روش شناسی تاریخی علّامه طباطبائی در «تفسیر المیزان»
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
تاريخ و تاريخنگاري بخش عظيمي از فرهنگ مکتوب عصر اسلامي را به خود اختصاص داده و آيات تاريخي قرآن، عمدهترين عامل توجه مسلمانان به تاريخ و رشد تاريخنگاري اسلامي بهشمار آمده است (سجادي و عالمزاده، 1383، ص39). از سوي ديگر، علم تاريخ در افق انديشة انديشوران و عالمان ديني در جايگاه رفيعي قرار دارد و همواره به بزرگي و سودمندي ستوده شده است. با وجود بالا بودن فراواني آيات تاريخي، نياز است تا روش تفسير اين دسته از آيات، بهويژه از حيث ارتباط آنها با منابع تاريخي، تبيين شود. آيات تاريخي کمتر با روشي جامع و ضابطهمند بررسي شده است. اين در حالي است که آياتالاحکام، آيات اخلاقي، آيات اعتقادي و مانند آن سهم و جايگاه خود را در تفاسير موضوعي باز کردهاند و مباني روشني براي تفسير آنها وجود دارد (ر.ك: مكارم شيرازي، 1376، ج 3، ص157).
اساس رويکرد رايج، نگاه سلبي به تاريخ در تفسير است؛ به اين معنا که اساس و شالودة آن بر مبناي احتياط در حوزة تفسير و لزوم اتکا به منابع معتبر در تفسير شکل گرفته است. اين گرايش شامل طيف وسيعي از ديدگاههاي مفسراني ميشود که به دنبال تقويت نقش حضور تاريخ در تفسير نبوده و بلکه اين حضور را تضعيف نيز کردهاند. اگرچه گروهي را به اين نام در ميان مکاتب و روشهاي تفسيري نميتوان يافت، ولي از مجموع تعامل برخي مفسران با آيات، بهويژه آيات تاريخي قرآن، اينگونه استنباط ميشود که ابزار تاريخ در مجموعة ساير ابزارها و روشهاي تفسيري، اولويت خاصي ندارد. در اين گرايش، نشاني از يک رويکرد خوشبينانه به مجموعه تاريخ و از جمله عهدين نميتوان يافت. شايد اين توضيحات سيدقطب بتواند مستند خوبي براي تبيين اين گرايش باشد. نظر ايشان دربارة تعامل تاريخ و تفسير چنين است:
تاريخ (مدوّن) نسبت به عمر بشريت، بسيار کم سن است. چه بسيار وقايعي که قبل از اين تاريخ مدوّن اتفاق افتاده، ولي اين تاريخ چيزي از آن نميداند. لذا، تاريخ چيزي نيست که بخواهيم پاسخ سؤالاتمان را از آن بگيريم. اگر تورات از تحريف و زيادتهاي متني در امان مانده بود قطعاً مرجع مطمئني براي پارهاي از اين وقايع بود، ولي (متأسفانه) تورات به اساطيري گرفتار شده که شکي در بيپايه بودن و اسطوره بودن آنها نيست، و از گزارشهايي پر شده که بدون هيچ شکي به کلام وحياني از طرف خدا اضافه شده است و لذا، تورات هم مصدر مطمئني براي (تفسير) قصههاي تاريخي قرآن نيست. بنابراين، تنها قرآن است که از تحريف و تبديل در امان مانده و تنها منبع تفسير آيات تاريخي قرآن بهشمار ميرود (سيدقطب، بيتا، ج4، ص2290).
اين گرايش البته داراي ريشههاي تاريخي است؛ چراکه حکماي قرون نخستين اسلامي در بحث از دانشهاي گوناگون و طبقهبندي آنها، از تاريخ كمتر نام برده يا اصلاً آن را به حساب نياوردهاند؛ حتي کساني تاريخنگاري را نيز تحقير کرده و آن را چيزي جز افسانههاي بيفايده ندانستهاند (همان، ص20). در اين رويکرد، مهمترين شاخصهاي که موجب بياقبال شدن مفسران به تاريخ شده وجود پديدهاي به نام «اسرائيليات» است؛ چنانکه در سنجش روشهاي تفسيري، ميزان نقل مفسر از اسرائيليات، شاخصة مهمي براي سنجش اعتبار تفسير وي تعيين شده است (ايازي، 1386، ج2، ص964).
