعیان، پیشتر در عصر پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله، لقب امیرالمؤنین درباره او به کار رفته بود. اینک در دوران خلافت، در واقع، دیگر مَنعى بر آن نبود که لقب یاد شده، درباره ایشان به کار رود و گسترش یابد. در این میان، شایان توجه است که ایشان در نامهاى که براى عثمان بن حُنَیْف، کارگزار خود در بصره فرستاد، با اشاره به کاربرد همین لقب، این گونه نگاشت:
...آیا به همین رضایت دهم که مرا امیرالمؤنین خوانند و در تلخىهاى روزگار با مردم شریک نباشم و در سختىهاى زندگى الگوى آنان [جلودارشان ]نگردم... .91
این گزارش، به روشنى بیانگر این واقعیت است که در دوران خلافت على علیهالسلام، کاربرد لقب امیرالمؤنین درباره او، رایج و شایع بوده است.
در پایان جنگ جمل (سال 36 ق)، با در هم شکسته شدن دشمنان على علیهالسلام، فردى از ایشان که در حال جانباختن بود، دیگرى را به بهانهاى نزد خود خواند. سپس به تندى گوش وى را با دندان جدا ساخت و بدو گفت:
چون پیش مادرت رفتى و از تو پرسید چه کسى با تو چنین کرد؟! در پاسخ بگو: عُمَیر بن اَهْلَب ضَبّى فریب خورده زنى که مىخواست امیرالمؤنین شود.92
این گزارش، صرف نظر از روشنگرى نسبت به انگیزههاى اصحاب جمل، به وضوح نشان مىدهد که واژه امیرالمؤنین در آغاز خلافت على علیهالسلام براى ایشان ثابت بوده است تا آنجا که اقدام در برابر حضرت، به اقدام براى امیرالمؤمنین شدن تفسیر مىشد.
على علیهالسلام در نامهنگارى به معاویه، در صدر نامه خود نگاشت: «از بنده خدا، على، امیرالمؤنین، به معاویه...». پیک او نیز در دمشق، خود را فرستاده امیرالمؤنین على بن ابىطالب معرفى کرد.93 بىگمان، هم على علیهالسلام و هم پیکِ او توجه داشتند که کاربرد واژه مورد سخن، نشانه و تأکیدى بر جایگاه خلافت است.
در برابر، مخالفان و مدعیان نیز مىکوشیدند تا از کاربرد آن جلوگیرى کنند، چنانکه در پایان جنگ صفین، در ماجراى حکمیّت (سال 37 ق) و هنگام نگارش پیمان داورى، کسانى چون معاویه و عمروعاص نپذیرفتند که عنوان امیرالمؤنین در کنار نام على علیهالسلامقرار گیرد. در پایان، على علیهالسلام ناگزیر ـ با وجود مخالفت برخى از یارانش ـ قبول کرد تا در متن پیماننامه، عنوان مزبور در کنار نامش نباشد. ایشان این ماجرا را همانند ماجراىِ صلح حُدَیْبِیّه (سال 7 ق) دانست که موقع نگارش صلحنامه، پیامبر صلىاللهعلیهوآله بر اثر پافشارى مشرکان پذیرفت که عنوان «رسولاللّه» از کنار نامش حذف شود.94
در اینجا باید اذعان کرد که در ماجراى حدیبیّه با وجود مخالفتهاى اولیهاى که از سوى برخى از اصحاب پیامبر صلىاللهعلیهوآلهبا شدت ابراز شد، سرانجام کار به صلح انجامید و آن مخالفتها نیز تداوم نیافت،95 اما در ماجراى حکمیّت، در پىِ آن ماجرا، در اساس فرقه و جماعتى موسوم به خوارج برآمدند که بر على علیهالسلام خروج کردند. شایان توجه است که ایشان در نخستین موضعگیرىهاى خود براى ارتکاب به خروج، مهمترین دلیل را اجازه على علیهالسلام به حذفِ واژه امیرالمؤنین از کنار نام خویش اعلام کردند.96
باید دانست با وجود همه دشوارىها و مخالفتها على علیهالسلام همچنان امیرالمؤنین خوانده مىشد. در واپسین لحظاتِ زندگانى، على علیهالسلام پس از ضربت خوردن به وسیله ابن ملجم، به اطرافیان خود اینگونه سفارش کرد:
اى فرزندان عبدالمطلب! از هر سو گردِ هم نیایید و بگویید: امیرالمؤنین کشته شد، امیرالمؤنین کشته شد. مبادا این مرد (ابن ملجم) را مُثله کنید... .97
