نقد تاریخ نگاری ابنکثیر در کتاب «البدایه و النهایه» در زمینهی تاریخ تشیع
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
اسماعيلبن عمربن كثير، معروف به «ابنكثير دمشقي» (701ـ774ق)، مورخ و مفسري مشهور و مؤلف كتاب البداية و النهاية است. اين كتاب يكي از كتابهاي مشهور و رايج در زمينۀ تاريخ عمومي و بهويژه تاريخ اسلام است كه از داستان آفرينش انسان تا حوادث سال 768ق را دربر ميگيرد. او از استاد خود، ابنتيميه (م 728 ق) - كه وهابيت ريشه در انديشههاي او دارد ـ تأثير فراوان پذيرفته و پيرو مكتب فكري اوست. بهسبب اين تأثيرپذيري و دلايل ديگر، ابنكثير مواضع ضدشيعي آشكاري دارد كه نمونههاي آن را در انكار برخي از فضايل اميرالمؤمنين علي و همچنين حمايت از بنياميه و رفع اتهام از آنان ميتوان مشاهده كرد.
توجه اصلي در اين پژوهش بر بررسي و نقد روشها و رويكردهاي مؤلف و نيز نقدهاي كلي دربارة مواضع او متمركز شده است. اگر هم به نقدي جزئي پرداخته ميشود، براي نمونه است.
اهميت اين پژوهش هنگامي روشنتر ميشود كه بدانيم ابنكثير و كتابش براي وهابيت و جريانهاي ضدشيعي، جايگاه مهم و معتبري در زمينة تاريخ دارد. ازاينرو، يكي از عرصههاي دفاع از حقانيت تشيع و ائمة معصومين، نقد كتاب البداية و النهاية و نشان دادن خطاهاي آن است.
تحقيق حاضر درصدد پاسخگويي به اين پرسش است كه «بر تاريخ نگاري ابنكثير دربارة تشيع، در كتاب البداية و النهاية چه نقدهايي وارد است؟»
در قالب بررسي نقدهاي سندي، محتوايي، و روشي بر تاريخنگاري مؤلف در ارتباط با تاريخ تشيع، به اين پرسش پاسخ خواهيم داد.
معرفي اجمالي با ابنكثير و كتاب «البداية و النهاية»
ابوالفداء اسماعيلبن عمربن كثير حَصلي بُصروي دمشقي، معروف به ابنكثير، مورخ، مفسر و محدثِ مشهور شافعي، در روستاي «مَجدَل» در شرق بُصري و نزديك دمشق، زاده شد (ابنكثير، 2010م، ج 1، ص 16-17). خود ابنكثير سال تولدش را 701ق ميداند (همان، ج 16، ص 19).
ابنكثير در سال 707 ق به دمشق رفت و آنجا ساكن شد. بيشتر دوران عمرش را در اين شهر زندگي كرد و همانجا نيز دفن شد. به همين سبب، او به «ابنكثير دمشقي» مشهور است (همان، ج 1، ص 16-17).
ابنكثير، كه در انتهاي عمر نابينا شده بود (ابنكثير، 1416ق، ص 13)، بنا به وصيتش، در كنار استادش ابنتيميه در آرامگاه صوفيان دفن شد (كحاله، بيتا، ج 2، ص 284).
تمام دوران 74 سالۀ زندگي ابنكثير (701-774 ق) در دمشق، مقارن با حكومت مماليك بَحري سپري شد. اين سلسله از سال 648 تا 784 ق حكومت كردند (ابنكثير، 2010م، ج 1، ص 11).
دربارة مكتب اعتقادي او باید گفت که در بيشتر منابع، وی بهعنوان يك سلفي (ابنكثير، 1408ق، ص 9) (و حتي داراي گرايش تند سلفي) (الحسيني، 1417ق) ذكر شده است.
در زمينة مذهب، او به اين دليل كه در موارد بسياري، از ابنتيميه - استاد حنبلي مذهبش- تبعيت ميكرده، و از سوي ديگر، با توجه به درگيري ابنتيميه با مذاهب مختلف اهلسنت، برخي در اينكه ابنكثير بر مذهب شافعي باقي مانده باشد، ترديد كردهاند (عبدالحميد، 1429ق، ص 226)؛ ازجمله رسول جعفريان در جايي از او بهعنوان «حنبلي» ياد ميكند (جعفريان و ديگران، 1378، ص 373). اما غالب منابع، او را شافعي دانستهاند (ابنكثير، بيتا، ص 5؛ زحيلي، 1429ق). ابنعماد حنبلي (م 1089ق) نيز او را شافعيمذهب شمرده است (حنبلي، 1406ق، ج 8، ص 397).
وهابيت ريشه در افكار ابنتيميه (م728ق)، يكي از مهمترين استادان ابنكثير- دارد (برنجكار، 1381، ص 143-144). ابنكثير به ابنتيميه علاقة بسيار داشت و ابنحجر عسقلاني (م 852 ق) با تعبير «فتن بحبه» او را شيفتۀ استادش خوانده است (ابنحجر عسقلاني، 1415ق، ج 1، ص 374). داودي (م 945 ق) در طبقات المفسرين ميگويد: ابنكثير در ديدگاههاي بسياري از ابنتيميه تبعيت كرده است (داودي، 1429ق، ج 1، ص 112). ابنتيميه در برخي امور فقهي، اجتهاداتي خاص داشته كه ابنكثير در آن زمينهها، استادش را تأييد كرده است (دخان، 1421ق، ص 15). ابنكثير كتابي در تفسير قرآن با عنوان تفسير القرآن العظيم دارد. وي مقدمة ابنتيميه را در اصول تفسير، بهعنوان مقدمة كتاب تفسير خود قرار داده است (آل شلش، 1425ق، ص 64).
براي معرفي اجمالي كتاب البداية و النهاية، بايد اشاره كنيم كه اين كتاب از تاريخنامههاي عمومي مشهور و رايج اسلامي و از گستردهترين منابع تاريخ اسلام است و مؤلفِ آن از واپسين مورخاني است كه تاريخ عمومي اسلام را به رشتة تحرير درآورد (ر.ك: سجادي، 1380، ص 91). در اين كتاب، به شرح حوادث، از آغاز پيدايش جهان تا عصر مؤلف پرداخته است. در آخرين جلد نيز مؤلف عمدتاً حوادث پيشبينيشده دربارۀ آخرالزمان و نيز حوادث و ويژگيهاي قيامت و جهان آخرت را ذكر كرده است. اين كتاب از نظر شيوه تدوين و تنظيم در تاريخنگاري، به صورت «حوليات» يا «سالنگاري» است.
نقد تاريخنگاري ابنكثير دربارة تشيع در «البداية و النهاية»
در این بخش به بررسی البداية و النهاية، با روش نقد مؤلفههاي تاريخنگاري، به نقد تاريخنگاري مورخ پرداخته میشود. از آنرو كه مؤلفههاي تاريخنگاري شامل سند، محتوا، و روش است، نقد نيز در سه بخش نقدهاي سندي، نقدهاي محتوايي، و نقدهاي روشي ترتيب يافته است.
پيش از وارد شدن به مبحث نقد، بجاست به دو نكته اشاره شود:
اول. ابنكثير در تاريخنگاري خود درباره شيعه، بهطور كلي سعي دارد تشيع را كماهميت جلوه دهد، و به پيشوايان و بزرگان شيعه نپردازد. او از مسائل مربوط به شيعه بهندرت ياد ميكند، مگر جايي كه بخواهد بدگويي كند.
براي نمونه، ابنكثير در هر سال، افراد مهمي را كه در آن سال از دنيا رفتهاند، ذكر كرده و به شرح حال آنها - گاه در چند صفحه - ميپردازد؛ اما در هيچ سالي از امام جواد و همچنين امام حسن عسكري ذكري به ميان نميآورد.
