تفکر خارجیگری در سیستان و بررسی علل ناپایداری آن
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
خوارج بهعنوان يكي از مهمترين گروههاي عقيدتي قرون اولية هجري، براي نخستينبار در جريان جنگ صفّين، به علل عقيدتي و سياسي ابراز وجود كردند. اين گروه در ماجراي حكميت بين امام علي و معاويه به مخالفت با امام پرداختند و از آن پس بهعنوان يك فرقة مستقل در اسلام اعلان وجود كردند و با وجود اينكه عمده هواداران اين گروه در جريان جنگ نهروان با حضرت علي كشته شدند، ولي به حيات خود ادامه دادند.
با صلح امام حسن با معاويه و انتقال خلافت به امويان در سال 41ق، مرحلة جديدي از فعاليتهاي خوارج آغاز شد. خلافت امويان بهسبب پيشينة آنها در عناد با اسلام و در پيش گرفتن سياست دينستيزي در دورة خلافتشان، با مخالفت برخي از گروههاي جامعه مواجه شد. يكي از مهمترين گروههاي مخالف اموي خوارج بودند كه بهسبب عقايد تند و سازشناپذيري كه داشتند، از همان ابتداي خلافت امويان، عليه آنها دست به شمشير بردند و قيامهاي متعددي را عليه امويان سازماندهي كردند.
بهسبب سياست سازشناپذير خوارج با بنياميه، حكام اموي سياست سركوب اين فرقه را در پيش گرفتند و قيامهاي آنها را به شديدترين شكل سركوب ميكردند. به همين سبب، خوارج جنبشهاي خود را به سرزمينهاي دور از مركز خلافت انتقال دادند؛ چنانكه بخشي از آنها در شرق شبهجزيرة عربستان همچون عمّان و يمن ساكن شدند و بخشي از آنها در شمال آفريقا اسكان يافتند. يكي از اين سرزمينها، كه بهسبب اوضاع جغرافيايي و اجتماعياش براي اسكان خوارج مناسب بود مناطق شرقي ايران و سيستان بود. بدينروي، گروهي از خوارج، فعاليتهاي خود را به اين منطقه انتقال دادند. اين منطقه در دورة اموي و عباسي، كانون جنبشهاي خوارج بود. آنان توانستند قريب سه قرن در اين منطقه به فعاليتهاي نظامي خود عليه خلافت اموي و عباسي ادامه دهند، ولي درنهايت، نتوانستند در اين منطقه دوام آورند و سرانجام در ميان بوميان اين منطقه، استحاله شدند.
منابع متقّدم اين پژوهش مانند تاريخ سيستان، از مؤلفي ناشناس و تاريخ طبري از محمّدبن جرير طبري و مقالات الاسلامين اشعري به بررسي تاريخ، عقايد و جنبشهاي خوارج در ايران پرداختهاند. در ميان مطالعات جديد نيز كتاب تاريخ سيستان باسورث و كتاب خوارج در ايران، از حسين مفتخري تحقيقات مناسبي در اين موضوع هستند، ولي اين كتابها تنها به بررسي عقايد خوارج و سير فعاليت آنها پرداخته و به علل ورود خوارج به ايران و عدم پايداري تفكر آنها توجهي نكردهاند.
مسئلة پژوهشي تحقيق حاضر آن است كه پس از بررسي علل ورود خوارج به سيستان، به بررسي علل ناپايداري تفكر خارجيگري در اين منطقه بپردازد. اين مقاله اساساً درصدد پاسخگويي به سؤالات ذيل است: علل ورود خوارج به سيستان چه بود؟ چرا تفكر خارجيگري در سيستان پايدار نماند و از بين رفت؟
فرضية اصلي اين مقاله آن است كه موقعيت جغرافيايي سيستان، عوامل سياسي، اجتماعي و اقتصادي از مهمترين علل ورود خوارج به اين منطقه بود. با وجود اينكه حضور خوارج در منطقة سيستان قريب هفت قرن تداوم پيدا كرد، در نهايت، بهسبب عوامل منطقهاي، فكري و فرهنگي نتوانستند در اين منطقه دوام آورند و در ميان بوميان اين منطقه مستحيل شدند.
پيدايش خوارج
هرچند طبق برخي روايات، سابقة پديد آمدن خوارج به دورة حيات رسولالله (مقدسي، 1374، ج2، ص823) و يا خليفة سوم ميرسد ـ چنانكه خوارج به شركت در قتل عثمان اعتراف ميكردند (منقري، 1370، ص 674) ـ اما خوارج بهعنوان يك فرقة مستقل، در عصر خلافت حضرت علي و در جريان جنگ صفين شكل گرفتند. خوارج در جريان حكميت، به مخالفت با امام علي پرداختند و از اين زمان، بهعنوان يك فرقه مستقل پديدار گشتند. اين گروه پس از مدتي، در جنگ نهروان در مقابل حضرت علي صفآرايي كردند و با وجود اينكه در اين نبرد به سختي شكست خوردند و بيش از ده تن از آنها زنده نماند (مسعودي، 1371، ج 1، ص765)، ولي به حيات سياسي ـ نظامي خود در دورة خلافت اموي و عباسي ادامه دادند و همواره به دلايل عقيدتي از مخالفان آنها بودند.
ورود خوارج به ايران
به روايت منابع، اولين گريز خوارج به سوي ايران از جانب خُرَيتبن راشد ناجي بود كه پس از جنگ نهروان، عليه حضرت علي شورش كرد و به همراه سيصد نفر به اهواز و اطراف آن گريخت (ابناعثم كوفي، 1411ق، ج 4، ص 243). در اين هنگام، عدهاي از مردم اين منطقه و بسياري از دزدان و راهزنان و كساني كه ميخواستند ماليات ندهند خريت را ياري دادند، ولي در نهايت، توسط سپاهيان اعزامي از سوي حضرت علي سركوب شدند و خريت و جمعي از يارانش كشته شدند (بلاذري، 1417ق، ج 2، ص 411).
با آغاز خلافت معاويه، مرحلة جديدي از جنبشهاي خوارج آغاز شد. به روايت منابع، گروهي از خوارج در دوران خلافت حضرت علي بهسبب جايگاه و پايگاه والاي مذهبي آن حضرت و سابقة ايشان در اسلام، قيام عليه وي را جايز نميشمردند و گوشهنشيني اختيار كردند (المبرد، 1417ق، ج 3، ص 201). اما با انتقال خلافت به خاندان اموي و آغاز خلافت معاويه، هيچ ترديدي در لزوم جهاد با او نداشتند. به گفتة طبري پس از اينكه خوارج از شهادت حضرت علي و خلافت معاويه آگاه شدند، به رهبري فروةبن نوفل اشجعي قيام كردند و ميگفتند: اكنون حادثه چنان شد كه شكي در آن نيست. به جهاد با امويان برويد (طبري، 1375، ج 7، ص 2721). حوثره اسدي يكي از خوارجي بود كه با انتقال خلافت به امويان، به همراه 150 تن از كوفيان قيام نمود كه معاويه با ارسال سپاهي شورش آنان را سركوب كرد (ابناثير، 1371، ج 10، ص 255و 254؛ ابنابيالحديد، 1404ق، ج 4، ص 134). شبيببن بجره نيز در نزديكي كوفه قيام كرد. مغيره سپاهي را براي سركوبي او فرستاد و جنبش وي را سركوب كرد (ابناثير، 1371، ج 10، ص 257).
در دورة امارت مغيرةبن شعبه بر كوفه (41ـ49) و عبداللهبن عامر بر بصره (41ـ45) موقعيت نسبتاً مساعدي براي فعاليت خوارج پديد آمد و نسبت به آنها سختگيري نميشد (طبري، 1371، ج 7، ص 2730). در سال 45هـ.ق معاويه، ابنعامر را بهسبب اغماض در سركوب مخالفان، عزل و زيادبن ابيه را بهجاي وي برگزيد (همان، ص 2785). در سال 49ق پس از مرگ مغيرةبن شعبه، معاويه امارت كوفه را نيز به ابنزياد واگذار كرد. به نوشتة منابع، ابنزياد خوارج را به شدت تعقيب ميكرد و هرجا آنها را مييافت، ميكشت، بهگونهاي كه در يك سال، هفت هزار مرد از خوارج را كشت (بلعمي، 1373، ج 4، ص 692).