بنابر این گزارش، در هیجان عمومى نسبت به ضربت خوردن على علیهالسلام، همگان او را امیرالمؤنین مىخواندند. همچنین، پس از شهادت حضرت، ابوالاَسود دُئلى در مرثیهاى که براى او سرود، همان لقب امیرالمؤنین را به کار بُرد.98
معاویة بن ابىسفیان که در دوران خلافت على علیهالسلام براى تصاحب خلافت،99 خونخواهىِ عثمان (خلیفه سوم) را بهانه کرده بود، میان حامیان خود کسانى را داشت که وى را با لقب امیرالمؤنین خطاب کنند. مُصْعَب بن عبداللّه نامى در سروده خود در سوگ عثمان، معاویه را این گونه خطاب کرد: «پس از عثمان، تو همان کسى هستى که امیرالمؤنین خوانده مىشود».100
همچنین فردى به نام حَجّاج بن صَمّه که براى نخستین بار بر معاویه به عنوان امیرالمؤنین خطاب کرده بود، بعداً در میان اهالى شام، بر این اقدام خود فخر مىورزید.101
در این باره، این سخن نیز مطرح است که معاویه پس از ماجراى حکمیّت، در شام (قلمرو حکومتى خود) امیرالمؤنین خوانده شد.103 با وجود این، نمىتوان این سخن را بهطور کلى پذیرفت، زیرا به صراحت گفته شده است تا زمانى که على علیهالسلامزنده بود، مردمانى که زیر فرمان معاویه ـ بهطور متمرکز در قلمرو شام ـ به سر مىبردند، با او به عنوان امیر بیعت کرده بودند و تنها پس از شهادت على علیهالسلام بود که معاویه توانست ادعاى خلافت کند و در آن هنگام بود که این گروه از مردمان با وى به عنوان امیرالمؤنین بیعت کردند.104
منابع
1. ابن ابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، چاپ دوم: [بىجا]، دار احیاء الکتب العربیه، 1387ق / 1967م.
2. ابن اثیر، عزالدین ابوالحسن على، اسدالغابه فى معرفة الصحابه، بیروت، دارالفکر، 1409 ق / 1989 م.
3. ابن خلدون، عبدالرحمن، العِبَر: تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتى، تهران، چاپ اول مؤسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1363.
4. ، مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمدپروین گنابادى، چاپ هفتم: تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1369.
5. ابن طاووس (سید)، على بن موسى حسینى، الیقین باختصاص مولانا على علیهالسلام باِمرة المؤنین ـ التحصین لأسرار مازاد من اخبار کتاب الیقین، تحقیق انصارى، چاپ اول: قم، مؤسه دارالکتاب (الجزائرى)، 1413 ق.
6. ابن طقطقى، محمد بن على بن طباطبا، تاریخ فخرى در آداب ملکدارى و دولتهاى اسلامى، ترجمه محمدوحید گلپایگانى، چاپ دوم: تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360.
7. ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، تحقیق على شیرى، [بىجا]، دارالفکر، 1415ق.
8. ابن عقده کوفى، فضائل امیرالمؤنین علیهالسلام، گردآورى عبدالرزاق محمد حسین حرزالدین، قم، انتشارات دلیل، 1379 / 1421 ق.
9. ابن منظور، محمد بن مکرّم، لسان العرب، تصحیح امینمحمد عبدالوهاب و محمدصادق عبیدى، چاپ اول: بیروت، دار احیاء التراث العربى و مؤسه التاریخ العربى، 1416 ق / 1995 م.
10. ، مختصر تاریخ دمشق لاِبن عساکر، تحقیق مأمون الصاغرجى، چاپ اول: دمشق، دارالفکر، 1409 ق / 1989 م.
11. ابنهشام، عبدالملک حمیرى، السیرة النبویه، تحقیق مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى و عبدالحفیظ شلبى، بیروت، دار المعرفه، [بىتا].
12. ابونعیم اصفهانى، احمد بن عبداللّه، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، چاپ پنجم: بیروت، دارالکتاب العربى ـ قاهره، دارالریان للتراث، 1407ق / 1987 م.
13. ابویوسف (قاضى)، یعقوب بن ابراهیم، کتاب الخَراج، تحقیق طه عبدالرّؤف سعد و سعد حسن محمد، قاهره، المکتبة الأزهریه للتراث، 1420 ق / 1999 م.