او در شرح حال امام صادق در سال 148ق، تنها يك سطر مطلب آورده، و آنهم اين است: جعفربن محمد صادق كه كتاب اختلاج الاعضاء به او منسوب است؛ و نسبتي دروغين است (ابنكثير، 2010م، ج 10، ص 344).
اين مسئله وقتي بيشتر تعجبآور است كه بدانيم ابنكثير براي برخي همسران شاهان و زناديق، چند صفحه اختصاص داده است.
همچنين او در جـايي كه شـرح حال فـقهاي درگذشته در سـال 94ق را آورده، زبـان بـه تمجيد از آنـان گشوده، ولي دربارة امام سجاد، تنها از ديگران نقلقولهايي ذكر كرده است (همان، ج 9، ص 292).
دوم. ابنكثير گاه در مسئلهاي ديدگاه شخصي خود را بيان داشته و گاه در آن تنها روايات تاريخي آورده است. در موضوع اخير، مبناي ما اين است كه اگر در مسئلهاي اختلافي، او توضيح و نقدي بر آن روايات نيفزوده و يا اينكه روايات مخالفي هم وجود داشته و به آنها اشاره نكرده، بهمنزلة قبول داشتن آن روايت تاريخي است.
1. نقدهاي سندي
در اين بخش، اسنادي كه مؤلف براي اخبار تاريخي خود ذكر كرده است، بررسي و نقد ميشود و اعتبار آنها ارزشيابي ميگردد. البته برخي از نقدهاي مربوط به اسناد، كه روشي است، در بخش نقدهاي روشي خواهد آمد؛ ازجمله اينكه ـ مثلاً ـ مورخ در جاهايي سند را نياورده يا گزينش غيرمنطقي از اسناد داشته است.
نمونة اول: ابنكثير در يكجا روايتي را براي مقابله با نظر اماميه، كه حضرت مهدي را از نسل امام حسين ميدانند، آورده و در آن حضرت مهدي را از نسل امام حسن دانسته است. سپس طبق اين حديث، حكم كرده ديدگاه اماميه نادرست است و حضرت مهدي را بهعنوان فرزند امام حسن نام ميبرد. اما اين روايت را محقق كتاب البداية و النهاية (كه هممسلك با ابنكثير است) در پاورقي ضعيف دانسته است (همان، ج 17، ص 43-44).
نمونة دوم: روايتي آورده است تا از آن فضيلتي خاص براي ابوبكر برداشت كند. اين روايت دربارة حضور ابوبكر در سايبان پيامبر در جنگ بدر است كه محقق كتاب مزبور در پاورقي نقل ميكند كه در سندِ روايت، راوي مجهول وجود دارد (همان، ج 4، ص 58).
چند نمونة ديگر: در فضايل عمر (همان، ج 7، ص 264)، عثمان (همان، ص 365-366 و 378)، و عمروعاص (همان، ج 8، ص 16) احاديثي را آورده كه طبق اعترافِ محقق كتاب، احاديث ضعيفي هستند.
2. نقدهاي محتوايي
آنچه در اينجا بررسي ميشود، اشكالاتي است كه بر محتوا و گزارشهاي تاريخي (و نه جنبۀ مربوط به اسناد يا روش) وارد است. موضوع بررسي اين است كه آيا محتواي تاريخي این كتاب با قرآن، سنت، عقل و مقبولات تاريخي مخالفت دارد و يا خير؟ آيا در اين محتوا، تناقض دروني وجود دارد يا خير؟
1. مخالفت با قرآن؛ نمونة اول: ابنكثير مينويسد: «در دو جنگ جمل و صفين، هر دو گروه به اسلام دعوت ميكردند، و درگيري آنها در اموري مربوط به حكومت و سياست بود و در مراعات مصالحي كه نفعش به امت ميرسيد، اما ترك جنگ بهتر بود» (همان، ج 6، ص 319).
اين اظهارنظر او علاوه بر مخالفتهايي كه با سنت و عقل دارد با نص قرآن مخالف است؛ زيرا طبق آيۀ «بغي» (حجرات: 9) اگر دو گروه از مسلمانان با هم در حال جنگ باشند، بايد با گروهي كه باغي (سركش) است و به حق گردن نمينهد، جنگيد.
نمونة دوم: نقل و استدلالي است كه ابنكثير آن را در فصلي با عنوان «فضائل معاويه» آورده است، بدون اينكه آن را نقد يا رد كند. او روايتي را نقل ميكند كه در آن به ابنعباس اين كلام نسبت داده ميشود: «همواره يقين داشتم معاويه به ملك و سلطنت دست پيدا ميكند؛ به خاطر آيۀ «وَ مَن قُتِلَ مَظلُوماً فَقَد جَعَلنَا لِوَلِيهِ سُلطَانَا» (اسراء: 33) (همان، ج 8، ص 8).
اين در حالي است كه معناي آيه تحريف شده است؛ زيرا آيه دربارۀ سلطه در زمينۀ حق قصاص است؛ نه اينكه وليّ مقتول- كه منظور از «مقتول» در اينجا عثمان است- به پادشاهي مسلمانان برسد. علاوه بر آن، معاويه وليّ عثمان نبود.
2. مخالفت با سنت: نمونههاي بسياري ميتوان ذكر كرد كه ابنكثير مطلبي را ميآورد كه مخالف با نص صريح حديث پيامبر است. در اينجا، تنها به ذكر يك نمونه اكتفا ميشود كه با مطالعۀ مطالب كتاب روشن ميشود كه نص حديث صحيح از پيامبر بر مطلبي دلالت دارد، ولي مؤلف به آن نص تن نميدهد:
او احاديثي نقل ميكند كه متضمن افضليت حضرت خديجه نسبت به عايشه است و به صحت آنها اعتراف ميكند؛ ازجمله حديثي از پيامبر كه آن حضرت در رد سخن عايشه، ميفرمايند: خداوند همسري بهتر از خديجه به من نداده است. خود مؤلف هم ميگويد كه سند آن اشكالي ندارد. با اين حال، او حكم به افضليت حضرت خديجه نميكند، بلكه توقف ميكند، بدون اينكه دلايل متقني براي اين توقف بياورد؛ بلكه حتي دلايلي واهي اقامه ميكند؛ مانند اينكه در قضية «افك»، برائت عايشه از بالاي هفت آسمان نازل شد (همان، ج 3، ص 369-373).
از نظر منطقي، بسيار روشن است كه با فرض اينكه در آيهاي، دربارة تهمتي كه به يكي از همسران پيامبر (عايشه) زده شده است، او از اين تهمت مبرا دانسته شود، ولي به هيچوجه نميتوان با تقدس بخشيدن به اين تبرئه، برتري او را بر همسران ديگر پيامبر اثبات كرد.
از لابهلاي سخناني كه ابنكثير در اين زمينه دارد، روشن ميشود كه دليل اين موضع او، تعصبِ فرقهگرايانه و ضديت با هر آنچه به تشيع مربوط میشود؛ بوده است. او ميگويد: «در اين زمينه كه خديجه افضل است يا عايشه، اختلاف و نزاع بين علما واقع شده است. اهل تشيع كسي را معادل خديجه نميدانند، و از اهلسنت هم برخي غلو ميكنند و قوّت تسنن در آنها، موجب ميشود عايشه را افضل بدانند» (همان، ص 371-372).
ابنكثير هم در اين مسئله توقف ميكند و دليل اين توقف، همان تعصب - و به تعبيرِ ملايم و توجيهگرِ خودش، قوي بودن تسنن- است.