به نوشتة ابناثير، سهمبن غالب هجيمي با هفتاد مرد از خوارج بر ابنعامر خروج كرد كه يزيدبن مالك باهلي، معروف به خطيم باهلي هم ميان آنها بود. ابنعامر شخصاً به نبرد آنها رفت و نبرد كرد و جماعتي از آنها را كشت و به بقيه امان داد (طبري، 1371، ج 7، ص 2728). چون زياد به امارت بصره منصوب شد سهم و يزيدبن مالك هر دو گريخته (ابناثير، 1371، ج 10، ص 270) و در سال 45ق، به اهواز رفتند و عدهاي گرد سهم جمع شدند و او با همان عده بصره را قصد نمود. زياد سهم را كشت و در خانة خود به دار آويخت و خطيم را به بحرين تبعيد نمود (همان، ص 271). قريب ازدي و زحاف طائي از سران خوارج بودند كه به همراه هفتاد تن در بصره خروج كردند كه توسط زياد سركوب شدند (طبري، 1371، ج 7، ص 2801). زيادبن خراش عجلي و معاذ طائي در سال 52ق با سيصد سوار قيام كردند كه زياد آنها را سركوب كرد (ابناثير، 1371، ج 11، ص 32-33).
پس از مرگ زياد، حكومت كوفه و بصره به فرزندش عبيدالله سپرده شد. ابنزياد خوارج را دستگير و دست و پايشان را بريد و به تعقيب آنها پرداخت و زندانها را از آنها انباشت (ابنخلدون، 1363، ج 2، ص 230). به نوشتة طبري، طي فرمانروايي زياد و فرزندش بر عراق، سيزده هزار نفر از خوارج كشته شدند (طبري، 1375، ج 7، ص 3150). عبيداللهبن زياد همواره در پي خوارج بود. ازاينرو، هر كسي را كه ملحق به خوارج ميدانست ميكشت (همان، ص 2877؛ دينوري، 1380، ص 247).
بدينسان، بهسبب سياست خشني كه حكام اموي نسبت به خوارج در پيش گرفتند، اين گروه فعاليتهاي خود را به سرزمينهاي دور از مركز خلافت و ازجمله ايران انتقال دادند. خوارج ابتدا خوزستان و فارس را مأمن خويش قرار دادند. آنان پس از تحمل هر ضربه، پايگاه خود را يك گام به عقب منتقل ميكردند (مفتخري و زماني، 1387، ص 89). با انتخاب مهلّببن ابيصفره به رهبري نيروهاي اموي در مبارزه با خوارج، اين گروه فعاليتهاي خود را به مناطق شرقي خلافت و ازجمله كرمان و سيستان انتقال دادند (يعقوبي، 1371، ج 2، ص 226).
عوامل مؤثر در ورود خوارج به سيستان
1. جغرافيايي
يكي از عوامل مهم ورود خوارج به مناطق شرقي ايران، بعد مسافت سيستان و دوري اين منطقه از مركز خلافت بود. درواقع، مسافت اين منطقه و دوري آن از مركز خلافت سبب ميشد كه امويان بهراحتي قادر به حفظ نظم و آرامش اين ناحيه نباشند. همچنين شرايط اقليمي اين منطقه و صعبالعبور بودن راههاي آن موجب ميشد خلافت بهآساني به آن دسترسي نداشته باشد. به گفتة بلاذري در جريان جنگ عبيداللهبن ابيبكره و رتبيل، سپاهيان عبيدالله شكست خوردند و گريختند. در جريان فرار، از بيابانهاي بُست گذشتند و بسياري از آنها از گرسنگي و تشنگي هلاك شدند؛ چنانكه هيچكس از آن سپاه نماند و اين سپاه به «جيشالفناء» نام گذارده شد (بلاذري، 1337، ص 557). دشواري زندگي در منطقة سيستان بهسبب خشكي اين منطقه و احتمالاً خشكساليهاي پياپي يكي از عوامل ورود خوارج به اين منطقه بود. به نوشتة تاريخ سيستان، در سال 220ق آب هيرمند خشك شد و قحطي در سيستان پديد آمد، چنانكه تجّار و بزرگان و ثروتمندان بسياري مُردند (تاريخ سيستان، 1366، ص 187). به نوشتة بلاذري، حجّاج در دورة امارتش در كوفه، عبيداللهبن ابيبكره را به سيستان فرستاد و او در آنجا سرگردان و ناتوان شد و به «رخج» آمد. «آن سرزمين را خشكي زده بود و عبيدالله بيامد و نزديك كابل نزول كرد و سپس به درهاي رسيد. در آنجا دشمن راه را بر او گرفت و رتبيل بيامد و با او صلح كرد» (بلاذري، 1337، ص 556).
بافت روستايي و غيرشهري سيستان و پراكندگي جمعيت آن (يعقوبي، 1422ق، ج 2، ص 102) يكي از علل زمينهساز براي حضور خوارج در اين منطقه بود. نزديكي اين منطقه به عمان، كه از مراكز مهم نفوذ خوارج بود، در سكونت خوارج در اين منطقه مؤثر بود و خوارج عمان بهراحتي ميتوانستند به اين منطقه دسترسي داشته باشند. علاوه بر اين، سيستان داراي آب و هواي خشك و مشابه جزيرةالعرب بود و با طبع خوارج كه در آب و هواي خشك پرورش يافته بودند، سازگار بود و اين تشابه آب و هوايي يكي از علل تداوم حضور خوارج در سيستان بود (زرينكوب، 1386، ص 370)، هرچند عامل قطعي در ورود خوارج به مناطق شرقي ايران (سيستان)، همان دوري اين منطقه از مركز خلافت بود.
2. سياسي- اجتماعي
سيستان در دورة اموي، از جنبة اجتماعي اوضاع آشفتهاي داشت. يكي از مشكلات سيستان در اين دوره، جنگهاي قبيلهاي بود (بلاذري، 1337، ص 554). درواقع، اعراب با ورود به سيستان، اختلافات قبايلي خود را به اين منطقه كشاندند و دو طايفة «تميم» و «بكربن وائل» خصومتهاي شديدي با هم داشتند. رقابت قبيلهاي ميان دو گروه مزبور از تمايزهاي مشخص زندگي عرب در سيستان بود كه اين رقابت در ادامة فعاليت فرق خوارج در سيستان تأثير فراوان داشت (باسورث، 1377، ص 112).
به روايت منابع، بكربن وائل، دُكاني در سيستان ساخته بود، ولي تميم آن را ويران كرد. سپس تميم دوباره آن را ساخت، ولي بكر دوباره آن را ويران كرد. دو طرف 24 بار اين كار را تكرار كردند. ابنحلزه يشكري در اينباره گفت: اي دوست، جوشنم را بياور كه جنگ ميان ما و تميم آغاز شده است. گروه خويشاوندي كه بيحرمتي را بر ما زياد كردهاند. در گذشته نيز اين كار را كردهاند. آنها از ما صلح طلب كردهاند، ولي زمان صلح سر آمده است. آنچه آنان طلب ميكنند بالاتر از ستارگان است (ابنعبدربه، 1404ق، ج 2، ص 169).
علاوه بر اين، وجود ناامني در سيستان، بهسبب فعاليتهاي دزدان و راهزنان، زمينه را براي فعاليت و حضور خوارج در سيستان فراهم ميساخت. در اين دوره، بعضي از قبايل بومي مانند «قفص» و «بلوچ» و برخي از مهاجران عرب از ناآرامي در سيستان استفاده كرده، دست به غارت و چپاول ميزدند كه اين امر موجب ميشد مردم بومي سيستان براي سركوب آنها به خوارج گرايش يابند. بلاذري به نقل از يكي از شاعران، در سيستان آورده است: بشارت ده سيستان را به گرسنگي و جنگ و به آمدن ابنفصيل و راهزنان عرب كه نه از زر سيريشان بود و نه از سيم (بلاذري، 1337، ص 551). البته اين امر به صورت مقطعي و در كوتاهمدت، به جذب بوميان به خوارج كمك كرد، وگرنه در درازمدت، خود خوارج از عمدهترين عوامل ناامني و خشونت در سيستان بودند.
عربها در اين دوره، بهسبب آنكه اسلام در ميانشان ظهور كرده بود، خود را از ديگران برتر ميپنداشتند و امتيازهاي ويژهاي براي خويش قايل بودند. آنها بر موالي فخرفروشي ميكردند و ميگفتند: نهتنها شما را از بردگي و اسارت آزاد ساختيم، بلكه از پليدي كفر و شرك نجات داده، مسلمان نموديم و همين كافي است كه از شما برتر باشيم (زيدان، 1352، ص 698). همين سبب ميشد كه موالي به اعتقادات مساواتطلبانة خوارج گرايش يابند. شعارهاي خوارج ازجمله «نفي سيادت عربي براي سپاهيان و نيروي نظامي آنان» كه غالباً از موالي و غيرعرب بودند، از جذابيت خاصي برخوردار بود (مفتخري و زماني، 1387، ص 89).