14. امینى نجفى، عبدالحسین احمد، الغدیر فى الکتاب و السنة و الادب، چاپ دوم: تهران، دارالکتاب الاسلامیه، 1366.
15. بحرانى، میثم بن على، النجاة فى القیامة فى تحقیق امرالامامه، تحقیق محمدهادى یوسفى غروى، چاپ اول: قم، مجمع الفکر الاسلامى، 1417 ق.
16. برنجکار، رضا، آشنایى با فرق و مذاهب اسلامى، چاپ چهارم: قم، مؤسه فرهنگى طه، 1381.
17. بلاذرى، احمد بن یحیى، انسابالاشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1417ق / 1996م.
18. جبران مسعود، الرائد، فرهنگ الفبایى عربى ـ فارسى، ترجمه رضا انزابىنژاد، چاپ دوم: مشهد، مؤسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، 1376.
19. جوهرى، اسماعیل بن حماد، الصحاح: تاج اللغة و صحاح العربیه، تحقیق احمد بن عبدالغفور عطار، چاپ دوم: بیروت، دارالعلم للملایین، 1399ق / 1979م.
20. خواجه نظامالملک، سیاستنامه (سیرالملوک)، به کوشش جعفر شعار، چاپ سوم: تهران، شرکت سهامى کتابهاى جیبى، 1364.
21. زبیر بن بکّار، الاخبار الموفقیّات، تحقیق سامى مکّى العانى، افست، چاپ اول: قم، انتشارات شریف رضى، 1374 / 1416 ق.
22. زرکلى، خیرالدین، الأعلام: قاموس تراجم لأشهر الرجال و النساء من العرب و المستعربین و المستشرقین، چاپ دوم: بیروت، دارالعلم للملایین، 1989م.
23. سیوطى، جلال الدین عبدالرحمن بن ابى بکر، الجامع الصغیر، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1401 ق.
24. ، تاریخ الخلفاء، تحقیق محمد محیىالدین عبدالحمید، افست، چاپ اول: قم، انتشارات شریف رضى، 1370 / 1411 ق.
25. صابى، ابوالحسین هلال بن مُحَسِّن، رسوم دارالخلافه، تحقیق میخائیل عوّاد، چاپ دوم: بیروت، دارالرائد العربى، 1406 ق / 1986 م.
26. صدر حاج سید جوادى، احمد (زیر نظر)، دائرهالمعارف تشیع، چاپ چهارم: تهران، نشر شهید سعید محبى، 1380.
27. طبرانى، سلیمان بن احمد لخمى، المعجم الکبیر، تحقیق حمدى عبدالمجید سلفى، چاپ دوم: قاهره، مکتبة ابن تیمیه، [بىتا].
28. طبرى، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک (تاریخ الطبرى)، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، روائع التراث العربى، [بىتا].
29. طریحى، فخرالدین، مجمع البحرین، تحقیق سیداحمد حسینى، چاپ دوم: [بىجا]، مکتب نشر الثقافة الاسلامیه، 1408 ق.
30. طوسى، محمد بن حسن، الامالى، چاپ اول: قم، دارالثقافه، 1414 ق.
31. ، مصباح المتهجد، چاپ اول: بیروت، مؤسسة فقه الشیعه، 1411 ق / 1991 م.
32. فرّاء، ابویعلى محمد بن الحسین، الاحکام السلطانیه، تصحیح محمد حامد الفقى، [بىجا]، مکتب الاعلام الاسلامى، 1406ق.
33. قرشى، باقرشریف، نظام حکومتى و ادارى در اسلام، ترجمه عباسعلى سلطانى، چاپ سوم: مشهد، بنیاد پژوهشهاى اسلامى، 1379.
34. قلقشندى، احمد بن عبداللّه، مآثرالاِنافه فى معالم الخلافه، تحقیق عبدالستار احمد فراج، بیروت، عالم الکتب، [بىتا].
35. لوئیس، برنارد، زبان سیاسى اسلام، ترجمه غلامرضا بهروز لک، چاپ اول: قم، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، 1378.
36. متقى هندى، کنز العمّال، تحقیق شیخ بکرى حیانى و شیخ صفوة سقا، بیروت، مؤسة الرساله، [بىتا].
37. مسعودى، ابوالحسن على بن حسین، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقیق محمد محیىالدین عبدالحمید، بیروت، دارالمعرفه، 1368 ق / 1948 م.