3. مخالفت با تاريخ؛ نمونة اول: ابنكثير در شرح حال عمروبن حَمِق (م 50 يا 51 ق) - كه از صحابة پيامبر و ياران امام علي بود و معاويه او را كشت- مرگ او را چنين تصوير ميكند: او را در حالي يافتند كه در غاري مخفي شده بود. ماري او را گزيد و مرد. سرش قطع شد و نزد معاويه فرستاده شد (همان، ج 8، ص 59).
همانگونه كه پيداست، طبق ادعاي ابنكثير، او كشته نشد. اما وقتي به كتابهاي تاريخي ديگر مراجعه كنيم، مييابيم كه اين قولِ بسيار ضعيفي است و او – دستكم- ميتوانست اين را بهعنوان احتمالي در كنار ديگر احتمالات مطرح كند.
نويسندة البدء و التاريخ، دربارة عمروبن حمق يك سطر نوشته است. او در اين يك سطر ميگويد: از اصحاب پيامبر و شيعيان علي بود و كارگزار معاويه در موصل او را كشت (مقدسي، بيتا، ج 5، ص 109).
در انساب الاشراف آمده است: به دستور معاويه كشته شد (بلاذري، 1417ق، ج 5، ص 272).
كشته شدن عمروبن حمق را ابنخلدون نوشته است (ابنخلدون، 1408ق، ج 3، ص 14). در تاريخ يعقوبي (يعقوبي، 1429ق، ج 2، ص 161)، تاريخ الامم والملوك نوشتة طبري (طبري، 1418ق، ج 4، ص 488)، الكامل في التاريخ (ابناثير، 1385ق، ج 3، ص 477)، و الاصابة (ابنحجر عسقلاني، 1415ق، ج 4، ص 515) هم به كشته شدن او تصريح شده است. در منابع مزبور، يا تنها همين قول آورده ميشود و يا بهعنوان يكي از اقوال آن را نقل ميكنند.
ذهبي در تاريخ الاسلام از الطبقات الكبري ابنسعد، تاريخ خليفه، و همچنين از شعبي، كشته شدن عمروبن حمق را نقل ميكند (ذهبي، 1413ق، ج 4، ص 88). اين نشان ميدهد كه حتي مورخ متعصبي مانند ذهبي هم اين نقل را آورده و حذف نكرده است. الطبقات الكبري ابنسعد و تاريخ خليفه دو نمونة قابل استناد براي بحث ما هستند؛ چراكه در مراجعه به آنها، ميبينيم اين جنايت را نقل كردهاند (ابنخياط، 1415ق، ص 130).
روشن است كه دليل اين تحريفِ تاريخ در البداية و النهاية، جلوگيري از ضربه خوردن به شأن معاويه و تبرئة او از اتهام قتل صحابة پيامبر بوده است.
نمونة دوم: ابنكثير سعي فراوان دارد كه ياران امام علي در جنگ صفين را كه از صحابۀ بدري بهشمار ميرفتند كم نشان دهد. در اين زمينه، روايتي را آورده كه در آن، قولِ هفتاد نفر دروغ شمرده شده است. او اقوالي مبني بر يك نفر (خزيمةبن ثابت) و نيز سه نفر را (به نقل از ابنتيميه) بدون اينكه رد كند، آورده است. آن سه نفر عبارتند از: خزيمةبن ثابت، سهلبن حنيف و ابوايوب انصاري (ابنكثير، 2010م، ج 7، ص 437). در نتيجه، با نياوردن اقوال ديگر و توجه به اين اقوال، كم بودن تعداد آن صحابه را القا ميكند.
آنچه جاي تعجب دارد اين است كه نام «عمار ياسر» در اينجا ديده نميشود. شهادت عمار در صفين از مسلماتي است كه خود ابنكثير هم در آن شكي ندارد و به اين مسئله و بدري بودن او تصريح دارد (همان، ص 523)؛ اما وقتي به كتب تاريخي مراجعه ميكنيم به نظرات ديگر و نامهاي ديگري برميخوريم. برخي از اين منابع را بهعنوان نمونه ذكر ميكنيم. بيشتر اين كتب، از كتابهاي معتبر اهلسنت هستند، و اگر ابنكثير يكي از اين كتابها را هم قبول داشته باشد، كافي است.
در الاستيعاب، ابوفضالة انصاري (ابنعبدالبر، 1412ق، ج 4، ص 1729) و ابواليسر كعببن عمروبن عبادبن عمروبن غزية (همان، ص 1776)، بهعنوان بدريهايي كه در صفين در سپاه حضرت علي حضور داشتند و اولي شهيد شد و دومي هم حضور داشت، نام برده شدهاند (همچنين رافعبن خديج بهعنوان كسي كه پيامبر درخواست حضور او در بدر را به علت سن كمش رد كردند و در صفين همراه حضرت علي بود، آورده شده است) (همان، ج 2، ص 479).
در الكامل في التاريخ، ابوعمره نجاري انصاري (ابناثير، 1385ق، ج 3، ص 351) و رفاعةبن رافعبن مالكبن عجلان انصاري (همان، ج 4، ص 44)، بهعنوان بدريهاي حاضر در صفين؛ مسطحبن اثاثه (همان، ج 3، ص 153)، بدري كه طبق قول اكثر در صفين بود؛ و ابنتيهان (همان، ص 351) و خبّاببن اَرَت (همان)، بدريهايي كه بنا به قولي در صفين بودند، نام برده شدهاند. در همين منبع، هنگام نام بردن از اين صحابه، حتي به شهادت برخي از آنها در كنار حضرت علي هم اشاره شده است.
همچنين مسعودي در التنبيه و الاشراف - پس از اشاره به اختلاف نظر مورخان در اينباره ـ تصريح ميكند كه دستكم تعدادِ مورد اتفاقِ بدريهايي كه در صفين در سپاه حضرت علي بودند و شهيد شدند، 25 نفر بودند (مسعودي، بيتا، ص 256). همو در مروج الذهب مينويسد: 87 بدري در سپاه حضرت علي در صفين حضور داشتند (مسعودي، 1409ق، ج 2، ص 352).
4. تناقضات دروني: وجود تناقضهاي دروني در هر تأليفي از بزرگترين و قويترين نقدهايي است كه بر آن وارد ميشود و مؤلف هيچ توجيهي براي آن نميتواند داشته باشد. اين مسئله سستي استدلالات و نتيجهگيريهاي مؤلف را نشان ميدهد و اعتماد خواننده به ديگر مطالب و ادعاهاي نويسنده را كم ميكند.
نمونة اول: او در جايي چنين اظهارنظر ميكند: صحيح اين است كه سر امام حسين به شام فرستاده نشد (ابنكثير، 2010م، ج 8، ص 237)، درحاليكه در جاي ديگري مينويسد: «در اين زمينه دو قول وجود دارد، و اظهر اين است كه ابنزياد سر امام حسين را بهسوي يزيد فرستاد، و در اين زمينه روايات فراواني وجود دارد. والله اعلم» (همان، ص 271).
نمونة دوم: مؤلف مينويسد: امام حسين سه چیز از ابنزياد - و در جايي ديگر ميگويد: از عمر سعد- خواستند: اينكه رها شوند تا دستشان را در دست يزيد بگذارند و به حكم يزيد گردن نهند؛ يا اينكه به يكي از مرزها بروند و با تركان بجنگند؛ يا اينكه به حجاز برگردند (همان، ج 6، ص 346؛ ج 8، ص 243 و 284).