با توجه به چنين فضايي است که ضرورت توجه به روش تاريخي در تفسير، دوچندان ميشود. علّامه طباطبائي يکي از مفسراني است که سعي کرده با نگاهي روشمند به تفسير، مرز روشني بين تفسير آيات تاريخي و ساير آيات ايجاد کند. آنچه بهعنوان مبنايي مهم در رويکرد تاريخي مرحوم علّامه مورد نظر واقع شده تمايز بين تواتر و خبر واحد در يک رويکرد تاريخي است. در اين مقاله، سعي ميشود تا رويکرد تاريخي مرحوم علّامه با توجه به اين تمايز، بازخواني شود. بر اين اساس، پس از توضيح دربارة تمايز تواتر و خبر واحد در تاريخ، مقاله در سه قسمت تنظيم شده است:
تواتر و خبر واحد در تاريخ
نقدهاي سندي دربارة اخبار تاريخي، معمولاً در درجة دوم پس از نقد محتوايي قرار گرفته است. تعريف «خبر واحد» مربوط به احکام شرعي است و سرايت دادن آن به غير آن ـ از جمله گزارشهاي تاريخيـ درست نيست. اساساً تعريف «خبر واحد» در حوزة فقه و احکام شرعي شکل گرفته است. روايات تاريخي بسان ساير روايات تفسيري و غيرتفسيري، بايد از لحاظ سندي نقد شوند. مرحوم علّامه علت خودداري از نقل روايات تاريخي را اينگونه ذکر ميکند:
به اين دليل كه يكيك آن احاديث خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است، نه در مثال مقام ما، كه مقام تاريخ و سرگذشت است، علاوه بر اين، وضع آن روايات طورى است كه اگر مراجعه كنى، خواهى ديد نمىتوان خصوصيات آنها را به وسيلة آيات قرآنى تصحيح كرد، حرفهايى دارد كه قابل تصحيح نيست (طباطبائي، 1393، ج17، ص253).
تمام آنچه را درباره آسيبهاي تاريخ گفته ميشود بايد ناظر به حوزة خبرهاي واحد تاريخي دانست. ازهمينروي که اخبار تاريخي خبرهاي واحدي بيش نيست، رويکردهاي سلبي در استخدام اينگونه گزارشها در تفسير به وجود آمده است.
چهبسا مفسر از تاريخ استفاده ميکند، اما خودش به آن توجه ندارد. اگر بپذيريم که مفسر بسان هر مؤلفي نسبت به آنچه تحقيق ميکند يک پيشفهم دارد، ميتوان يکي از پيشفهمها و پيشدانستههاي مفسر را شناختهاي تاريخي او دانست. طبيعي است که اين شناختها از عدم به وجود نميآيد. در توضيح اقسام «تواتر» گفته شده که تواتر يا «لفظي» است يا «معنوي» و يا «اجمالي». گرچه در صحنة عمل، مراد از تواتر معمولاً تواتر تاريخي است، اما به دو قسم ديگر تواتر نيز بايد توجه شود. اخبار تاريخي در قالب تکتک گزارشها نمود پيدا ميکنند، اما تواتر تاريخي از مجموع گزارشها بهدست ميآيد. اعتبار تاريخ را نبايد در تكتك گزارشهاي تاريخي ديد. ميتوان گفت: مسلّم است که هيچ مفسري تفسير خود را بر گزارش تاريخي بنا ننهاده، اما اين بدان معنا نيست که تاريخ در کار مفسر سودمند نيفتاده است. تأثير تاريخ را بايد در فضاهاي تاريخي خلق شده توسط مجموع گزارشهاي تاريخي مشاهده كرد.
در واقع، بايد گفت: تاريخي که بهعنوان معيار ميتواند مطرح باشد، تاريخ به معناي «تکتک گزارشهاي تاريخي» نيست، بلکه تاريخ به معناي «متواترهاي تاريخي» است. برخي کوشيدهاند تاريخ را معياري براي صحت سنجش روايات بدانند (نفيسي، 1383، ص516). اگر مراد ايشان از تاريخ، گزارشهاي تاريخي صحيح و وقايع تاريخي مسلّم باشد، بايد گفت: در اين راه، توفيقي نيافتهاند؛ چراکه تاريخي که آنها از آن بهعنوان «معيار» ياد ميکنند، دستكم دربارة تاريخ قبل از اسلام وجود خارجي ندارد. مفسران هيچگاه از يک گزارش تاريخي، بهعنوان ابزاري براي فهم خود آيه سود نجستهاند، چه رسد به آنکه بخواهيم همين تاريخ را معيار سنجش روايات هم قرار دهيم. معيار بودن گزارشهاي تاريخي در حوزة تاريخ امم پيشين، کمتر کاربرد دارد. اين نوع تاريخ، بهسبب آنکه مربوط به زمان ماقبل تاريخ است، عملاً گزارشهاي غيرقابل اعتمادتري نسبت به تاريخ اسلام دارد.