38. معین، محمد، فرهنگ فارسى، چاپ چهارم: تهران، امیرکبیر، 1360.
39. مفید، محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد فى معرفة حججالله على العباد، تحقیق مؤسة آلالبیت علیهمالسلاملاحیاء التراث، چاپ اول: قم، المؤمر العالمى لالفیة الشیخ المفید، 1413 ق.
40. ، الفصول المختاره، تحقیق سید میرعلى شریفى، بیروت، دارالمفید، 1414 ق/1993 م.
41. منقرى، نصر بن مزاحم، وقعة صفین، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم: قاهره، المؤسة العربیة الحدیثه، 1382 ق.
42. نرشخى، ابوبکر محمد بن جعفر، تاریخ بخارا، ترجمه ابونصر احمد بن محمد بن نصر قباوى، تلخیص محمد بن زفر بن عمر، تحقیق محمدتقى مدرس رضوى، چاپ دوم: تهران، توس، 1363.
43. نوبختى، حسن بن موسى، فرقالشیعه، تصحیح سیدمحمدصادق آلبحرالعلوم، نجف، المکتبة الرضویه، 1355ق / 1936م.
44. نهجالبلاغه، به کوشش شریف رضى، تحقیق صبحى صالح، چاپ اول: بیروت، [بىنا]، 1387 ق / 1967 م.
45. نهجالبلاغه، به کوشش شریف رضى، ترجمه محمد دشتى، چاپ بیست و ششم: قم، مؤسه فرهنگى تحقیقاتى امیرالمؤنین علیهالسلام، 1384.
46. واقدى، محمد بن عمر، المغازى، تحقیق مارسدن جونس، چاپ سوم: بیروت، مؤسة الأعلمى للمطبوعات، 1409 ق / 1989 م.
47. یعقوبى، احمد بن واضح، تاریخ الیعقوبى، بیروت، دارصادر، [بىتا].
48. Encyclopaedia Britannica, The U.S.A, 1791.
49. The Encyclopaedia Of Islam, Leiden, E.J.Brill, 6891.
2. عنوان امیر لشگر در نظام ایران تا 1313 ش معمول بود و از آن پس سرلشگر به جاى آن معمول گردید معین، همان، ج 1، ص 357.
3. امیر داد یا میرداد عنوان کسى بود که اجراى اوامر شاه در روز مظالم یا تصدى امور مظالم را به عهده داشت (معین، همان، ج 1، ص 356).
4. امیر مجلس، عنوان منصبى در دربار سلجوقیان آسیاى صغیر و رئیس دیوان تشریفات بود معین، همان، ج 1، ص357. در دولت ممالیک مصر، امیر مجلس به معناى صاحب شورا و همپایه اتابک و همرتبه او بود (ر. ک: ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ج 4، ص 697).
8. «الامیر: ذو الأَمْر، الآمِر، الملِکُ لنَفاذِ أَمْرِه» ابن منظور، لسان العرب، ج1، ص 204 و 206.
9. ابن منظور، لسان العرب، ج1، ص 206.
10. جبران مسعود، همان، ج 1، ص 282، ماده امیر.
11. معین، همان، ج 1، ص 356.
1219. Admiral.
1320. Encyclopaedia Britannica, Vol.1, P.793.
14. جبران مسعود، همان، ج 1، ص282.
15. ابن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج1، ص 436.
16. ر.ک: ابن خلدون، همان؛ دائرة المعارف تشیع، ج 2، ص522، مدخل امیرالمؤمنین. چنانکه در عصر پیامبر صلىاللهعلیهوآله، گفته مىشد امیرِ سریّه مأموریت نظامى ... (براى نمونه، ر. ک: طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج2، ص402).
17. چنانکه گفته مىشد: امیر کوفه، امیر بصره، امیر شام، امیر مصر. براى نمونه، ر.ک: طبرى، همان، ج 4، ص 546 و ج 5، ص 338.
1821. Encyclopaedia Britannica, Vol.1, P.793.
همچنین، براى آگاهى بیشتر، ر.ک:
The Encyclopaedia Of Islam, Vol.1, P.438 - 440.