ابنكثير مطلب مزبور را در سه بخش متفاوت از كتاب خود گفته است كه در دو جا قطعاً اظهار نظر خود وي است ـ و نه نقل قول ـ و در جاي ديگر هم به احتمال زياد، نقلقول و روايت نيست و ديدگاه خود را بيان كرده است. اما او در بخشي كه محل اصلي اين بحث است و از منابع تاريخي استفاده ميكند (در فصل مربوط به شهادت امام حسين) مينويسد: ابومخنف و غير او روايت كردهاند كه (نقل به مضمون) امام حسين و عمرسعد صحبتهايي كردند كه كسي نفهميد؛ برخي گمان كردند كه امام خواستند با عمر سعد به شام، نزد يزيد بروند و دو لشكر را متوقف نگه دارند؛ برخي هم گفتند كه خواستة امام اين بود كه يا هر دو نزد يزيد بروند، يا امام به حجاز برگردند، و يا به مرزها براي جهاد بروند.
همچنين ابنكثير اين نقل را از عقبةبن سمعان آورده است: «من از مكه تا هنگام شهادت حسين با او بودهام. به خدا قسم، هيچ كلامي در هيچ جايي نگفته است، مگر اينكه من شنيدهام. امام هيچگاه نخواستند كه نزد يزيد بروند و دستشان را در دستش قرار دهند، يا اينكه به يكي از مرزها بروند، بلكه يكي از دو امر را خواستند: يا از همانجا كه آمدهاند برگردند، يا اينكه رها شوند تا در پهناي زمين بروند تا ببينند امر مردم به كدام سو ميرود» (همان، ج 8، ص 249).
ابنكثير در اين بخش، روايتي را نياورده است كه مدعاي او را اثبات كند، بلكه آنگونه كه ديده ميشود، روايت معتبر برخلاف ديدگاهي است كه بارها مطرح كرده. با توجه به اينكه در فصل مذكور، نقل روايت تاريخي بدون اينكه نقدي شود يا روايتي برخلاف آن آورده شود، بهمنزلة قبول آن روايت است، ميتوان مطالب مطرحشده توسط ابنكثير را متناقض دانست.
نمونة سوم: مطالبي كه ابنكثير ميآورد دربارۀ اينكه مهدي كيست، بسيار مغشوش بوده و با هم قابل جمع نيست (همان، ج 2، ص 287 و 288و 297 و 300؛ ج 6، ص 427؛ ج 9، ص 344؛ ج 10، ص 410؛ ج 17، ص 40 و 43 و 44 و 46). اين مطالب از اين نظر كه آيا مهدي و عيسي دو نفرند، يا اينكه عيسي همان مهدي است؛ و همچنين از اين نظر كه آيا مهدي يك فرد خاص است، يا اينكه چند نفر ميتوانند باشند، با يكديگر تناقض دارند. همانگونه كه در مطالب مذكور مشاهده ميشود، در يكجا، وقتي سخن از مهـدي ميآيد، مؤلف جزم دارد كه از فرزندان پيامبـر است؛ در جايي مينويسد: او عيسي است؛ و در جايي، در اين زمينه ترديـد دارد و بهگونهاي از مهدويت نوعي معتقد ميشود. گويا هر جا به هر روايتي برخورد كرده، طبق آن روايت، به اعتقادي رسيده است.
اين در حالي است كه ظهور امام مهدي در آخرالزمان، مورد وفاق اهلسنت است و بسياري از محدثان و علماي اهلسنت اين مطلب را كه مهدي يكي از ذرية پيامبر اكرم است، پذيرفتهاند. اختلاف آنها با شيعه بيشتر در اين زمينه است كه آيا او اكنون متولد شده است يا در آخرالزمان متولد ميشود (ر.ك: العميدي، 1388، فصل اول و دوم).
3. نقدهاي روشي
در اين بخش، به نقدهاي روشي بر تاريخنگاري ابنكثير در كتاب البداية و النهاية ميپردازيم. در اينگونه نقدها، به اشكالاتي ميپردازيم كه بر تاريخنگاري ابنكثير از جنبة چگونگي پردازش اطلاعات و روش كار او وارد است. اين اطلاعات تاريخي، خود داراي دو گونه سند و محتواست. در اين بخش، اين نكات ذكر ميشود:
1. مغالطه و استدلالهاي واهي: در اين بخش، در همة موارد، وجه مشترك اين است كه مؤلف براي توجيه اعتقادات خود، و يا در جهت گرايشهاي دروني خود، نياز به ذكر دليل پيدا ميكند، وحال آنكه دلايلِ موجود برخلاف اين خواستههاست، و او ناچار به توجيه و دليلسازي ميشود. در اينجا چيزهايي را كه به واقع دليل نيست، بهعنوان دليل ارائه كرده است. نمود برجسته و روشنِ استدلالهاي سست و بيپايه در كتاب البداية و النهاية، جايي است كه ابنكثير تلاش فراواني ميكند تا دلايلي براي اثبات مشروعيت خلافت سه خليفة اول و همچنين افضليت آنها نسبت به ديگر مسلمانان فراهم كند، و يا از آنها و بنياميه دفاع كند.
نمونة اول: ابنكثير ميگويد: نصي براي وصايت امام علي وجود نداشته است. او ميخواهد اثبات كند كه اگر چنين نصي وجود داشته باشد، در آن صورت صلاحيت اميرالمؤمنين براي حكومت منتفي است. او براي اين موضوع، به مغالطه متوسل ميشود و چنين ميگويد: «چنانچه علي نصي داشته، اگر نتوانسته آن نص را اجرايي كند و قدرت را بهدست بگيرد پس او عاجز است؛ و اگر ميتوانسته و انجام نداده خائن است؛ و اگر از آن نص اطلاع نداشته جاهل است؛ و اگر بعداً از آن نص مطلع شده اين هم محال است، و افترا و گمراهي» (ابنكثير، 2010م، ج 5، ص 354-355).
او به اين شق كه بهدست گرفتن اجباري حكومت توسط اميرالمؤمنين ممكن است به مصلحت اسلام و مسلمانان نباشد، اشارهاي نميكند و بهراحتي از آن ميگذرد.
همچنين شق ديگري هم وجود دارد و آن اينكه امري عملاً امكان اجرا نداشته باشد. اين هم ميتواند يكي از احتمالات در مسئله باشد كه در اين صورت هم هيچ ايرادي متوجه اميرالمؤمنين نيست. براي مثال، اينكه پيامبر نتوانستند همة انسانها را مسلمان كنند، به هيچوجه نقص بهشمار نميآيد.
نمونة دوم: ابنكثير داستان زيدبن خارجه را ذكر ميكند و مدعي ميشود پس از مرگ، از پيامبر و سه خليفۀ اول به نيكي ياد كرد. او اين مسئله را بهعنوان شاهدي بر مشروعيت و فضيلت سه خليفۀ اول نقل ميكند (همان، ج 6، ص 232 و 429-430).
جالب اينجاست با اينكه كتاب اسدالغابه از منابع ابنكثير در البداية و النهاية است، ولی محقق كتاب - كه هممسلك ابنكثير است- در پاورقي، از كتاب اسد الغابه ابناثير (م 630 ق) نقل ميكند كه كلام زيد، پيش از مرگش بوده و تصور كرده بودند مرده است (همان، ص 429-430).
علاوه بر اين، چنين مسائلي به هيچوجه، از آن درجه از اعتبار برخوردار نيست كه بتواند مشروعيت خليفهاي را ثابت كند.
همچنين ابنكثير در جايي ديگر، شبيه اين، داستاني ميآورد مبني بر اينكه يكي از شهداي صفين يا جمل پس از مرگ تكلم ميكرد و از پيامبر و سه خليفۀ اول ياد نمود و سپس ساكت شد (همان، ص 234).