بيترديد، تمايلات استقلالطلبانة مردم سيستان يكي از علل مهم پيوستن آنها به خوارج بود. سيستان يكي از ولايات مهم ايران پيش از اسلام بود (كريستن سن، 1368، ص 157) و بقاياي مراكز زرتشتي تا قرنها در اين منطقه پايدار ماند، بهگونهاي كه در قرون نخستين هجري، يكي از مناطق ايران بود كه دين زرتشتي در آنجا همچنان نفوذ زيادي داشت (صديقي، 1372، ص 101). به يقين، بخشي از مخالفتهاي ضداعراب ناشي از حس مليتپرستي و استقلالخواهي مردم اين منطقه بود و خوارج فرصتي براي آنها براي ابراز مخالفتهاي خود مهيا ساختند.
3. اقتصادي
يكي از عوامل مهم زمينهساز براي ورود خوارج به سيستان، نارضايتي مردم سيستان از سياست اقتصادي حكام اموي در اين منطقه بود. درواقع، حكام اموي در اين دوره، عمدتاً افراد فاسدي بودند كه جز انباشتن جيب خود، دغدغهاي نداشتند. به روايت بلاذري، عبداللهبن ناشره تميمي كسي را نزد عبدالعزيز، والي سيستان، فرستاد كه هرچه در بيتالمال است از بهرة خود برگيرد و بازگردد. عبدالعزيز چنان كرد كه وي گفته بود (بلاذري، 1337، ص 555). علاوه بر اين، اخذ مالياتهاي سنگين از مردم و اخذ جزيه از نومسلمانان، زمينة نارضايتي مردم سيستان را فراهم ساخته بود. بدينسان، ديدگاههاي مساواتطلبانة خوارج و نگرفتن ماليات سنگين از موالي به صورت يكي از شعارهاي خوارج براي جذب مردم درآمده بود و خوارج از مردم اين مناطق مبالغ كمتري نسبت به امويان دريافت ميكردند. به روايت تاريخ سيستان، «حمزةبن آذرك مردمان سواد سيستان را هم بخواند و گفت: يك درهم خراج و مال بيش به سلطان مدهيد؛ چون شما را نگاه نتوان داشت و من از شما هيچ نخواهم و نستانم كه من بر يك جاي نخواهم نشست، و زان روز تا اين روز به بغداد بيش از سيستان دخل و حمل نرسيد» (تاريخ سيستان، 1366، ص 158). بدينروي، به نظر ميرسد كه سبب پيوستن موالي به خوارج، بيشتر عامل اقتصادي باشد تا پذيرفتن عقيدة خوارج (مفتخري و زماني، 1379، ص 77).
علل عدم تداوم انديشة خارجيگري در سيستان
1. پيشينة تاريخي سيستان
سيستان يكي از ولايات مهم ايران پيش از اسلام بود. به همين سبب، مردم اين منطقه در برابر هجوم اعراب مقاومت كردند و پس از فتح، چندبار عليه آنان شورش كردند (يعقوبي، 1371، ج 2، ص 59). در عهد حكومت خلفا، علاقه به مليت ايران و مذهب زرتشتي در سيستان، به حد اعلاي خود وجود داشت و موبدان و هيربدان در آتشگاهها، به آزادي مراسم مذهبي خود را انجام ميدادند (تاريخ سيستان، 1366، ص 93). علاوه بر اين، سيستان از نقاطي است كه در آيين زرتشتي نسبت به آن قائل به تقديس بسيارند. آنجا گرشاسب بهوسيله فروهرها محافظت ميشود و «سوشيانس» در آخرالزمان از آنجا ظهور ميكند (همان، ص 37). بنابراین تا مدتها مذهب زرتشتي و مراكز مذهبي زرتشتيها در آنجا باقي مانده بود. روايات ملي نيز در اين سامان بيش از ساير نواحي محفوظ مانده بود و بخش زيادي از آن روايات با اين ناحيه رابطة مستقيم دارد. اين روايات مربوط به خاندان گرشاسب است كه بيش از تمام داستانهاي ديگر ملي ما وسعت و اهميت دارد. تمام اين داستانها در سيستان زبان به زبان ميگشت و چون همة آنها پهلواني و حاوي افتخارات بزرگي بود، طبعاً ماية تحريك حس ملي در سيستانيان ميگشت (صفا، 1378، ج 1، ص 34). علاوه بر اين، سيستان يكي از جاهايي بود كه روايات قديمي ايراني حفظ ميشد (صديقي، 1372، ص 68) و آگاهيهاي ملي در اين منطقه، داراي احساسات نيرومندي از همبستگي دربارة فرهنگ و سنن باستاني بود (باسورث، 1377، ص 56). به روايت تاريخ سيستان، «كركويه»، آتشگاه مهم سيستان را، كه در اصل پرستشگاه شخصي و معبد جاي گرشاسب بود، بعدها كيخسرو و رستم پس از پيروزي بر افراسياب و جادوي او برآوردند تا دو نيرو و روشنايي ايزدي، كه گرشاسب در آنجا نهاده بود، سهيم گردند. مؤلف تاريخ سيستان ميگويد: هنوز (سدة پنجم) زرتشتيان محل آن را مقدس ميدانستند و ميگفتند كه گرشاسب، هوش ايزدي خود را در آنجا نهاده و آن را متروك ساخته است (تاريخ سيستان، 1366، ص 37).
قزويني، كه كتاب خود را در قرن هفتم هجري نگاشته است، از وجود اين آتشكده در زمان خود خبر ميدهد و مينويسد:
«كركويه شهري است در ولايت سيستان. در آنجا دو گنبد عظيم است و در سر هر گنبد، شاخي مانند شاخ گاو است كه به هم متمايلند. گويند: در عهد رستم ساخته شده و در زير اين گنبدها، آتشكدهاي است و پادشاه را در نزديكي اين دو گنبد معبدي است و آتش اين آتشخانه هرگز خاموش نشود و خدمة اين آتشكده چوبها را به اندازة يك وجب تراشيدهاند و به قدر بيست زراع از آتش دور ايستاده با انبرهاي نقره، چوبها را وقتي كه آتش ميخواهد خاموشي پيدا كند به آتش مياندازند، و اين خدمهها نوبه دارند و هميشه در كنار آتش به طريق نوبه ايستادهاند و اين آتشكده اعظم آتشكدههاست در نزد مجوس (قزويني، 1373، ص 302-303).
در دورة خلافت امويان و عباسيان، يكي از مراكز مهم فعاليت سياسي عليه حكومت آنها سيستان بود. مردم اين سرزمين بهسبب دور بودن از مركز خلافت و وجود منابع طبيعي و ريگستانها، بهتر از ديگر نواحي شرقي در برابر حكومت عرب كارشكني و مقاومت كردند و بيش از ساير نقاط ايران در حفظ سنن و آداب ملي و نگهداري مراكز ديني زرتشتي تعصب و علاقه نشان دادند (راوندي، 1382، ج 2، ص 202). بر اين اساس، با وجود اينكه مردم سيستان براي دستيابي به اهداف خاص خود، بهصورت مقطعي با خوارج همراه شدند (صفا، 1378، ج 1، ص 35)، ولي در نهايت، پيشينة تاريخي غني سيستان و تعصب ديني مردم اين منطقه سبب ميشد كه در سيستان برخلاف ساير مناطقي كه خوارج توانستند تفكر خود را گسترش دهند، زمينه براي ترويج عقيدة خارجيگري مساعد نباشد و با وجود حضور طولانيمدت خوارج در اين منطقه، عقيدة آنان در اين منطقه تعميق نيافت.