بررسىها نشان مىدهد که واژه امیر در زبان عربى در دوران پس از اسلام، بیشتر براى فرماندهان نظامى به کار مىرفت، اما در فارسى، در همان سدههاى نخستینِ پس از اسلام، واژه امیر براى حاکمان منطقهاى کاربرد شایعى داشت و لقب رسمى برخى از خاندانهاى حکومتگرِ ایرانى بود، چنانکه سامانیان 261 ـ 389 ق، هر یک به امیر شهرت داشتند (براى آگاهى از نمونههاى کاربرد این واژه در فارسى، ر.ک: نرشخى، تاریخ بخارا، ص 81 ـ 83). خواجه نظامالملک (مقتول به سال 485 ق) در سیاستنامه درباره القاب و تعدد آنها پاى فشرده است که سامانیان هر کدام فقط یک لقب داشتهاند. او در ذکر لقبِ آنان، جُز یک مورد، براى همهشان لقب امیر را شناسایى کرده است (ر.ک: سیاستنامه (سیرالملوک)، ص 189).
19. واژه مؤن در اینجا در جایگاه صفت براى انسان کاربرد یافته است. افزون بر این کاربرد، این واژه یکى از اسامى ـ یا اوصاف ـ خداوند نیز هست. «هُوَ اللَّهُ الَّذى لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤمِنُ الْمُهَیْمِن...» حشر (59آیه 23).
20. گفتنى است که مفهوم واژه ایمان، از آغاز در کانون توجه عموم مسلمانان قرار داشت و براى ایشان این مسئله بسیار مهم بود که ایمان چه هنگامى تحقق و چه هنگامى زوال مىیابد. در همان دهههاى نخستین تاریخ اسلام، اختلاف بر سر مسئله یاد شده، در چارچوب کلامى دو فرقه خوارج و مرجئه نمایان شد. خوارج، عموماً بر این باور شدند که با ارتکاب گناه کبیره، ایمان زوال مىیابد، اما مرجئه در اساس، هر گونه تأثیر عمل را در ایمان، انکار کردند براى آگاهى بیشتر، ر.ک: برنجکار، آشنایى با فرق و مذاهب اسلامى، ص 17 ـ 19.
21. ابن منظور، لسان العرب، ج 1، ص 223 ـ 224.
22. در این باره، در قرآن کریم چنین آمده است: «[برخى از] بادیهنشینان گفتند: ایمان آوردیم، بگو: ایمان نیاوردهاید، لیکن بگویید: اسلام آوردیم، و هنوز در دلهاى شما ایمان داخل نشده است» حجرات (49 آیه 14).
23. «إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ إِخْوَةٌ...» همان، آیه 10.
24. «إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً...» یونس (10 آیه 92).
25. امیرالمؤنین در مسیر تاریخ اسلام جایگاه پرفراز و نشیبى داشت. با وجود این، حتى در دوره نشیب و افول قدرت سیاسىاش، او در قلمروى خود، نفوذ معنوى داشت.
26. «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا أَطیعُوا اللَّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْکُم...» نساء (4 آیه 59).
2722. The Encyclopaedia Of Islam, Vol.1, P.445.
28. «امیرکم الیوم، له علیکم السّمع والطّاعة...» زبیر بن بکّار، الاخبار الموفّقیّات، ص 485 ـ 486.
29. «انّى کنتُ بالأمس أمیراً فاصبحت الیوم مأموراً» مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 400.
30. با پیدایش مدعیان متعدد براى منصب خلافت در دورههایى از تاریخ اسلام، واژه امیرالمؤنین نیز به طور همزمان، درباره چندین فرد به کار مىرفت. در چنین شرایطى نیز همه کسان مؤنانى که در قلمرویى خاص به امارت یکى از کاربرانِ این واژه تن مىدادند، به لحاظ نظرى، جامعه مستقل ایمانى (امت) پدید مىآوردند و میان خود احساس پیوستگى دینى یا مذهبى و یا فرقهاى داشتند.
31. شایان توجه آنکه بنابر قواعد دستور زبان عربى، مضافٌ الیه بر مضاف تأثیرات متعددى دارد، چنانکه هرگاه مضافٌ الیه معرفه باشد، مضاف نیز معرفه خواهد شد. در این بخش از نوشتار نیز به لحاظ مفهومشناسى، بر تأثیرگذارى مفهومىِ مضافٌ الیه بر مضاف تأکید شده است.
32. نگارنده در این قسمت از نوشتار، کوشیده است صرفاً گزارههایى را که با موضوع سخن، پیوستگىِ تنگاتنگ دارد، مطرح کند. بر همین اساس در مواردى ناگزیر از بررسى پارهاى اختلافات میان مذاهب بوده است.