بيشتر اهميت و ارزشي را که در متون ديني براي تاريخ در نظر گرفته شده است بايد در وراي همين تواتر تاريخي ديد. «معرفت تاريخي» معرفتي است که از برايند گزارشهاي تاريخي بهدست ميآيد و لزوماً قابل تحديد به يک گزارش خاص تاريخي نيست. توصية قرآن و بزرگان دين به مطالعة تاريخ را نيز ميتوان در همين چارچوب تحليل کرد. اساساً با توجه به همين نگاه به تاريخ، ميتوان از قرار گرفتن تاريخ در رديف منابع معرفتي سخن گفت. براي نمونه، حادثة کربلا با همة تحريفهايي که در گزارش آن صورت گرفته، اما مجموع اين گزارشها بر يک سلسله متواترات تاريخي بنا شده است.
الف. تواتر تاريخي در تفسير
تاريخ به صورت غيرمستقيم، زمينة تفسير را براي مفسر فراهم ميکند. اگرچه نتوان نمونة عيني خاصي را نشان داد که مفسر براساس آن، يک آيه را تفسير کرده است، اما اگر به بسترهاي تفسير مفسر توجه کنيم، متوجه خواهيم شد که وي در ناخودآگاه درون خود، بر تاريخ تکيه کرده و آن را پايهاي براي تفسير خود قرار داده است. بسياري از همان مفسراني که از تاريخ و ورود آن به تفسير واهمه داشتند، خواسته يا ناخواسته، آگاهانه يا ناآگاهانه به تواتري ناشي از اخبار تاريخي بها داده و آن را زمينة فهم آيات قرار دادهاند. تاريخ بيش از آنکه موردنظر مفسران بوده، ميتواند و توانسته است در خدمت تفسير باشد. مفسران خواسته يا ناخواسته از تاريخ استفاده کردهاند. تاريخ از اين منظر، بيش از آنچه متصور است، به تفسير سود رسانده است.
ميتوان گفت: در مقام عمل، همان مفسراني که از ناتواني تاريخ در تفسير آيات قرآن سخن گفتهاند از تاريخ بهره گرفتهاند. در برخي موارد، برداشت از يک آيه به صورت ناخودآگاه مبتني بر پيشفرضهاي تاريخي مفسر بوده و يا اينکه مفسر در توضيح بيشتر آيه، به تاريخ روي آورده است. به نظر ميرسد سهم عمدهاي از نقش تاريخ در تفسير را بايد در همين پيشفرضهاي تاريخي جستوجو کرد؛ پيشفرضهايي که ناشي از تواتر تاريخي است و اعتبار ويژهاي در تفسير دارد.
براي کسي که هيچ زمينة ذهني تاريخي نسبت به وقايع انبيا و امم پيشين ندارد، آيات تاريخي قرآن کاملاً مفهوم نيست؛ چراکه از نگاه قرآن، بايد بسياري از آگاهيهاي تاريخي مفروض گرفته شود. البته ممکن است کسي اين شاخصه را خصوصيت کل آيات بداند که تنها با داشتن زمينة متن، مفهوم ميشوند، ولي بايد گفت: اين مسئله در آيات تاريخي و با توجه به ماهيت خاص آنها، قويتر است. يکي از موارد فراواني که مفسر به اتکاي متواترهاي تاريخي به تفسير آيه پرداخته آيات مربوط به گاو بنياسرائيل است. ذيل آية «فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها» (بقره:73) آمده است:
يكي از مردمان قوم موسي کشته شد. هر گروهي تهمت اين قتل را به ديگري نسبت داد. شاهدي هم در ميان نبود. خداوند خواست تا (از طريق معجزه) حق را از زبان مقتول بيان کند. داستان ذبح بقره مقدّمهاي براي زنده کردن اين مقتول بود؛ به اين صورت که قسمتي از گوشت آن گاو را به بدن مقتول بزنند... .