2. تقدم بازوي مبارزاتي خوارج بر بازوي عقيدتي آنها
خوارجِ سرزمينهاي ايران در اوايل دورة اموي، عمدتاً پيروان فرقه ازارقه بودند؛ چنانكه خوارج شبهجزيرة عربستان از فرقة «نجديه» پيروي ميكردند (باسورث، 1377، ص 186). قَطَريبن فُجاعه، كه از رهبران معروف ازارقه بود، در سال فتح سيستان در دورة خلافت عثمان، با عدهاي از اعراب و برخي از بزرگان همچون حسن بصري در اين منطقه ساكن شد (ذهبي، 1413ق، ج 4، ص 9). به روايت تاريخ سيستان، ميان قطري با مردم سيستان دوستي و صحبت بوده و چون به مردم سيستان نامه نگاشت، مردم سيستان، چه خاص و چه عام، با ايشان متحد شدند (تاريخ سيستان، 1366، ص 110). در سال 75ق سكههاي قَطَريبن فُجاعه، رهبر ازارقه در سكهخانه «زرنگ» ضرب گرديد كه نشاندهندة نفوذ او در اين منطقه است (باسورث، 1377، ص 114). اين فرقه تندروترين فرقة خوارج بود و پيروان اين فرقه، جهاد با مخالفان خود و قتل و كشتار آنها را بر خود واجب ميدانستند. نافعبن ازرق، رهبر اين فرقه، مخالفان خوارج را كافر و مستحق مرگ ميدانست و قتل كودكان و زنان آنها را مباح ميشمرد. آنها كساني را كه هجرت اختيار نميكردند، تكفير مينمودند و منطقهاي را كه خودشان در آن ساكن بودند، «دارالهجره» و شهرهاي مخالفان را «دارالكفر» ميناميدند. آنها تقيه را حرام ميشمردند و ملاك ايمان افراد از نظر آنها، عمل ايشان بود (ابن عبدربه، 1404ق، ج 1، ص 348). به عقيدة ازارقه، مخالفان آنها، اعم از اينكه از مشركان عرب باشند و يا از دشمنان آنها از اهل قبله، همه مشركند و پذيرش ولايت آنها جايز نيست. آنها معتقدند: باقي ماندن در شهر كفار و خوردن قرباني آنها و ازدواج با ايشان و ارث بردن از آنها حرام است (اشعري، 1426ق، ص 85-86). به نوشتة ابناثير، خوارج زنان مسلمانان را اسير ميكردند و با آنها مانند كفار برخورد ميكردند (ابناثير، 1371، ج 13، ص 43). اين گروه جهاد را بر زنان واجب ميشمردند. به نوشتة ابنخلدون، ابومريم از موالي «بنيحارثبن كعب»، در دورة خلافت معاويه خروج كرد و اصحاب او همه از زنان بودند (ابنخلدون، 1363، ج 2، ص 227). ازارقه اطفال مخالفان خود را نيز كافر و جاويدان در آتش ميدانستند و امانات مسلمانان و مخالفان را به آنها بازنميگرداندند (اشعري، 1426ق، ص 85-86).
اين گروه كساني از خوارج را، كه گوشهنشيني اختيار كرده بودند، كافر ميشمردند (همان، ص 85). به همين سبب، در مواقع گوناگون و در هر شرايطي، با نيروهاي اندك خود عليه امويان قيام ميكردند كه در بيشتر مواقع همگي نابود ميشدند. نافع در نامهاي به عبداللهبن زبير، او را به خاطر تولّاي عثمان كافر شمرد و خطاب به مردم بصره نوشت: خداوند فرموده است: «قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً»(توبه: 36) و هيچ عذري را براي تخلف از هجرت نپذيرفته و فرموده است :«انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً»(توبه: 41) و خداوند عذر كساني را كه نميتوانند انفاق كنند پذيرفته، ولي در عين حال، مجاهدان را بر قاعدان تفضيل داده و فرموده است: «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (المبرد، 1417ق، ج 1، ص 264).
اين اعتقادات خشك و خشن سبب ميشد كه خوارج بهجاي تلاش براي ترويج عقيدة خود، از طريق سازگاري با ديگر گروهها، همة گروههاي غيرخارجي را كافر بپندارند و از هيچ تلاشي براي از بين بردن مخالفان خود كوتاهي نكنند. به روايت يعقوبي، پس از اختلافي كه بين خوارج ازارقه در كرمان رخ داد، قطري به طبرستان گريخت و به اسپهبد پناه برد. «اسپهبد همة زمستان ايشان را نزل و علف و تحف و هدايا فرستاد، ولي هنگامي كه قطري و يارانش به تن و نوش آمدند و جاني تازه گرفتند و چهارپايانشان فربه شدند، نزد اسپهبد فرستاده و از وي خواستند كه يا اسلام آورد و يا خوار و زبون جزيهگزار شود. آنها اسپهبد را تهديد كرده بودند كه وگرنه ولايت را از تو بازگيريم و با تو حرب كنيم. اسپهبد در جواب قطري پيام فرستاد كه درمانده و آواره نزد من آمدي و تو را جاي دادم، سپس براي من چنين پيامي ميفرستي؟ تو پستترين مردم روي زميني» (يعقوبي، 1371، ج 2، ص 227). اين برخورد ازارقه با اسپهبد، نشأتگرفته از عقايد ايشان دربارة اهل ذمه و كل خارجيان بود. ازارقه بهسبب انعطافناپذيري در مواضع و تشخيص ندادن مقتضيات و مصالح خود، بهجاي استفادة صحيح از موقعيت بهدستآمده، دشمن جديدي بر مخاصمان خود افزودند (مفتخري و زماني، 1379، ص 96).
نبايد گمان كرد كه چون خوارج دربارة رهبري در جامعة خود، ديدگاههاي تساويطلبانه داشتند و با دودمان حاكم اموي يا عباسي سرسختانه دشمني ميورزيدند، ميبايست جنبش آنها مردمي بوده باشد. از لحاظ روحي، جامعة خارجي، جامعهاي بسته و اشرافي بود. اعضاي اين جامعه، خود را مردمي خاص ميپنداشتند و عقيده داشتند كه تنها آنها هستند كه به بهشت ميروند؛ براي پرهيز از آلودگي، از تماس با تودههاي مسلمان غيرخارجي خودداري ميورزيدند و ميگفتند كه اينان مرتكب كباير شدهاند و به عقيدة ازارقه، هر كه مرتكب گناه كبيرهاي شود در شمار كفار و مشركان ميآيد (باسورث، 1377، ص 89). تنها در شمال آفريقا، كه دشواريهاي قومي و سياسي خاص خود را داشت، جنبش خوارج، بهويژه در ميان بربرها، نفوذ ژرفي كرد و جنبشي تودهاي گرديد. در هر دو حكومت خارجي مذهبي كه در «تاهرت» و «سجلماسه» پديد آمد، اين مذهب در اشكال ميانهرو إِباضي و صُفري توانست از شكل گروه ديني بسته بيرون آيد و به دولتي با پايگاه گسترده در ميان مردم تبديل شود، درحاليكه بعيد بود «نجديه» و «ازارقه غالي عربستان و مشرق» پيروان گستردهاي در ميان مردم بهدست آورند و به شيوههاي مصالحه و سازش، كه لازمة پي افكندن دولتي با پايگاه ارضي ديرپاست، نزديك شوند. اين فرقهها بهصورت گروههاي بسته باقي ماندند و در برابر كساني كه بر عقايد ناسازگارشان خرده ميگرفتند، با سبعيتي هولناك واكنش نشان ميدادند (همان، ص 89-90).
ياران و هواداران خوارج، خود به سوي ايشان ميآمدند، نه اينكه آنان به طرفشان بروند (ولهاوزن، 1375، ص 39). خوارج شرايط سختي را براي كساني كه ميخواستند به آنان بپيوندند ايجاد ميكردند. به روايت منابع، هركس به محل تجمع ازارقه نزديك ميشد براي اثبات صدق گفتار و كردارش، بايد يك نفر از مخالفان آنها را كه اسير ازارقه بود، به قتل ميرساند (اسفرايني، 1403ق، ص 50). به همين سبب، مردم اين مناطق به سوي دو گرايش نيرومند سياسي- مذهبي، يعني تشيع و تسنن گرايش پيدا كردند. بهسبب اين اعتقادات تند و عقايد افراطي بود كه ازارقه نتوانستند دوام زيادي داشته باشند و به سرعت سركوب شدند. با سركوب ازارقه در ايران، خوارج شرق ايران به عطيةبن اسود، كه براساس اختلافي كه با نجدةبن عامر داشت و از وي جدا شده بود و به شرق ايران آمده بود، پيوستند (باسورث، 1377، ص 186). از اين به بعد، «عطويه» فرقة مسلط در ميان خوارج سيستان بود (اشعري، 1426ق، ج 1، ص 67). اين فرقه با اينكه ديدگاههاي متعادلتري نسبت به ازارقه داشت ولي، از خشونتهاي خوارج در ايران كاسته نشد.
3. تفكر و عمل خشونت و ترور
خوارج بهسبب عقايد و ديدگاههاي خاصي كه داشتند، از هرگونه سازش و مدارا با مخالفانشان خودداري ميكردند. به همين سبب، تمام دورة خلافت اموي و نيمي از خلافت عباسيان، اعمال خشونت و ترور عمال و كارگزاران خلافت و بعضاً مردم عادي توسط خوارج در مناطقي كه ساكن بودند رواج داشت. به نوشتة يعقوبي، در سال 107ق، خالدبن عبدالله قسري، يزيدبن الغريف همداني را والي سيستان كرد. زماني كه يزيد به سيستان رسيد، روش او بد شد و فسق را آشكار ساخت. بدينروي، گروهي از خوارج بر او تاختند و هنگامي كه در مجلس خود نشسته بود و 1500 نفر مسلح بر سر وي ايستاده بودند، او را كشتند و خود نيز كشته شدند (يعقوبي، 1371، ج 2، ص 288). خوارج پيش از آن نيز بشر الحواري، صاحب شرطه سيستان، را به قتل رساندند (تاريخ سيستان، 1366، ص126). خوارج در سال 152ق، معنبن زائده حاكم سيستان، را ترور كردند (همان، ص 147). آنها همچنين حضينبن محمد، عامل خراج سيستان، را در محرم 156ق ترور كردند (همان، ص 148).