33. در این باره، در ادامه نوشتار به تفصیل بررسى خواهد شد.
34. دائرهالمعارف تشیع، ج 2، ص 522 ـ 523، مدخل امیرالمؤمنین. با وجود پرهیز امامیه از کاربرد این لقب درباره افرادى به جُز على علیهالسلامکه البته در موارد اختیار ـ نه تقیه ـ این گونه بوده است، شیعیان اسماعیلى این لقب را درباره خلفاى فاطمى، و شیعیان زیدى آن را درباره امامان خود به کار مىبردند؛ در این باره پس از این در متن نوشتار، بررسى تفصیلى انجام خواهد شد. همچنین در این باره، ر.ک:
The Encyclopaedia Of Islam, Vol.1, P.445.
35. طریحى، مجمع البحرین، ج 1، ص 102. ابن مردویه آورده است که جبرئیل در محضر رسولخدا صلىاللهعلیهوآله، على علیهالسلام را امیرالمؤنین خواند امینى، الغدیر، ج 8، ص 87.
36. شیخ مفید، الفصول المختاره، ص311. همچنین ر.ک: بحرانى، النجاة فى القیامة فى تحقیق امر الامامه، ص 197 ـ 198.
37. در اینجا به چند نمونه اشاره مىشود: خطاب امام رضا علیهالسلام به مأمون عباسى، ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ج2، ص 259؛ همچنین، ر.ک: قلقشندى، مآثرالاِنافه فى معالم الخلافه، ج 2، ص 332 ـ 334؛ خطاب امام جواد علیهالسلام به مأمون عباسى، ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ج2، ص284؛ خطاب امام جواد علیهالسلام به واثق عباسى، ر. ک: مسعودى، مروج الذهب، ج4، ص 77؛ خطاب امام هادى علیهالسلامبه متوکل عباسى، ر.ک: مسعودى، همان، ج4، ص 93. نمونهاى دیگر که در آن، تقیّه آشکار است: خطاب امام صادق علیهالسلام به منصور عباسى، ر.ک: زبیر بن بکّار، الاخبار الموفقیّات، ص149 ـ 150.
38. نوبختى، فرق الشیعه، ص 19.
39. «... أشهد أن على بن ابىطالب امیرالمؤنین حقّاً حقّاً» شیخ طوسى، مصباح المتهجد، ص 86.
40. «اَشهد انّ علیّاً امیرالمؤنین حقّاً حقّاً» شیخ طوسى، الامالى، ص 628.
4123. Philology.
42. شیخ مفید، الارشاد فىمعرفة حججاللّه علىالعباد، ج1، ص176. همچنین، ر.ک:امینى، همان، ج1، ص 270.
43. شیخ مفید، همان، ص 177.
44. «فصل: و من ذلک ما جاءت به الاخبار فى تسمیة رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله علیاً علیهالسلام باِمرة المؤنین فى حیاته» همان، ص 45 ـ 48.
45. همان، ص 48.
46. همان.
47. ابوالعباس احمد بن محمد بن سعید، معروف به ابن عقده 250 ـ 332 ق از موالى بنىهاشم بود (ر.ک: زرکلى، الاعلام، ج 1، ص 207).
48. ابن عقده کوفى، فضائل امیرالمؤنین علیهالسلام، ص 13. در این گزارش به نامهاى کسانى که همراه بریده چنین فرمانى یافتند، تصریح نشده و از این نظر در مقایسه با روایت شیخ مفید، مجمل است.
49. ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ج1، ص 45 ـ 48.
50. همان، ص 46.
51. ابونعیم اصفهانى، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، ج 1، ص 63 و ابنعساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 42، ص 303 و 386.
52. ابوحامد عزالدین عبدالحمید، معروف به ابن ابىالحَدِید 586 ـ 656 ق ادیب، متکلم و مورخ معتزلى، در مدائن ولادت یافت. او در بغداد صاحب منصبِ دیوانى و مورد توجه ابن علقمى وزیر شد. در میان آثار متعدد او، شرح نهج البلاغه از شهرت فراوانى برخوردار است ر.ک: زرکلى، الاعلام، ج 3، ص 289.
53. ابن ابىالحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 12.
54. همان.