2. معيارهاي دوگانه: يكي از اشكالات مشهود اين است كه در پذيرش و ردّ مطالب تاريخي، در شرايط يكسان، معيار واحدي ندارد، و گاهي براي رسيدن به اهداف خود، مجبور ميشود از معيارهاي مقبول تخطي كند و معياري ديگر را اعمال كند. در ذيل، به چند نمونه اشاره ميكنيم:
نمونة اول: نقلي را كه در آن آمده است علي در ماجراي شوراي عمر، به عبدالرحمانبن عوف فرموند: «عليه من خدعه كردي...» نادرست وخلاف مقام صحابه ميشمارد (همان، ج 7، ص 283). (البته شايد رد اين نقل، ناشي از خدشهاي باشد كه در مشروعيت خلافت عثمان وارد ميكند). اما فرار از جنگ احد توسط ابوبكر و ديگران (همان، ج 4، ص 200)، و يا سبّ اميرالمؤمنين توسط مروان (همان، ج 8، ص 122) را خلاف مقام صحابه نميشمارد. وقتي صحابه چنين اعمالي را كه خودِ ابنكثير نقل كرده است، انجام ميدهند، چگونه با اين توجيه ميتوان سخن علي با ابن عوف را رد كرد؟
نمونة دوم: محدَّث بودن عمر و الهام شدن به او، داشتن مكاشفات و خبر دادن او از غيب (همان،
ج 8، ص 300-301)، رؤيت جبرئيل توسط ابنعباس (همان، ج 9، ص 56)، جاري شدنِ دوبارۀ نيل با انداختن نامهاي كه عمر به نيل نوشت (همان، ج 1، ص 49؛ ج 7، ص 217-218)، داستان ساريةبن زنيم و سخن گفتن عمر با او از راه دور ـ همه را به دليل اينكه كرامتي براي عمر است، با همۀ زحماتي كه در اثبات آن بايد متحمل شود ـ (همان، ج 7، ص 259ـ260) ذكر ميكند و ميپذيرد. اما بسياري از نظاير اين مطالب را دربارۀ پيشوايان شيعه اصلاً نقل نميكند.
3. ادعاي بدون دليل: گاه مؤلف ادعاهاي بزرگي را ذكر كرده و با توجه به اينكه آن ادعاها خلاف شواهد و قراين ديگر است، بايد براي آنها دليل اقامه شود؛ اما او از اين كار شانه خالي كرده است. البته روشن است كه علت آن، نداشتنِ دليل است؛ اگر دليلي وجود داشت، حتماً مؤلف به آنها اشاره ميكرد.
نمونة اول: دربارة دستور پيامبر در خصوص بستن دربهايي كه به «مسجدالنبي» باز ميشود و اينكه پيامبر يك درب را استثناء كردند، دو روايت نقل كرده كه طبق يكي، مستثنی، دربِ خانۀ امام علي بوده و طبق ديگري، درب خانة ابوبكر. آنگاه ميگويد: «هر دو درست است؛ ابتدا پيامبر دربِ خانۀ علي را استثنا كردند كه بهخاطر رفت و آمد حضرت فاطمه بود. اما چون پس از رحلت پيامبر اين مسئله منتفي ميشد، در اواخر عمرشان دستور دادند به جاي آن، دربِ خانۀ ابوبكر باز شود؛ بدين منظور كه ابوبكر براي نماز به مسجد برود؛ و اين اشاره به خلافت ابوبكر بوده است» (همان، ص 569).
در اينجا، ابنكثير علتي را براي روايت دوم ذكر ميكند كه ادعاي بزرگي است و براي اين ادعا شواهد و دلايلي نميآورد. گذشته از بحث اعتبار و جعلي بودن روايت دوم، اينكه باز ماندن درِب خانة ابوبكر، به خلافت او مربوط بوده، ادعايي است كه ابنكثير بهراحتي آن را مطرح ميكند و البته طبيعي است كه دليلي هم براي اين مطلب نتواند ارائه كند.
نمونة دوم: ابنكثير دربارۀ حديث «غدير» ميگويد: «دليل فرمايش پيامبر آن بود كه عدهاي از اجراي دقيق احكام توسط علي در سفر يمن ناراحت بودند. ازاينرو، پيامبر براي بيان بياشكال بودن رفتار علي و تبيين فضل، امانت، عدل، و قرب او نسبت به خود، حديث غدير را بیان فرمودند» (همان، ج 5، ص 110و 288؛ ج 7، ص 556).
اما ابنكثير هيچ دليلي براي ربط دادن حديث «غدير» به اتفاقات يمن نياورده است. البته دليل نداشتنِ او در يكي از مواضعي كه در اينباره صحبت ميكند، نمود مييابد:
«در اثر وقايع يمن، قيل و قال دربارة علي زياد شد. به همين دليل- و خدا داناتر است- پيامبر حديث غدير را فرمودند» (همان، ج 5، ص 110). با آوردن تعبيرِ «و الله اعلم» در اينجا، روشن ميشود كه او دليلي ندارد؛ زيرا اگر دليلي داشت - در مسئلهاي چنين حساس- با شناختي كه از او داريم، جمله را با ترديد بيان نميكرد.
4. گزينش و حذف غيرمنطقي: از نويسنده نميتوان انتظار داشت كه بيطرف باشد، اما ميتوان از او خواست كه منصف باشد؛ يعني به شواهدِ خلاف ديدگاهِ خود توجه كند، به آنها پاسخ دهد، و به آوردن شواهدي به سود خود بسنده نكند (اسلامي، 1391، ص 142). اما يكي از ايرادهاي اساسي ابنكثير عدم رعايت اين معيار است. پيشاپيش روشن است كه چه حقايقي در اين ميان قرباني خواهد شد.
حذف گزارشها، مؤثرترين و مهمترين روشي است كه از این ناحيه در البداية و النهاية، حقايق تاريخي دگرگونه جلوه داده شده است. در اين روش، بدون اينكه عموم مخاطبان متوجه شوند، با گزينش و چينش خاص مطالب، سير وقايع به صورت ديگري نمايش داده ميشود. در نمونههايي كه ذكر ميشود، اين موارد بررسي ميگردد. گونة خاصي از اين حذف، اين است كه در يك مبحث، شواهدي كه مخالف مدعاي مؤلف است ارائه نشود. نمونة سوم از مصاديق آن است.
نمونة اول: ابنكثير روايتي در زمينة بحثهاي فرستادگان معاويه با اميرالمؤمنين در اوايل سال 37ق آورده است. با مراجعه به منبع اين روايت (طبري، 1418ق، ج 4، ص 281-282)، به مطالب جالبي دست پيدا ميكنيم. ابنكثير قريب يك سوم ابتداي روايت را - كه متضمن صحبتهاي فرستادگان معاويه، در حمايت از عثمان و طلب كنارهگيري امام علـي از حكومت، و جواب تند امام به آنـان است- بهطور مفصل و كلمـه به كلمـه ذكر كرده، اما وقتي به اينجا رسيده، طولاني بودن روايت را بهانه قرار داده، يك سوم مياني روايت را - كه متضمن سخنان امام در نكوهش خلفاست و اينكه به حق ولايت آل رسول ظلم شده و براي مسلمانان سزاوار نيست از آنها جدا شوند و مخالفتشان كنند- حذف كرده و هيچ اشارهاي به آن نكرده است. آنگاه ميگويد: اين روايت نادرست است، و دليلش را چنين ذكر ميكند كه در ضمن آن آمده است، علي از معاويه و ابوسفيان عيب گرفته و فرمـوده است: آنـها در ايمان به اسـلام، از ابتـدا همـواره ترديـد داشتند، و اينكه علـي، نه ميگويد عثمان مظلوم كشته شد، و نه ظالم. درواقع، ابنكثير يك سوم آخر روايت را خلاصه و ملايم كرده، نقل ميكند؛ زيرا يك سوم مياني براي وی مشكلات كمتري دارد (ابنكثير، 2010م، ج 7، ص 444).