بيترديد، تنها خشونت خوارج متوجه عوامل و كارگزاران بنياميه و اشراف و فئودالها نبود، بلكه با توجه به ديدگاههاي افراطي آنان، كشتن تمامي مخالفان عقيدتيشان واجب بود و در بسياري از مواقع، خشونت آنها متوجه مردم عادي ميشد. ازارقه خشنترين گروه خوارج بودند كه با بيرحمي، به كشتار مردم شهرها و روستاهاي اطراف ميپرداختند؛ چنانكه شرح قتل و كشتار مردم مدائن توسط آنها پيش از اين آمد (طبري، 1375، ج 8، ص 3427). در دورة خلافت معاويه، قريب و زحاف خارجي با گروهي از خوارج در بصره خروج كردند و شمشير در ميان نيروهاي امنيتي گذاشتند و جمع بسياري از ايشان را كشتند و به مسجد جامع رفتند و آنجا نيز مردمي را از دم تيغ گذراندند. آنگاه رو به قبيلهها نهادند و با آنها نيز چنان كردند (يعقوبي، 1371، ج 2، ص 165).
حمزةبن آذرك، كه در دورة عباسي قيام كرد، به غارت و ويران كردن روستاهاي پيرامون «زرنگ» روي آورد، درختان نخل را ازبن بر ميكند و رهگذراني را كه از دشت و بيابان ميگذشتند، ميكشت (بغدادي، 1977م، ج 1، ص 78). به نوشتة بيهقي، حمزةبن آذرك و نيروهايش از طريق قهستان و ترشيز به روستاهاي اطراف بيهق و ازجمله روستاي «ششتمد»، كه زادگاه ابنفندق است حمله كردند و مردم آنجا را به محاصره درآوردند. چون محاصرة چهل روزه آنجا نتيجهاي نداد، به قصبة بيهق رفته، مدت يك هفته آنجا را غارت كردند و قريب سي هزار تن از مردان و پسران را قتلعام كردند. سپاهيان حمزه ازجمله، به يك مدرسه، كه سي دانشآموز در آن مشغول به تحصيل بودند، حمله بردند؛ مدرسه را بر سر ايشان خراب كردند كه درنتيجه، كودكان و معلمشان كشته شدند (بيهقي، 1425ق، ج 1، ص 143). در همين حملات، نيروهاي حمزه، مسجد «جامع» سبزوار را نيز ويران كردند و بيش از سي هزار مرد و كودك را به قتل رساندند (همان، ص 145). حمزه پس از اين كشتار، به روستاي «طبرزندجان» از توابع بيهق رفت. مردم آنجا در يك توطئة حسابشده، ابتدا از ايشان استقبال كردند و مذهب حمزه را پذيرفتند؛ نسبت به وي اطاعت كردند و هريك از سپاهيان حمزه را در يك خانه اسكان دادند. سپس در يك موعد از قبل تعيينشده، هريك از اهالي مهمانان خود را كشت، ولي حمزه و گروهي از يارانش جان سالم به در بردند و پس از سازماندهي، مجدداً بر آن روستا حمله كردند و آنجا را آتش زدند و اهالياش را قتلعام كردند (همان، ص 479).
شدت خشونت خوارج سبب ميشد كه برخي از قبايل و مردم شهرها براي حفظ خود از خشونت خوارج، با نيروهاي اموي براي سركوب آنها همكاري كنند. به روايت منابع، شهر «اصطخر» توسط ازارقه به دليل خبررساني آنها به مهلب عليه ازارقه، توسط اين گروه ويران شد. نيز شهر فسا تنها با پرداخت يكصد هزار درهم به ازارقه از ويراني نجات يافت (المبرد، 1417ق، ج 1، ص 294). ازارقه به اصفهان رفتند و آنجا را قريب هفت ماه محاصره كردند تا مواد ضروري و قوت محصوران ناياب شد. حاكم و مردم شهر پايداري كردند و هرچند روز يك بار، درگيريهايي بين آنها رخ ميداد. در نهايت، محصوران از جان مايه گذاشتند و خوارج را شكست دادند. زبيربن ماحوز، رهبر ازارقة اصفهان، به قتل رسيد و آنها با قطريبن فجائه بيعت كردند (طبري، 1375، ج 8، ص 3435).
به نظر ميرسد كه شدت خشونت ازارقه، كه منبعث از عقايد تند و افراطي ايشان بود، مانع پيوستن بخشهاي گوناگون مردم به ايشان ميشد (مفتخري و زماني، 1379، ص 89). درواقع، خوارج در اين ايام، از صورت يك جريان مذهبي به شكل يك جريان آشوبگر تبديل شده بودند (زرينكوب، 1382، ج 2، ص 147). طبري از قول مهلب، ازارقه را «سباعالعرب» (درندگان عرب) مينامد (طبري، 1375، ج 8، ص 3483) و آنها را جوانان خام و بدويان خشك و خشن ميداند (همان، ج 10، ص 4571). شدت بدنامي خوارج به حدي بود كه مردم آنها را «سگان جهنم» ميخواندند (ابناثير، 1371، ج 12، ص 165).
4. اختلاف و تفرقه ميان خوارج
جنگ نهروان اولين و آخرين نبردي بود كه خوارج در يك صف و با هدف واحدي ايستادند و پس از آن دچار تشتت و تفرقه شدند. تفرقة عمده در صفوف خوارج در دورة خلافت عبداللهبن زبير رخ داد. پس از مرگ يزيدبن معاويه و ادعاي خلافت توسط ابنزبير در مكه، رهبران خوارج كوفه و بصره براي دفاع از مكه و كعبه به او پيوستند و با او بهعنوان خليفه بيعت كردند (همان، ص 3). پس از اتمام محاصرة مكه، خوارج از ابنزبير خواستند تا نظر خود را دربارة عثمان با آنها در ميان بگذارد. ابنزبير گفت: من هواخواه عثمان و دشمن دشمنان او هستم و از آنها تبرّي ميجويم و من از شما بري هستم (طبري، 1375، ج 7، ص 3199). بدينسان، خوارج از ابنزبير جدا گشته و پراكنده شدند و راه بصره و كوفه را گرفتند. ابوطالوت، از «بنيبكربن وائل» و ابوفريك عبداللهبن قيسبن ثعلبه و عطيةبن اسود يشكري نيز راه يمامه را گرفتند و رفتند. در آنجا، به همراهي ابوطالوت قيام كردند و آن محل را تصرف نمودند، ولي پس از آن، ابوطالوت را ترك گفته، به نجدةبن عامر حنفي گرويدند. ولي نافع و يارانش كه پيرو ابوبلال بودند، وارد بصره شدند (ابناثير، 1371، ج 12، ص 6).
نافع به اهواز رفت و در نامهاي، كه به سران خوارج نگاشت، عقايد خود را بيان كرد. نامة نافع و بيان اعتقادات وي سبب شد كه برخي از سران خوارج از وي جدا شوند و نخستين افتراق عمده در صفوف خوارج پديد آمد. برخي از ياران نافع همچون نجدةبن عامر، عبداللهبن اباض و عبداللهبن صفار با وي به مخالفت پرداختند و هر كدام مؤسس فرقهاي از خوارج گرديدند (طبري، 1375، ج 7، ص 3198-3200). از اين زمان، خوارج به فرقههاي متعدد تقسيم شدند. مقدسي در كتاب البدء والتاريخ، 21 فرقه از خوارج را برشمرده است (مقدسي، 1374، ج 1، ص 94). ملطي در كتاب التنبيه و الرد خوارج را 25 فرقه ميداند (ملطي، 1977، ج 1، ص 178). بغدادي در الفرق بين الفرق، آنها را 20 فرقه ميداند (بغدادي، 1977، ج 1، ص 15).