55. ابن ابىالحدید به طور مشخص از دو کتاب فضایل الصحابه ـ مندرج در المسند ـ نوشته احمد بن حنبل و حلیة الاولیاء تألیف ابونعیم اصفهانى یاد مىکند ابن ابىالحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 13. اما با مراجعه به چاپِ در دسترس از کتاب نخست (بیروت، دارصادر) این خبر در آن یافت نشد. همچنین در کتاب دوم، به جاى یعسوبالمؤنین، اصلِ لقبِ امیرالمؤنین یافت شد (ر.ک: ابونعیم اصفهانى، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، ج1، ص63). با این همه، گزارش اعطاى لقب یعسوبالمؤنین از سوى پیامبر صلىاللهعلیهوآلهبه على علیهالسلامعلاوه بر منابع شیعى، در منابع اهلسنت نیز آمده است (براى نمونه، ر.ک: طبرانى، المعجم الکبیر، ج 6، ص 269؛ سیوطى، الجامع الصغیر، ج 2، ص 178 و متقى هندى، کنز العمال، ج11، ص616).
56. ابن ابىالحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 12 ـ 13. «الیعسوب: مَلِک النحل» جوهرى، الصحاح...، ج 1، ص 181.
(ماده عسب). صرف نظر از دستاوردهاى پژوهشى درباره جنسیت زنبورها، یادآورى مىشود که در فارسى به سرکرده و فرمانرواى زنبورها، ملکه (پادشاه زن) گفته مىشود. اما از معناى یاد شده براى یعسوب پیداست که در نگرش عمومى مردم عرب، سرکرده و فرمانرواى زنبورها، جنس نَر بوده است.
57. «عن ابن عباس قال رسول الله صلىاللهعلیهوآله: ما انزل اللّه آیة فیها یا ایها الذین آمنوا الا و علیٌّ رأسها وأمیرها» ابونعیم اصفهانى، همان، ج 1، ص 64. همچنین، ر.ک: سید بن طاووس، الیقین...، ص 460 ـ 463.
58. شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ج1، ص 47 ـ 48.
59. حُذَیفة بن یمَان م 36 ق، ملقب به صاحب سرّ النبی صلىاللهعلیهوآله، در دوران خلافت عمر بن خطاب به امارت مدائن گماشته شده بود (ر.ک: زرکلى، همان، ج 2، ص 171). حذیفه، پس از قتل عثمان، فقط به مدت چهل روز زنده بود، و گویا ماجراى بیان شده در متن، در همین مدت روى داد (براى آگاهى درباره زمان وفات حذیفه، ر.ک: ابن اثیر، اسدالغابه...، ج 1، ص 469).
60. بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 366.
61. شیخ طوسى، الامالى، ص 486.
62. نویسنده در مقدمه کتاب، عنوان آن را چنین بیان مىدارد: الیقین باختصاص مولانا امیرالمؤنین على علیهالسلام باِمرة المؤنین ر.ک: سید بن طاووس، الیقین...، ص90. براى آگاهى بیشتر، ر.ک: مقدمه محقق، ص9 ـ 10.
63. عنوان آن بخش، چنین است: «کتاب التصریح بالنصّ الصحیح من ربّ العالمین و سیّد المرسلین عَلى على بن ابىطالب باَمیرالمؤنین» ر.ک: همان، ص 123.
64. همان، ص 126.
65. ر.ک: همان، مقدمه محقق، ص12 ـ 13. همچنین، ر.ک: ابن ابىالحدید، همان، ج 1، ص 12.
66. در این کتاب، درباره نامگذارى على علیهالسلام به امیرالمؤنین، به 174 روایت استناد شده است (ر.ک: سید بن طاووس، همان، مقدمه محقق، ص 17).
67. همان، ص 142.
68. عبداللّه بن جَحْش در جنگ اُحُد به شهادت رسید (براى آگاهى از شرح حال او، ر.ک: ابن اثیر، اسدالغابه...، ج 3، ص 90 ـ 92).
69. «... و فى تلک السریة سمّى عبدالله بن جَحْش امیرالمؤنین» (واقدى، المغازى، ج 1، ص 19. براى آگاهى از تفصیل ماجراى سریه یاد شده، ر.ک: همان، ص13 ـ 19).
70. دائرهالمعارف تشیع، ج 2، ص 522.
71. طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج4، ص208.
72. هنگامى که به ابوبکر با عنوان خلیفهاللّه خطاب شد، خود اعلام داشت: «من خلیفهاللّه نیستم، بلکه خلیفه رسولاللّهاَم» فرّاء، الاحکام السلطانیه، ص27.
73. ابن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 435.
74. همان.