نمونة دوم: در مسئلۀ «هجرت»، به «ليلة المبيت» اشارهاي نكرده است.
همچنين به اين موضوع كه توقف پيامبر در «قبا»، به خاطر انتظارِ آمدنِ امام علي بوده است، اشاره نكرده است (همان، ج 3، ص 428 به بعد).
نمونة سوم: احاديث قعود در فتنه را آورده، ولي به احاديث معارض اشاره نكرده است (همان، ج 8، ص 314).
5. تحريف حقايق تاريخي: تحريف تاريخ اشكالي است كه به وضوح، در البداية و النهاية مشاهده ميشود. ابنكثير براي دفاع از اعتقادات خود – مثلاً، در موضوعي كه به افضليت و مشروعيت خلافت سه خليفة اول ضربه ميزند، يا حقانيت شيعه را اثبات ميكند- از دست بردن در وقايع تاريخي و تغيير آنها ابايي ندارد.
براي اين تحريفها، يك گونۀ خاص و عمده نيز وجود دارد. اين مسئله كه در روش كلي ابنكثير نقش پررنگي دارد، نقل نكردن صحيح مطالب از منابع اصلي و متعهد نبودن به آنهاست.
نمونههايي از مصاديق تحريف حقايق تاريخي در ذيل آمده است:
نمونة اول: مؤلف دربارة مباهله با مسيحيان نجران، پس از آوردن آيۀ مباهله، نقلي را آورده كه در آن، نام حضرت فاطمه و حسنين بهعنوان افرادي كه همراه پيامبر بودند، ذكر شده، ولي نام حضرت علي نيامده است (همان، ج 5، ص 28). اين در حالي است كه در روايات فراوان ديگر، نام آن حضرت هم ذكر شده است. سيوطي در الدرالمنثور، روايات فراواني را ذكر كرده كه در آنها نام حضرت علي هم آمده است. اين روايات را حاكم ـ كه آن را حديثي صحيح شمرده است- مسلم، ترمذي، ابنجرير، بيهقي، ابنالمنذر، ابن مردويه و ابو نعيم نقل كردهاند (سيوطي، 1423ق، ج 2، ص 230-233).
نمونة دوم: ابنكثير در جلد ششم كتاب البداية و النهاية، ابتدا روايتي از بيهقي دربارة امام علي آورده كه در آن چنين آمده است: «... گفتند: يا اميرالمؤمنين، آيا جانشيني مشخص نميكنيد؟ فرمود: نه، بلكه شما را ترك ميكنم همانگونه كه رسول خدا شما را ترك كرد. گفتند: حال كه ما را بلاتكليف رها ميكني، چه جوابي براي پروردگارت داري؟ گفت: ميگويم: خدايا، چنان مصلحت ديدي كه من را خليفه و جانشيني در ميان آنها قرار دهي، سپس مرا ميراندي؛ و تو را ترك كردم ميان آنها. پس اگر خواستي مصلحت آنها را و اگر خواستي تباهي آنها را رقم خواهي زد».
سپس ابنكثير در بيان ضعف اين روايت ميگويد: «اين روايت از حيث لفظ و معنا غرابت دارد؛ مشهور آن است كه ... و علي به فرزندش حسن وصيت كرد – همانگونه كه خواهد آمد ـ و او را امر كرد كه سپاه را روانه كند...» (ابنكثير، 2010م، ج 6، ص 326-327).
ابنكثير در صفحهاي ديگر اين روايت را آورده و به آن استناد كرده و از آن مطالبي را استفاده نموده و ردّي هم بر آن نياورده است؛ اما محققِ كتاب، متن آن را ضعيف شمرده است (همان، ج 7، ص 540).
اما نكتة اصلي بحث ما در اينجاست: ابنكثير در جايي ديگر از كتابش (همان، ص 611)، بدون اشاره به روايت، از زبان خودش چنين نوشته است: «به علي گفته شد: آيا جانشيني تعيين نميكني؟ گفت: نه، ... اگر خدا خير شما را بخواهد، شما را بر بهترينِ شما جمع ميكند؛ همانگونه كه پس از رسول خدا، شما را بر بهترينتان جمع كرد. و اين اعترافي است از علي در آخرين لحظات عمرش بر برتري ابوبكر».
همين مضمون در جاي ديگري از كتاب بهصورت يك مطلب پذيرفتهشده تكرار شده است (همان، ص 615).
ابنكثير در اين دو موضوع اخير، كه روايت، تغييري كرده، سندي نياورده است و فراز آخر ـ مبني بر جمع كردن مسلمانان پس رسول خدا بر بهترينشان - به روايتي كه در ابتدا ذكر گرديد، اضافه شده است. البته اين الفاظ، شبيه الفاظِ آن روايت است. ازاينرو، احتمال دارد كه آن روايت، تحريف شده باشد. وقتي به دنبال اين فرازِ اضافه شده ميگرديم، ميبينيم كه هم در البداية و النهاية (همان، ص 280)، هم در منابع متعدد ديگر، بارها كلامي با اين مضمون از عمر نقل شده است، ولي از اميرالمؤمنين اصلاً چنين مطلبي نيافتيم.
نتيجهاي كه ميتوان گرفت اين است كه احتمالاً تركيب قسمت ابتدایی روايت اول با اين فراز آخر، ساختة ذهن ابنكثير است و او بهراحتي چنين دروغ بزرگي را به حضرت علي نسبت داده است؛ زيرا اگر آن روايت، چنان ذيلي داشت ـ كه در آن صورت براي ابنكثير بسيار قابل توجه و مطلوب بود- ابنكثير در دو قسمت كتاب خود، كه آن را با سند نقل كرده است، محال بود از آن غافل شود، و حتماً ميآورد. بخصوص با توجه به اينكه ابنكثير را حافظ ميخوانند و او را در زمينه تسلط بر احاديث، ماهر شمردهاند.
اگر هم ابنكثير عامداً دست به جعل و تحريف نزده باشد، همين كه او دربارة مطالبي كه در جهت تعصبات خويش است بدون دقت و بررسي و بهراحتي هر مطلبي را بدون سند در تاريخ خود ميآورد، و تاريخ را تحريف ميكند، كاملاً سزاوار محكوم شدن به تحريف تاريخ است.
نكتة جالب ديگري در اينجا وجود دارد و آن اينكه ابنكثير در همان صفحه، كه روايتِ تركيبي جديدي را آورده است (همان، ص 611) دقيقاً پس از جملاتي كه از او نقل كرديم، مينويسد: «به تواتر ثابت شده كه حضرت علي فرموده است: بهترين فرد امت پس از پيامبر، ابوبكر و عمر هستند». حتماً يكي از آن رواياتي كه اين تواتر را ايجاد كرده، همين روايت ساختگي ميباشد.
نمونة سوم: حديثي را كه پيامبر در آن فرمودهاند: «علي براي تأويل قرآن ميجنگد»، در فصلي مربوط به خوارج آورده، به آنها ربط داده و اينگونه القا كرده است كه به دو جنگ جمل و صفين ارتباطي ندارد (همان، ج 6، ص 325؛ ج 7، ص 513).
نمونة چهارم: در قسمتي از كتاب، به مشكلات ابوذر با معاويه اشاره نموده، ولي اخباري را كه مربوط به عثمان است ذكر نكرده است. اينكه عثمان او را تبعيد كرد، آورده و سپس اضافه نموده است: «گفته شده ابوذر خودش خواست كه برود، و عثمان اجازه داد» (همان، ج 7، ص 249).
در جايي ديگر هم هنگاميكه در وفيات سال 32 ق، شرح حال ابوذر را آورده، تنها نوشته است: ابوذر به ربذه رفت؛ و حرفي از تبعيد و تبعيدكننده نزده است (همان، ص 307).