مهلب اختلاف و درگيري ميان خوارج را تنها راه هلاك آنها ميدانست (طبري، 1375، ج 8، ص 3646) و در تلاش بود با ايجاد تفرقه در ميان خوارج، قدرت آنها را تضعيف كند. در زمان محاصرة خوارج در كرمان توسط مهلب، ميان خوارج اختلاف افتاد. در اثر توطئة مهلب، يك نصراني در مقابل قطري به سجده افتاد و او را پروردگار خواند (المبرد، 1417ق، ج 3، ص 272). با ظهور اختلاف ميان آنها، عدة زيادي از ازارقه با عبدربه صغير و عبدربه كبير بيعت كردند (ابنابي الحديد، 1404ق، ج 4، ص 197). قطري با پنجاه نفر ماند و يك ماه با هم در زد و خورد بودند و در پايان، قطري به جانب طبرستان رفت و عبدربه كبير در كرمان ماند (ابنخلدون، 1363، ج 2، ص 253). با وقوع اختلاف بين پيروان عبدربه صغير و قطري، در جيرفت جنگي درگرفت كه قريب دو هزار نفر از خوارج كشته شدند (ابنابي الحديد، 1404ق، ج 4، ص 197).
پس از اين جريان، قطري و گروهي از يارانش سوي ري رفتند و در آنجا به علت نامشخص بينشان تفرقه افتاد و به دو گروه تقسيم شدند: گروهي به رهبري عبيدةبن هلال راه «قومس» را در پيش گرفتند و عدهاي به رهبري قطري به طبرستان رفتند (ابناعثم كوفي، 1411ق، ج 7، ص 44).
در مشرق خلافت، تعداد فرقههاي خارجي كه دست به قيام زدند، بسيار بود و آنگونه كه از اوضاع برميآيد، يكديگر را به كفر متهم ميكردند (شهرستاني، 1404ق، ج 1، ص 121). درواقع، خوي جدال و مباحثه، كه در ميان خوارج بود (باسورث، 1377، ص 88) از يكسو، و ديدگاههاي خاصي كه خوارج داشتند و عقايد خشك و خشن آنها از سوي ديگر، سبب ميشد كه راه تفرقه و جدايي را در پيش گيرند و در بسياري از مواقع، رو در روي يكديگر صفآرايي ميكردند و به نبرد ميپرداختند. بيترديد، تأثير اختلافات داخلي ازارقه، كه به حيات و بقايشان پايان بخشيد، كمتر از تأثير مهارت مهلب در جنگ عليه آنان نبود (ولهاوزن، 1375، ص 104). اختلافات داخلي و تقسيم به فرق فرعي نهضت خارجي را سخت ناتوان كرد (پطروشفسكي، 1353، ص 65).
5. سركوب خوارج توسط امويان
خوارج از مهمترين مخالفان عقيدتي حكومت اموي و عباسي بودند. پس از اينكه گروهي از آنها فعاليتهاي خود را به ايران انتقال دادند، به تشكيل جوامع خودگردان در بخشهايي از ايران دست زدند و به جمعآوري خراج و ماليات از سرزمينهاي متصرفشده اقدام كردند (المبرد، 1417ق، ج 3، ص 206). علاوه بر اين، خوارج از اين سرزمينها بهعنوان پايگاهي براي سازماندهي حملات خود عليه امويان استفاده ميكردند و دست به ايجاد ناآرامي در سرزمينهاي خلافت ميزدند. بدينروي، سركوب جنبشهاي آنها همواره يكي از دغدغههاي خلفاي اموي و عباسي بود و از همان ابتدا، اين كار را در دستور كار خود قرار دادند.
در پي آشفتگي ناشي از مرگ يزيدبن معاويه در سال 64ق، خوارج به رهبري نافعبن ازرق به سازماندهي نيروهاي خود پرداختند و بهعنوان يك نيروي مستقل مطرح شدند و در اهواز ساكن گرديدند و كرمان و فارس را به دست گرفتند و به رهبر خود، لقب «اميرالمؤمنين» دادند. بدينسان، مردم بصره سپاهي براي مقابله با خوارج روانه كردند (همان).
در درگيريهاي منطقة «دولاب»، فرماندة نيروهاي بصري و نافعبن ازرق كشته شدند. خوارج عبداللهبن ماحوز را به رياست خود برگزيدند و جنگ دوباره از سر گرفته شد. او نيز در جنگ با اهل بصره به قتل رسيد. بدينسان، دو طرف باز با هم درگير شدند و خوارج قصد بصره كردند (ابناثير، 1371، ج 12، ص 42-43). در اين هنگام، مردم بصره، كه از مقابله با ازارقه ناتوان شده بودند، از عبداللهبن زبير درخواست كمك كردند و از او خواستند تا كسي را به حكومت بصره بفرستد. وي نيز حارثبن عبدالله را براي اين كار فرستاد. حارث پس از ورود به بصره و با مشورت بزرگان اين شهر، مهلببن ابيصفره را بهعنوان فرمانده سپاه بصره براي مقابله با خوارج برگزيد. مهلب براي مقابله با خوارج، دوازده هزار نفر از مردم بصره را با خود همراه كرد و براي مقابله با آنها راهي اهواز شد (همان، ص 45-46).
مهلببن ابيصفره يكي از سرداران كارآزمودة عرب بود كه در دورة مبارزه با خوارج در ايران، ضربات سهمگيني بر آنها وارد ساخت. وي در اولين برخورد، خوارج را مجبور به عقبنشيني نمود. در جنگي كه ميان خوارج و مهلب در منطقة «سلي» و «سلبري» رخ داد، در نتيجة درايت و پايداري مهلب، عبيداللهبن ماحوز و هفت هزار تن از سپاهيانش كشته شدند. خوارج با زبيربن ماحوز بيعت كردند و بقية خوارج نيز پا به گريز نهادند و راهي اصفهان و كرمان شدند (طبري، 1375، ج 8، ص 3278). مصعببن زبير بار ديگر مهلب را به فرماندهي سپاه بصره براي مقابله با خوارج برگزيد. در محل «سولاف»، بين دو طرف جنگي سخت روي داد كه هشت ماه به طول انجاميد (همان، ص 3435). به روايت منابع، مهلب همواره براي تعقيب خوارج از شهري به شهر ديگر ميرفت و پس از هر جنگ، جنگي ديگر ميكرد و اين كار در تمام مدت حكومت عبداللهبن زبير تا هنگامي كه او كشته شد و حكومت به عبدالملك پسر مروان رسيد ادامه داشت (دينوري، 1371، ص 321).
عبدالملك پس از دستيابي به خلافت، حجاجبن يوسف ثقفي را به حكومت كوفه و بصره برگزيد. حجاج در آغاز امارتش، مردم كوفه و بصره را در خطبهاي تهديد كرد و گفت: شنيدهام كه مهلب را رها كردهايد و به نافرماني و مخالفت به شهر خويش آمدهايد. به خدا قسم، پس از سه روز هر كه را به دست آورم، گردنش را ميزنم (طبري، 1375، ج 8، ص 3518). وي در اينباره چنان سخت گرفت كه مردي را كه بهسبب بيماري از رفتن به جنگ ازارقه خودداري كرده بود، گردن زد (ابناثير، 1371، ج 12، ص 296). بدينسان، حجاج مردم كوفه و بصره را براي نبرد با خوارج بسيج كرد.
مهلب در نبرد با خوارج، كوشش فراوان به كار برد و پيوسته آنها را از منزلي به منزل ديگر شكست ميداد و بيش از يك سال، در «شاپور» با ازارقه نبرد كرد تا آنها را از فارس بيرون كرد و به كرمان رفتند (طبري، 1375، ج 8، ص 3643). حجاج در نامهاي ضمن سرزنش مهلب به خاطر تعللي كه در نبرد با ازارقه ميكرد، از او خواست تا آنها را از كرمان نيز بيرون كند (بلعمي، 1373، ج 4، ص 786). مهلب پس از دريافت اين فرمان، به كرمان لشكر كشيد و مدت هجده ماه در آنجا با خوارج جنگيد (طبري، 1375، ج 8، ص 3644).
در اين زمان، بين خوارج اختلاف افتاد و عده زيادي از سپاهيانش به رهبري عبدربه كبير و عبدربه صغير از وي جدا شدند. با بروز اختلاف بين عبدربه صغير و قطري، جنگي در جيرفت درگرفت كه دو هزار تن از خوارج در اين جنگ كشته شدند (المبرد، 1417ق، ج 3، ص 280). وقتي سپاه خوارج به علت درگيريهاي داخلي تضعيف شد، مهلب به تعقيب نيروهاي عبدربه پرداخت و آنها را در محاصره گرفت، بهگونهاي كه خوارج به ناچار اسبهاي خود را كشتند و خوردند. در نهايت، مهلب خوارج را به بيرون شهر كشاند و در جنگي كه بين آنها رخ داد، چهار هزار نفر از خوارج و رهبرشان عبدربه به قتل رسيدند و گروهي از آنها از مهلب امان گرفت و آنان همه وارد لشكر مهلب شدند و هريك به قبيلة خود پيوستند (طبري، 1375، ج 8، ص 3646). قطري نيز با تعدادي از پيروانش به طبرستان گريخت، ولي سفيانبن ابرد، كه از سوي حجاج مأمور سركوبي قطري بود، قطري را به قتل رساند و سر او را براي حجاج فرستاد (ابناعثم كوفي، 1411ق، ج 7، ص 55).