75. گویا ابن خلدون توجه نداشته است که عبدالله بن جحش، خود در جنگ اُحُد ـ در سال سوم ق، و ده سال پیش از شروع خلافت عمر ـ به شهادت رسیده بوده است در این باره، ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویه، ج 3، ص 129 و ابن اثیر، اسدالغابه...، ج 3، ص 91.
76. ابن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 436.
77. یعقوبى، تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 150.
78. همان.
79. همان، ص 147.
80. مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 313. ابوالحسین هلال صابى 359 ـ 448 ق نیز اذعان داشته است که ابوموسى اشعرى روى منبر براى عمر با لقب امیرالمؤنین دعا کرد (ر.ک: صابى، رسوم دارالخلافه، ص 129).
81. طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج4، ص 208.
82. عبارت یاد شده، ترجمه «مِنْ امیرِالمؤنین» به عربى است، و منظور این است که کدام خلیفه، براى نخستین بار، در آغازِ نامهاش، خود را امیرالمؤنین خواند.
83. سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص 137 ـ 138. هلال صابى بدون اشاره به پرسش و پاسخِ مطرح شده میان عمر بن عبدالعزیز و ابوبکر بن سلیمان، به بیان ماجراى یاد شده پرداخته است ر.ک: صابى، همان، ص 128 ـ 129.
84. فرّاء، همان، ص 27.
85. ابن خلدون فصلى از کتاب مقدمه را چنین نامگذارده است: «فى اللّقب بأمیرالمؤنین و أنه من سِمات الخلافة...» مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 435 ـ 441.
86. قرشى، نظام حکومتى و ادارى در اسلام، ص 325 ـ 328.
87. طبرى، همان، ج 4، ص 208.
88. براى نمونه، قاضى ابویوسف 113 ـ 182 ق که کتاب الخَراج را به تقاضاى خلیفه هارونالرشید عباسى نگاشته، در جاىجاىِ آن کتاب، از جمله در آغاز هر فصل، او را با لقب امیرالمؤنین یاد کرده است (ر.ک: کتاب الخَراج، ص13، 34، 50، 105، 163، 201، 209 و 232).
89. مقصود وى، على علیهالسلام بود (ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ج 1، ص 47 ـ 48).
90. عبداللّه بن عباس هنگام انتقاد از عثمان، همین گونه عمل کرد ر.ک: زبیر بن بکّار، همان، ص 604 ـ 605.
91. نهجالبلاغه، به کوشش شریف رضى، ترجمه دشتى، ص 395، نامه 45. و نهجالبلاغه، تحقیق صبحى صالح، ص418، نامه 45.
92. مسعودى، مروج الذهب، ج2، ص379. در اینجا منظور عایشه است که از عوامل اصلى برپایىِ جنگ جمل بر ضد على علیهالسلام بود.
93. همان، ج 3، ص 48.
94. مِنقرى، وقعة صفین، ص 508 ـ 509. همچنین ر.ک: یعقوبى، همان، ج 2، ص 189.
95. در واکنش به حذف لقب رسولاللّه، مسلمانان با صداى بلند و بسیار شدید، مویه سر دادند واقدى، المغازى، ج 2، ص 610 ـ 611. جز این، در مخالفت با اصل صلح و برخى از مواد صلحنامه نیز کسانى به ابراز مخالفت پرداختند.
96. على علیهالسلام در برابر ایشان، همچنان به اقدام رسولاکرم صلىاللهعلیهوآله در صلح حدیبیّه استناد مىورزیدند ر.ک: یعقوبى، همان، ج 2، ص 192.
97. ابن طقطقى، تاریخ فخرى...، ص 54. همچنین، ر.ک: طبرى، همان، ج 5، ص 148.
98. «ألا یا عین ویحک أسْعِدینا ـ ألا تبکى امیرالمؤنینا» سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص 186.
99. شاهدى بر این مدعا، شکایتى از زبان على علیهالسلام است: «شگفتا از معاویة بن ابىسفیان، با من در خلافت نزاع مىکند و امامتِ مرا انکار مىکند و مىپندارد که او از من نسبت به خلافت شایستهتر است...» شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ج 1، ص 261.
100. «أنت الذى من بعده ـ تُدعى امیرالمؤنینا» زبیر بن بکّار، الاخبار الموفقیّات، ص 511.
101. مِنقرى، همان، ص 78 و 80.
103. زبیر بن بکّار، همان، ص 576.
104. ابن منظور، مختصر تاریخ دمشق...، ج 25، ص 42.