با کمي دقت، روشن ميشود که مفسر بدون توجه به تاريخ، نميتوانسته است مفهوم صحيحي از آيه را برداشت کند؛ چراکه در کل داستان، اينکه علت دستور به ذبح چه بوده، روشن نيست؛ اما شاهد تاريخي اين علت را روشن کرده است. دريافت مفهوم روشني از عبارت قرآني «فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها» براساس اين مفهوم متواتر تاريخي شکل گرفته است. پاية شکلگيري اين داستان وجود مقتولي است که قاتل آن معلوم نيست. اين مسئله گرچه در گزارشهاي متفاوت، بهگونة متفاوتي بيان شده، اما از مجموع همة آن گزارشها بهعنوان يک مسئلة متواتر قابل برداشت است؛ متواتري که بدون توجه به آن، فهم آيه نيز مبهم ميماند.
اگر از اين تواتر تاريخي پا را فراتر بگذاريم و بخواهيم از تاريخي غير از آن در تفسير آيات کمک بگيريم، با همان جبههگيري قاطع برخي از مفسران نسبت به پرهيز از دخالت دادن تاريخ در تفسير مواجه خواهيم شد. براي نمونه، روايتي که تفسير برهان از امام عسکري دربارة آيه قبل آورده به جزئيات علت وقوع اين حادثه اشاره کرده است. در اين روايت آمده است:
[در ميان بني اسرائيل] زني زيبا و داراي فضل و نسب، خواستگاران زيادي داشت. سه پسر عمو هم داشت که به ازدواج با بهترين آنها راضي شده بود، اما دو برادر ديگر حسادت ميکردند و با نقشهاي او را کشتند و شبانه جسد او را در محلهاي در ميان بزرگترين قبايل بنياسرائيل رها کردند. هنگام صبح اهل محل متوجه جسد شدند. آن دو پسر عمو هم آمدند و حالت عزا گرفتند، پيراهن خود را پاره کردند و خاک به سر و صورت خود پاشيدند و پيش حضرت موسي از مردم آن محل شکايت کردند... (بحراني، 1403ق، ج 1، ص237).
روشن است که پي بردن به اين توضيحات اضافه و کشف حلقههاي مفقودهاي که مبتني بر گزارشهاي غيرمستند است، از وجاهت علمي برخوردار نيست و با متواترهاي مربوط به آيه، فاصلة زيادي دارد.
تواتر تاريخي در بسياري از موارد، به روشن کردن مفهوم نص قرآني، که مبتني بر درک درستي از سبب و شأن نزول است، کمک ميکند. گزارشهاي تاريخي ميتواند شأن نزول آيات را مشخص کند. بسياري از آيات تاريخي قرآن تنها به اشارهاي گذرا به يک حادثه بسنده کرده و خواننده با خواندن آن از اصل ماجرا مطلع نميشود و چهبسا مطلب را درک نکند. همانگونه كه پيداست، شناخت سبب نزول يکي از مقدمات فهم آيه است. در تفسير آية «وإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ» (صافات: 139-140) آمده است:
مراد از فرار كردن حضرت يونس به طرف كشتى اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد. در كشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد، و جريان بدين قرار بود كه نهنگى بر سر راه كشتى درآمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگى را تهديد كرد. ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند شخصى را در آب بيندازند تا نهنگ او را ببلعد و از سر راه كشتى به كنارى رود. قرعه انداختند. قرعه به نام يونس اصابت كرد. بهناچار، او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد (طباطبائي، 1393، ج17، ص253).
روشن است که علت فرار حضرت يونس علت قرعهکشي، و ارتباط قرعهکشي با بلعيده شدن توسط ماهي از نكاتي است که در آيات به آنها اشاره نشده، ولي بدون توجه به آنها، فضاي نزول آيه نيز روشن نيست. آيا ميتوان بدون اتکا به پاسخ تاريخي اين نكات، به فهم روشني از آيه دست يافت؟
يکي از نكات مهمي که حاصل تواتر تاريخي است، ارتباط زماني پيامبران و امم پيشين است. اينکه ترتيب پيامبران به چه صورتي است، دقيقاً از آيات قرآن بهدست نميآيد. اما تواتر ناشي از گزارشهاي تاريخي زمينة فهم روشن اين تسلسل را فراهم کرده است.