در اين زمان، مهلب پيوسته به تعقيب خوارج ميپرداخت و آنها را از شهري به شهر ديگر دنبال ميكرد. به روايت دينوري، پيشاپيش خوارج مردي چنين رجز ميخواند: مهلب تا چه هنگام ما را تعقيب ميكند؟؛ گويا هم در زمين براي ما مفرّي نيست و هم در آسمان. پس كجا بايد رفت؟ (دينوري، 1371، ص 322). در اين ميان، فردي از خوارج اينگونه قطري را بهسبب گريز در مقابل مهلب سرزنش ميكرد: اي قطري، خوب قصد فرار داري. با فرار خود، بر ما جامة ننگ خواهي پوشاند. همينكه گفته ميشود مهلب آمد لبها و دهان تو تسليم او ميشوند و دل تو از بيم پرواز ميكند. تا كي و تا چه حد اين ترس در تو هست، درحاليكه تو مؤمني و مهلب كافر است (همان، ص 222).
پس از قتل قطري، سفيانبن ابرد به عبيدهبن هلال حمله كرد و او و يارانش را به قتل رسانيد (ابناعثم كوفي، 1411ق، ج 7، ص 57). بدينسان، در مدتي نزديك به بيست سال، به جنبشهاي خوارج در ايران خاتمه داده شد و جز تحركات محدود، جنبشهاي خوارج با ركود مواجه گرديد.
6. عدم انطباق خوارج با فرهنگ بومي سيستان
خوارج با وجود اينكه قريب هفت قرن موجوديت خود را در سيستان حفظ كردند، ولي بهسبب عقايد خشك و خشن و غيرقابل انعطافي كه داشتند، در تطبيق با فرهنگ بومي اين منطقه دچار مشكل شدند و بهسبب اختلاف فرهنگي، نتوانستند خود را با فرهنگ اين منطقه سازگار كنند و به تدريج، از بين رفتند. بيشك، يكي از عوامل مهم اختلاف بين عقايد بوميان و خوارج، بحث جايگاه رهبري در ميان آنها بود. در انديشة ايرانيان، حق شاهي و سلطنت از سوي اهورامزدا به ايشان داده ميشود. بنابراين، ايرانيان با احترام ذاتي و مذهبي، سلطنت را حق خاندان شاهي ميدانستند و بنابراين، بزرگان جرئت نداشتند پيش از يافتن يك مدعي سلطنت از تخمه شاهي، علم مخالفت با شاه را برافرازند (كريستن سن، 1368، ص 49). درحاليكه در انديشة خوارج، مقام و جايگاه خليفه فاقد هرگونه احترام ذاتي بود و هر كسي كه ايراد اخلاقي و شرعي متوجهش نبود، مسلمانان با اجماع ميتوانستند او را به امامت بپذيرند، هرچند زرخريد و زنگي باشد (ابنالعبري، 1377، ص 132).
خوارج براي مقام خلافت ـ امامت جنبة تقدس قايل نبودند و فقط خلفاء را نماينده و مدافع جامعه ميدانستند و عقيده داشتند كه جامعه حق دارد اگر حاجاتش برآورده نشود آنها را بركنار و يا تعويض كند (گرانتوسكي و ديگران، 1359، ص 185). به همين سبب، به محض آنكه كوچكترين انحرافي در خليفة آنها پديد ميآمد، با او به مخالفت برميخاستند و حتي او را به قتل ميرساندند. بدينسان، در ميان خوارج، رهبر يك فرد عادي همچون ديگر افراد بود و هيچ امتيازي بر ديگر افراد نداشت و حتي ميتوانست يك برده يا بنده باشد و اين با تصورات ايرانيان از رهبري، كه قداست خاصي برايش قايل بودند، سازگار نبود.
برخي از طبقات جامعة ايراني مانند دهقانان، كه در دورة ساسانيان جايگاه برجستهاي داشتند، با ورود اسلام به ايران، براي حفظ جايگاه خود، اسلام آوردند و بهعنوان نمايندگان مسلمانان در اخذ ماليات، جايگاه پيشين خود را حفظ كردند (بلاذري، 1337، ص 379). آنها در برابر ديدگاههاي مساواتطلبانة خوارج و اعتقاد آنها به عدم پرداخت ماليات به خليفه، كه جايگاه آنها را تهديد ميكرد، مقاومت ميكردند و از ترويج عقيدة آنها جلوگيري ميكردند. به روايت تاريخ سيستان با تسلط حمزةبن آذرك بر سيستان، خراج اين منطقه منقطع گشت. بزرگان سيستان از عليبن عيسي خواستند تا حفصبن عمر را عزل كند و سيفبن عثمان الطارابي را بر نماز و جنگ به سيستان فرستد و حضينبن محمد القوسي را بر خراج بگمارد (تاريخ سيستان، 1366، ص 158).
از سوي ديگر، خوارج با توجه به عقايد خشك و خشني كه داشتند، نسبت به همة گروههاي غيرخارجي تساهل نشان نميدادند. سخنان ابوحمزه خارجي در سال 130 هجري در ميان مردم مدينه مؤيد اين سخن است. وي ميگفت: اي مردم مدينه، همة مردم از مايند و ما از آنهاييم، مگر مشركي بتپرست يا مشركي اهل كتاب و يا پيشوايي ستمگر (طبري، 1375، ج 10، ص 4571).
بدينسان، اگرچه عقيدة خوارج، بخصوص در آن زمانهايي كه رعايت تساوي نژادي نميشد، ميبايست جلب نظر ايرانيان را نموده باشد، اما از همان قرون اولية هجري، مذهب شيعه بهعنوان مذهب بخش عمدة مردم ايران پذيرفته شد، اگرچه نفوذ كامل آن در تمام سرزمين ايران، تقريباً در اثر فعاليت صفويه در آغاز قرن دهم هجري بوده است (اشپولر، 1373، ج 1، ص 323).
نتيجهگيري
خوارج بهعنوان يكي از مهمترين گروههاي عقيدتي مؤثر در حوادث سه قرن اول هجري، براي نخستينبار، در دورة خلافت حضرت علي و در جريان جنگ صفين به علل سياسي و عقيدتي ابراز وجود كردند و در جريان حكميت، به مخالفت با آن حضرت برخاستند. خوارج با اينكه در نبرد نهروان با حضرت علي بهسختي شكست خوردند، اما به حيات خود ادامه دادند و فعاليتهاي خود را به سرزمينهاي اطراف انتقال دادند. گروهي از خوارج در دورة خلافت حضرت علي براي نخستينبار، جنبشهاي خود را به بخشهاي جنوبي ايران انتقال دادند و عليه ايشان شوريدند. با انتقال خلافت به امويان، خوارج از همان ابتدا، به علل ايدئولوژيك، به مخالفت با آنان پرداختند و قيامهاي متعددي عليه امويان بپا كردند. به همين سبب، سركوب آنها يكي از مهمترين اهداف حكام اموي در شرق خلافت بود. با در پيش گرفتن سياست سركوب خوارج توسط حكام اموي، اين گروه مجبور شدند فعاليتهاي خود را به مناطق دور از مركز خلافت انتقال دهند. مناطق جنوب شرقي ايران (سيستان) يكي از مناطقي بود كه بهسبب اوضاع جغرافيايي، اقتصادي و اجتماعي، زمينة مساعدي براي پذيرش خوارج داشت و بهعنوان يكي از پايگاههاي مهم خوارج در قرون اولية هجري مطرح شد. خوارج با وجود اينكه قريب هفت قرن در سيستان حضور داشتند، ولي در نهايت، نتوانستند موجوديت خود را در اين منطقه تداوم بخشند و در ميان بوميان اين منطقه استحاله شدند.