نمونة پنجم: در ابتداي حوادث سال 351 ق، خبري را دربارة جنگي كه سيفالدوله، امير حمدانيان با روم داشته، چنين آورده است: «و كان سيف الدولة قليل الصبر، ففرّ منهزما في نفر يسير من اصحابه» (همان، ج 12، ص 211). اين در صورتي است كه وقتي به الكامل في التاريخ بهعنوان منبع ابنكثير مراجعه كنيم، ميبينيم اصل خبر اينگونه بوده است: «فقاتله، فلم يكن له قوة الصبر لقلة مَن معه» (ابناثير، 1385ق، ج 8، ص 540). سيفالدوله با او جنگيد و به دليل ياران كمي كه داشت، نتوانست در مقابل او مقاومت كند.
سيفالدوله به شجاعت مشهور بود، اما ابنكثير او را - به دليل انتساب به تشيع، و بهطور كلي دشمني كه با سلسلة حمدانيان دارد- با تغيير الفاظ، به عدم شجاعت متهم كرده است (ر.ك: الحسيني، 1417ق).
6. نقدهاي روشي در زمينة اسناد و منابع: در ابتدا اين مطلب را توضيح ميدهيم كه در كنار اسناد گزارشهاي تاريخي، به منابع هم ميتوان پرداخت؛ چراكه هر دو از يك مقوله هستند و درواقع، راه دريافت گزارشهاي تاريخي منابع است. براي نقد روشهايي كه مربوط به اسناد و منابع در تاريخنگاري است، به مباحث گوناگوني ميتوان پرداخت كه در ذيل، دو عنوان كلي آن آمده است:
الف. «گزينش و حذف غيرمنطقي» اسناد و منابع: ابنكثير معمولاً در پي يافتن اسناد و منابعي است كه آنچه را ميپسندد، نقل ميكند. طبيعي است كه اهلسنت انگيزۀ چنداني براي نقل برخي مطالبي كه مربوط به شيعه است، ندارد؛ و اگر در تاريخ، به قضيهاي مربوط به شيعه برميخوريم، بايد به منابع شيعي هم مراجعه شود؛ اما در البداية و النهاية، مراجعه به آن دست منابع اهلسنت كه به سود شيعه چيزي نقل كرده باشند، بسيار ناچيز است. در خصوص منابع شيعي هم احتمال دارد كه بيشتر آنها را نديده باشد. براي مثال، استفاده از منابعی چون يعقوبي (م 284 ق) و مسعودي (م 346 ق) در حد صفر يا ناچيز است ولی در مقابل، استفاده از امثال ذهبي (م 748 ق)، ابنتيميه (م 728 ق)، مزي (م 742 ق)، ابنعساكر (م 571 ق)، و ابنجوزي (م 597 ق) بسيار پررنگ است (ر.ك: ابنكثير، 2010ق، ج 1، ص 81-83).
در يك نمونه ميبينيم دربارة ابوذر مينويسد: «در زمينة فضايل او احاديث زيادي وارد شده است». سپس بهعنوان مشهورترين آنها، حديث پيامبر در زمينه راستگويي ابوذر (ما اظلت الخضراء ...) را آورده است. اين يك روايت را هم كه آورده است، ضعيف ميشمرد (همان، ج 7، ص 307). اما مشاهده ميشود دربارۀ افراد ديگري كه براي ابنكثير اهميت داشته و با بنياميه درنيفتاده بودند؛ مثلاً، دربارة سعدبن ابيوقاص (همان، ج 8، ص 103-113)- به هيچوجه، چنين شيوهاي ندارد. او ميتوانست اين روايت را با سندهاي ديگري، كه حتي ذهبي صحيح دانسته است، بياورد (الحسيني، 1417ق).
ب. «پذيرش و رد غيرمنطقي» اسناد و منابع: گاهي در برخي زمينهها – مثلاً، كيفيت شهادت حضرت امام حسين- خود اعتراف ميكند كه به دليل كم توجهكردن ديگران بدان، مجبور بوده است از روايات ابومخنف (م 157 ق)- كه گرايش شيعي دارد- در تاريخ طبري استفاده كند؛ اما در همين زمينه هم اعتبار آن را اينگونه زيرسؤال برده است: «شيعيان در اين موضوع، دروغهاي بسياري نقل ميكنند؛ دربارة برخي رواياتي كه آورديم ترديد وجود دارد، و اگر طبري (م 310 ق) و بزرگان ديگري اينها را نياورده بودند، ما هم نقل نميكرديم. بيشتر آنها روايات ابومخنف است كه ضعيف است» (ابنكثير،2010م، ج 8، ص 283).
در جايي ديگر، در خلال بحثي دربارة انتقام مختار از جنايتكاران كربلا، مينويسد: «از لابهلاي سخنان طبري، شدت خوشحالياش از مطالب اين فصل آشكار است و به اين دليل، به تفصيل، روايات ابومخنف را آورده است. ابومخنف در رواياتي كه دارد متهم است، بخصوص آنچه در زمينة تشيع دارد» (همان، ج 9، ص 24).
او دربارۀ روايات ابومخنف در تاريخ طبري اين سخنان را دارد، اما با طيبخاطر روايات سيفبن عمر، را كه حتي ميان اهلسنت متهم به جعل است، ميپذيرد (همان، ج 7، ص 259-260). اين مسئله از مخالفت و ضديت اساسي ابنكثير با تشيع ناشي ميشود كه اعتبار تاريخنگاري و وقايعنگاري توسط او را زيرسؤال ميبرد.
او اگر با گزارشي مواجه شود كه مطلبي در زمينة عقايد او ـ مثلاً فضايلي براي پيشوايان اهل سنت- دارد، دچار تسامح در بررسي اسناد ميشود و انگيزهاي براي اين بررسي نمييابد و حتي روايات ضعيف را نقل ميكند؛ ولي وقتي فضايلي براي پيشوايان تشيع و منسوبان به آنان در بين باشد، در بررسي اسناد بسيار سختگير ميشود و حتي وقتي اسنادِ صحيح يا متواتر و مستفيض دال بر مطالب خلاف ميل او وجود داشته باشد - مانند افضليت حضرت خديجه ميان همسران پيامبر و حديث «طير» در فضيلت اميرالمؤمنين، در اولي توقف ميكند (همان، ج 3، ص 269-273)؛ و در دومي، دلش مجوز پذيرش حديث را صادر نميكند و ميگويد: «در مجموع، دربارة صحتِ حديث «طير»، در دل، ترديد و مناقشهاي هست؛ اگرچه سندهاي زيادي دارد» (همان، ج 7، ص 583). اين در حالي است كه در همان صفحات، از حاكم دربارة حديث «طير» اين مطلب را نقل ميكند: «اين حديث مطابق شرط بخاري و مسلم است» و در چند سطر بعد، از همو نقل ميكند: «اين روايت به سند صحيح از علي، ابوسعيد و سفينه نقل شده است» (همان، ج 7، ص 579).
با توجه به اينكه ابنكثير مدعي است از يكسو، ابوبكر و عمر و عثمان از علي افضل هستند، و از سوي ديگر، حديث «طير» مخالف اين مطلب است، طبيعي است كه توان پذيرش اين روايت را نداشته باشد.
ابنكثير رواياتي دربارة اولين مسلمان بودن اميرالمؤمنين را زياد، و در عين حال، همه را غيرصحيح ميشمرد (همان، ج 7، ص 395)؛ اما در بخشي ديگر از كتاب، حديثِ «علي اولين مسلمان است» را آورده، و نظر تِرمذي را نقل كرده كه آن را حديثي صحيح ارزيابي نموده است (همان، ص 556).