براي نمونه، يکي از رواياتي را که ميتواند زمينة اين نوع تواتر را فراهم کند از طبري نقل ميکنيم. وي در بيان اقوال درخصوص نام شموييل، نامهاي شمعون و يوشعبن نون را آورده، ولي در ادامه، روايت مفصلي از وهببن منبه نقل كرده است که يوشع را اولين نبي پس از حضرت موسي ميداند و پس از نام بردن از پنج نبي ديگر (کالب، حزقيل، الياس، يسع، ايلا) به نام شمويل ميرسد. اين انبيا آمدند تا تورات را اقامه کنند و نكات فراموششدة آن را يادآوري نمايند (طبري، 1392، ج2، ص357). مجموع اين نمونهها نظم تاريخي امم گذشته را ترسيم ميکند.
علّامه طباطبائي با استفاده از همين تواتر، در تفسير «ومُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ، وَلِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ» آية 50 سورة آلعمران در بيان فاصلة زماني بين حضرت داود و حضرت عيسي، قول عياشي مبني بر 400 سال و سخن قصص الانبياء مبني بر 480 سال را مخالف تاريخ اهل کتاب ميداند (طباطبائي، 1393، ج3، ص216). همچنانکه قول الکافي را مبني بر پنج هزار سال فاصله بين گويندگان سخن: «إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ ونَحْنُ أَغْنِياءُ» (آل عمران:181) و کشندگان پيامبر بهسبب ناسازگاري با تاريخ ميلادي موجود، درست نميداند (همان، ج4، ص85).
ب. رويکرد علّامه طباطبايي به گزارشهاي تاريخي (اخبار آحاد)
استفاده از گزارشهاي تاريخي در تفسير، ميتواند کاربردها و کارکردهاي متعددي از جمله توضيح بيشتر آيه، تصحيح يافتههاي تفسيري و مبنا قرار دادن گزارش تاريخي داشته باشد. عدم نقل گزارش تاريخي، نقل گزارش بدون اظهارنظر و ردّ گزارش تاريخي نيز ميتواند شناخت ما را نسبت به رويکرد مرحوم علّامه تکميل کند. در ادامه، هريک از اين موارد بررسي ميشود:
1. توضيح و جزئيات بيشتر
بسياري از گزارشهاي تاريخي به هدف توضيح و روشن کردن فضاي تاريخي آيه آورده ميشود. ميتوان انبوه کتابهاي قصص انبيا را براساس همين نگاه به آيات تاريخي ارزيابي کرد. اين گزارشهاي تاريخي به تفصيل واقعهاي پرداختهاند که در قرآن به اجمال بدان پرداخته شده است. مرحوم علّامه از اين شيوه غافل نبوده و به مناسبت آية محل بحث، از نقل گزارشهاي تاريخي مربوط به آن صرفنظر نکرده است.
2. تصحيح يافتههاي تفسيري
گزارشهاي تاريخي ميتواند مفسر را نسبت به يافتة تفسيري، به تأمل وادارد. همين مسئله موجب شده است مفسر در ارائة تفسير درست از آيه، به عهدين بيتوجه نباشد.
چنانکه ميدانيم، قرآن كريم تصريح كرده است به اينكه حضرت عيسى تا سن كهولت زنده مىماند: «ويُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وكَهْلاً» (آلعمران: 46). اين در حالي است که انجيلها دلالت دارند بر اينكه بيش از سى و سه سال در روى زمين زندگى نكرد. علّامه طباطبائي ضمن عدم ردّ صريح نظر انجيل، اين مسئله را قابل تأمل بيشتري ميداند. ايشان حتي راهحلهايي را از ديگران نقل ميکند؛ از جمله اينکه:
بعضى گفتهاند: سخن گفتن وى با مردم در سن كهولت، بعد از برگشتنش از آسمان است؛ چون آن جناب قبل از آنكه به آسمان صعود كند، به سن كهولت نرسيده بود، تا در آن سن با مردم سخن گفته باشد (طباطبائي، 1393، ج3، ص196).
و يا اينکه:
چهبسا گفته باشند آنچه بعد از بررسى دقيق در كتب تاريخ بهدست مىآيد، اين است كه عيسى بر خلاف آنچه از انجيلها استفاده مىشود، حدود شصت و چهار سال در زمين زندگى كرد (همان).
همانگونه كه ملاحظه ميشود، مرحوم علّامه بنا بر طرد کلي نظر عهدين ندارد، بلکه بعکس، به دنبال آن است تا راهحل و وجه جمعي بين اقوال بيابد. بر همين اساس، ترجيح ميدهد اينگونه جمع کند: «آنچه از سياق آيه مورد بحث استفاده مىشود اين است كه مىخواهد به يكى از معجزات آن جناب اشاره كند» (همان).