يكي از علل مهم تداوم نيافتن تفكر خارجيگري در سيستان، پيشينة تاريخي و تعصب ديني مردم سيستان بود كه سبب شد مردم اين منطقه بهراحتي تفكر خوارج را نپذيرند. از ديگر علل مؤثر در تداوم نيافتن تفكر خارجي در سيستان، عقايد خشك و خشن خوارج بود كه سبب ميشد كه آنها از يكسو، تمام مخالفان خود را كافر بپندارند و با سبعيتي هولناك، سعي در نابودي آنها داشته باشند كه تداوم اين سياست سبب بدنامي آنها در ميان مردم شد، و از سوي ديگر، وجود اين ديدگاهها سبب ميشد، خوارج بهجاي ترويج عقيدة خود، از طريق سازگاري با ديگر گروهها، تمام مخالفان عقيدتي خود را كافر بدانند و درصدد نابودي آنها بودند. از ديگر علل تداوم پيدا نكردن تفكر خارجي در سيستان، سركوب اين گروه توسط حكام اموي و عباسي و اختلاف بين خوارج بود. درواقع، خوارج در تمام دورة خلافت اموي و نيمي از دورة خلافت عباسي، از مهمترين مخالفان آنها بودند كه در مواقع و شرايط گوناگون، عليه خلفا قيام ميكردند. به همين سبب، همواره تحت تعقيب خلفا بودند. خوي ستيزهگري و عقايد خشك و خشن خوارج نيز سبب ميشد پيوسته راه اختلاف و جدايي را در پيش گيرند و گاهي رو در روي يكديگر شمشير ميكشيدند و همين عامل سبب تضعيف قدرت آنها ميشد. تعارض عقايد خوارج با فرهنگ بومي اين منطقه نقش مهمي در عدم پذيرش تفكر خارجي در سيستان و كاهش قدرت آنها در اين منطقه داشت.
بر اين اساس، به نظر ميرسد فرهنگ غني سيستان و تعصب ديني مردم اين منطقه از يكسو، و عقايد خشن و غيرقابل انعطاف خوارج از سوي ديگر، سبب شد كه اين گروه نتوانند تفكر خود را در اين منطقه تعميق بخشند. ديگر مناطق مانند عمان و شمال آفريقا، كه خوارج توانستند نفوذ پايداري در آنجا داشته باشند بهسبب عقايد فرقههاي ميانهرو خوارج بود كه توانستند در ميان اقوام بربر، كه سابقة تمدني درخشاني نداشتند، افكار خود را ترويج دهند.
- ابن ابي الحديد، عبدالحميد، (1404ق) شرح نهج البلاغه،تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، قم، مكتبة آية الله المرعشي النجفي.
- ابن اثير، عز الدينبن علي،(1371) الكامل في التاريخ، ترجمه ابوالقاسم حالت و عباس خليلي، تهران، علمي.
- ابن اعثم كوفي، ابومحمد احمد،(1411ق) الفتوح، تحقيق علي شيري، بيروت، دارالاضواء.
- ابن العبري، (1377) تاريخ مختصر الدول، ترجمه عبدالمحمد آيتي، تهران، نشر علمي فرهنگي.
- ابن خلدون، عبدالرحمنبن محمد، (1363) تاريخ ابن خلدون، ترجمه عبدالحميد آيتي، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
- ابن فقيه، ابوبكر احمدبن محمد،(1416ق) البلدان، تحقيق يوسف الهادي، بيروت، نشر عالم الكتب.
- ابن طقطقي، محمدبن عليبن طباطبا، (1360) الفخري، ترجمه محمد وحيد گلپايگاني، چ دوم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
- ابن عبدربه، شهاب الدين احمد، (1404ق) العقد الفريد، بيروت، دارالمكتبة العلمية.
- اشپولر، برتولد، (1373) تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامي، ترجمه جواد فلاطوري و مريم مير احمدي، تهران، علمي فرهنگي.
- اشعري، ابوالحسن علي،(1426ق) مقالات الاسلاميين، تحقيق نعيم زرزور، (بیجا) بیمكتبة العصرية.
- اصفهاني، حمزةبن الحسن،(بيتا) سني ملوك الارض و الانبياء، بيروت، دارالمكتبة الحياة.
- اسفرايني، طاهربن محمد،(1403ق) التبصير في الدين، تحقيق كمال يوسف الحوت، لبنان، عالم الكتاب.
- المبرد، ابوالعباس،(1417ق) الكامل في اللغة والادب، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ط الثانية، قاهره، دارالفكر العربي.
- باسورث، ادموند كليفورد،(1377) تاريخ سيستان، ترجمه حسن انوشه، چ دوم، تهران، امير كبير.
- بلاذري، احمدبن يحيي،(1417ق) انساب الاشراف،تحقيق سهيل ذكار و رياض زركلي، بيروت، دارالفكر.
- ـــــ ، (1337) فتوح البلدان، ترجمه محمد توكل، تهران، نقره.
- بلعمي، ابوعلي،(1373) تاريخنامه طبري، تحقيق محمد روشن، چ سوم، تهران، البرز.
- بغدادي، عبدالقاهر،(1977م) الفرق بين الفرق، ط الثانية، بيروت، دارالآفاق الجديد.
- بيهقي، ابوالحسن، (1425ق) تاريخ بيهق، دمشق، دار اقراء.
- پطروشفسكي، ايليا پاولويچ،(1353) اسلام در ايران، ترجمه كريم كشاورز، تهران، پيام.
- حموي، ياقوت، (1995م) معجم البلدان، ط الثانية، بيروت، دارصادر.
- شهرستاني، محمدبن عبدالكريم، (1404ق) الملل والنحل، به كوشش محمد سعيد كلياني، بيروت، دارالمعرفة.
- صديقي، غلامحسين،(1372) جنبشهاي ديني ايراني، تهران، پاژنگ.
- صفا، ذبيح الله،(1378) تاريخ ادبيات ايران، چ هفتم، تهران، فردوس.
- طقوش، محمد سهيل، (1386) دولت امويان، ترجمه حجت الله جودكي، چ سوم، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
- راوندي، مرتضي،(1382) تاريخ اجتماعي ايران، چ دوم، تهران، نگاه.
- ذهبي، شمس الدين محمدبن احمد،(1413ق) تاريخ اسلام، تحقيق عمر عبدالسلام تدمري، ط الثانية، بيروت، دارالكتب العربي.
- كريستن سن، آرتور،(1368) ايران در زمان ساسانيان، چ ششم، تهران، دنياي كتاب.
- گرانتوسكي و ديگران،(1359) تاريخ ايران از زمان باستان تا امروز، تهران، پويش.
- گرديزي، ابوسعيد،(1363) تاريخ گرديزي، تحقيق عبدالحي حبيبي، تهران، دنياي كتاب.
- دينوري، ابوحنيفه احمدبن داود،(1371) اخبار الطوال، ترجمه محمد مهدوي دامغاني، چ چهارم، تهران، نشر ني.
- دينوري، ابن قتيبه،(1380) امامت و سياست، ترجمه سيد ناصر طباطبايي، تهران، ققنوس.
- زركلي، خيرالدين،(1989م) الاعلام، ط الثانية، بيروت، دارالعلم للملايين.
- زرين كوب، عبدالحسين،(1386) تاريخ ايران پس از اسلام، چ يازدهم، تهران، اميركبير.
- ـــــ ، (1382) تاريخ مردم ايران، چ هشتم، تهران، اميركبير.
- زيدان، جرجي،(1352) تاريخ تمدن اسلام، ترجمه علي جواهركلام، چ چهارم، تهران، اميركبير.
- تركمني آذر و پرگاري،(1385) تاريخ تحولات سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي ايران در دوره صفاريان و علويان، چ چهارم، تهران، سمت.
- قزويني، زكريابن محمدبن محمود،(1373) آثار البلاد و اخبار العباد، تهران، امير كبير.
- مفتخري، حسين و حسين زماني،(1379) خوارج در ايران، تهران، مركز بازشناسي اسلام و ايران.
- ـــــ ، (1387) تاريخ ايران از ورود اسلام تا پايان طاهريان، چ چهارم، تهران، سمت.
- مسعودي، عليبن حسين،(1371) مروج الذهب، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چ پنجم، تهران، علمي فرهنگي.
- مفتخري، حسين، «خوارج در ايران»، (تابستان 1376)، مقالات و بررسيها، ش61، ص 137-154.
- ملطي، ابوالحسين محمد،(1977م) التنبيه والرد، ط الثانية، قاهره، مكتبة الازهرية للتراث.
- منقري، نصربن مزاحم،(1371) وقعة الصفين، ترجمه پرويز اتابكي، چ دوم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي.
- تاريخ سيستان،(1366) تحقيق ملك الشعراي بهار، چ دوم، تهران، نشر كلاله خاور.
- ولهاوزن، يوليوس،(1375) تاريخ سياسي صدر اسلام، ترجمه محمودرضا افتخارزاده، قم، معارف اسلامي.
- يعقوبي، ابن واضح،(1371) تاريخ يعقوبي، ترجمه عبدالمحمد آيتي، چ ششم، تهران، علمي فرهنگي.
- ـــــ ، (1422ق) البلدان، بيروت، دارالكتب العلمية.