همچنين دربارۀ اين فرمايش اميرالمؤمنين كه «به جنگ با پيمانشكنان و از دين خارجشدگان و ستمگران امر شدهام»، با اينكه 12 روايت با اين مضمون آورده است، ميگويد: «اين حديث غريب و منكر است؛ اگرچه چندين سند دارد، ولي هيچكدام از آنها خالي از ضعف نيست» (همان، ص 513). بدينسان اين حديث را نميپذيرد؛ اما اگر حديث در جهت گرايشهاي او بود، تعدد اسناد را موجب تقويت آنها ميشمرد.
او در مقابل، داستان ساريةبن زنيم و سخن گفتن عمر با او از راه دور را، كه احاديث ضعيفي دارد، به دليل آنكه كرامتي براي عمر است، قبول ميكند و ميگويد: اين احاديث يكديگر را تقويت ميكنند (يكي از ناقلان اين روايت سيفبن عمر است، همان، ص 259ـ260).
عليرغم نقل احاديث صحيحِ اهلسنت ـ براي نمونه، از صحيح بخاري و مسند احمد - (همان، ج 5، ص 405-406) مبني بر اينكه حضرت فاطمه تا آخر عمر از ابوبكر راضي نشدند، ابنكثير در چند صفحه بعد، مينويسد: روايت شده است كه آن حضرت از ابوبكر راضي شدند، و روايتي مرسل را در اين زمينه آورده است (همان، ص 411). اين در صورتي است كه اگر حديث دربارة مسائل ديگر بود به يك روايت مرسل در مقابل چند روايت صحيح توجه نميكرد.
اما در بخشي ديگر از كتاب، بهعنوان اظهارنظر شخصي، ادعا ميكند كه حضرت فاطمه پيش از وفات، از ابوبكر راضي شد و به روايات مخالف هم اشاره نميكند (همان، ج 7، ص 45).
در اين نمونهها، به روشني تحميل كردن پيشفرضها و گرايشها بر شيوۀ صحيح علمي قابل مشاهده است.
نتيجهگيري
در مباحث مربوط به تاريخ تشيع، به وضوح مشاهده ميشود كه ابنكثير ملتزم است تاريخنگاري در جهت پيشفرضها و نگرشهاي او سامـان يابد، بدون اينكه بهگونهاي روشمند و علمي ين هدف را محقق سازد. بدينروي، همۀ چينـشها، حذف و گزينـشها، رد و پذيرشها، و تحريفها نيز در همين جهت است. همين مسئله، كه ميتوان آن را «تعصب» ناميد، عامل بيشتر انتقادات وارد به البداية و و النهاية است.
با اين رويكرد مؤلف، عناصر گفتمان خودي، برجستهسازي شده و عناصر گفتمان رقيب، حذف يا به حاشيه رانده ميشود.
در روش و كتاب، بهروشني ميتوان ملاحظه كرد كه مؤلف با هدف نگارش حقايق تاريخي، به تاريخنگاري نپرداخته، بلكه از تاريخ بهعنوان ابزاري براي تبليغ عقايد خاص خود و براي توجيه آن تفكرات استفاده كرده است.
آنچه ذكر شد سبب ميشود تاريخنگاري ابنكثير در زمينۀ تاريخ تشيع را فاقد معيارهاي لازم علمي، غيرروشمند و به شدت متأثر از تعصب مذهبي ارزيابي كنيم.
- آل شلش، عدنانبن محمدبن عبدالله،(1425ق) الإمام ابن كثير و أثره في علم الحديث رواية و دراية مع دراسة منهجية تطبيقية علي تفسير القرآن العظيم، عمان، دارالنفائس.
- ابن اثير، عزالدين علي،(1385ق) الكامل في التاريخ، بيروت، دار صادر.
- ابن حجر عسقلاني، احمدبن علي،(1415ق) الاصابة في تمييز الصحابة، تحقيق: عادل احمد عبد الموجود و علي محمد معوض، بيروت، دار الكتب العلمية.
- ابن خياط، خليفة، تاريخ خليفةبن خياط،(1415ق) بيروت، دارالكتب العلمية.
- ابن عبد البر، ابوعمر يوسفبن عبداللهبن محمد،(1412ق) الاستيعاب في معرفة الاصحاب، تحقيق: علي محمد بجاوي، بيروت، دار الجيل.
- ابن عماد الحنبلي، عبدالحيبن احمد،(1406ق) شذرات الذهب في اخبار من ذهب، بيروت، دار ابن كثير.
- ابن كثير الدمشقي، ابوالفداء اسماعيلبن عمر،(2010م) البداية و النهاية، تحقيق علي ابوزيد و ديگران، چ دوم، بيروت، دار ابن كثير.
- ــــــ ،(بيتا) تفسير القران العظيم، تصحيح خليل الميس، بيروت، دار القلم.
- ـــــ ،(1408ق) قصص الانبياء، تحقيق گروهي از علما، چ هشتم، بيروت، دار القلم.
- ـــــ ،(1416ق) قصص الانبياء، تحقيق فتوح شوري و مجدي فتحي السيد، طنطا، دارالصحابة للتراث.
- برنجكار، رضا،(1381) آشنايي با فرق و مذاهب اسلامي، چ چهارم، قم، موسسه فرهنگي طه.
- بلاذري، احمدبن يحييبن جابر،(1417ق) انساب الاشراف، تحقيق سهيل زكار و رياض زركلي، بيروت، دارالفكر.
- العميدي، ثامر هاشم،(1388) در انتظار ققنوس، ترجمه مهدي عليزاده، چ هشتم، قم، انتشارات موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- جعفريان، رسول و ديگران،(1378) نقد و بررسي منابع سيره نبوي، تهران، سمت و پژوهشكده حوزه و دانشگاه.
- الحسيني، محمد، «الحافظ ابن كثير مورخاً»،(1417ق) منهاج، ش4، ص 186 - 206 .
- داوودي، شمس الدين محمدبن عليبن احمد،(1429ق) طبقات المفسرين، تحقيق علي محمد عمر، چ دوم، قاهرة، مكتبة وهبة.
- دخان، عبدالعزيز الصغير،(1421ق) السعي الحثيث الي شرح اختصار علوم الحديث للامام الحافظ ابن كثير، چ دوم، صنعاء، مكتبة الجيل الجديد.
- ذهبي، شمس الدين محمدبن احمد،(1413ق) تاريخ الاسلام، تحقيق عمر عبدالسلام تدمري، چ هشتم، بيروت، دار الكتب العربي.
- زحيلي، وهبة، «ابن كثير الدمشقي حافظاً و مفسراً و مورخاً»،(1429ق) التراث العربي، ش 109، ص 19 – 32.
- سجادي، سيد صادق و هادي عالم زاده،(1380) تاريخ نگاري در اسلام، چ چهارم، تهران، سمت.
- سيوطي، (1423ق) الدر المنثور في التفسير المأثور، بيروت، دار الفكر.
- طبري، محمدبن جرير،(1418ق) تاريخ الامم والملوك، تحقيق عبد الامير علي مهنا، بيروت، موسسة الاعلميللمطبوعات.
- عبدالحميد، صائب،(1429ق) علم التاريخ و مناهج المورخين، چ دوم، بيروت، مركز الغدير.
- كحاله، عمر رضا،(بيتا) معجم المؤلفين، بيروت، مكتبة المثني.
- مسعودي، ابو الحسين عليبن الحسين،(بيتا) التنبيه و الاشراف، تصحيح عبدالله اسماعيل صاوي، قاهرة، دار الصاوي.
- مقدسي، مطهربن طاهر،(بيتا) البدء و التاريخ، بور سعيد، مكتبة الثقافة الدينية.
- يعقوبي، احمدبن اسحاق،(1429ق) تاريخ اليعقوبي، تعليق خليل منصور، قم، دار الزهراء.