3. مبنا قرار دادن گزارش تاريخي
مفسر در برخي موارد، ديدگاه خود را بر پاية گزارش تاريخي بنا مينهد. دربارة اينکه ذوالقرنين همان کوروش است، استناد به قسمتهايي از تورات منشأ پذيرش اين قول شده است. اين قسمتها عبارتند از: کتاب «عزرا»، فصل اول؛ کتاب «دانيال»، فصل ششم؛ کتاب «اشعيا»، فصل 44 و 45 که در آنها بهطور مفصل به تجليل و تقديس کوروش پرداختهاند (همان، ج 13، ص 392).
يا آنکه در واکاوي يأجوج و مأجوج، برخي به تورات ارجاع دادهاند که در موارد ذيل نام «يأجوج» و «مأجوج» به چشم ميخورد: سفر «پيدايش»، فصل 10؛ کتاب «حزقيال»، فصل 38؛ همان كتاب، فصل 39؛ و اصحاح 20 از «رؤياي يوحنا» (همان، ص 381).
در بررسي لغوي معناي «مسيح»، علّامه طباطبائي از ميان وجوهي که براي «مسيح» گفته شده، گرچه وجه خاصي را انتخاب نميکند، ولي در بررسي دو وجه از اين وجوه، به تاريخ و عهدين متمسک ميشود:
وجه اول: كلمة «مسيح» عربى كلمة «مشيحا»ى عبرى است كه در كتب عهدين عبرى آمده و بهگونهاىكه از اين دو كتاب استفاده مىشود، رسم بنىاسرائيل چنين بوده كه هر پادشاهى تاجگذارى مىكرده، كه كاهنان او را با روغن مقدس مسح مىكردهاند تا سلطنتش مبارك شود و بدين مناسبت، پادشاه را «مشيحا» مىگفتند، كه يا بهمعناى خود «شاه» است و يا بهمعناى «مبارك» (همان، ج3، ص304).
وجه دوم: از كتب بنىاسرائيل استفاده مىشود كه حضرت عيسى را از اين جهت «مسيحا» ناميدند كه در بشارت آمدنش خوانده بودند: او به زودى در بنىاسرائيل ظهور مىكند و او بر ايشان حكم مىراند و منجى ايشان است. در انجيل آمده:
وقتى فرشته نزد مريم درآمد و گفت: ... پسرى ميزايى و نامش را «يسوع» مىگذارى و اين به زودى مردى عظيم مىشود كه حتى او را پسر خداى على مىخوانند و رب به او كرسى داود، پدرش، را خواهد داد و تا ابد بر بيت يعقوب حكمرانى خواهد نمود و ملك او آخر ندارد (انجيل لوقا: 1ـ34).
4. عدم نقل گزارش تاريخي
مفسران، بهويژه مفسراني که با رويکرد منفي به تاريخ نگريستهاند، در موارد فراواني، گزارشهاي تاريخي را نقل نکردهاند. علّامه طباطبائي درخصوص روايات تاريخي، ذيل آية 139 تا 148 سورة صافات «وإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ» دربارة حضرت يونس مينويسد:
رواياتى كه از طرق امامان اهلبيت در تفسير اين آيات وارد شده با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضى از رواياتى كه از طرق اهلسنت آمده، هر دو در اين قسمت (اسرائيلي بودن) شريكند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مىشود چيزى ندارند، البته با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند، و ما هم به همين جهت، از نقل آنها صرفنظر كرديم (طباطبائي، 1393، ج17، ص253).
سيدقطب نيز در توضيح آيات مربوط به حضرت نوح، از ذکر هرگونه روايت تاريخي امتناع ميورزد (سيدقطب، بيتا، ج2، ص346).
يکي از شاخصههاي بارز نااستواري متني گزارشهاي تاريخي اختلافهاي فراوان بين آنها در يک موضوع و آية خاص است؛ مثلاً، آية 102 سورة مبارکة بقره «واتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلى مُلْكِ سُلَيْمانَ» پراحتمالترين آية قرآن شمرده شده است (1 به توان 4 در 3 به توان 9 در 4). آية مربوط به ذوالقرنين نيز يکي از اين آيات است.
علّامه طباطبائي در تفسير آيات مربوط به ذوالقرنين مينويسد: روايات مروى از طرق شيعه و اهلسنت از رسول خدا، و از طرق خصوص شيعه از ائمة اطهار و همچنين اقوال نقلشده از صحابه و تابعان، كه اهلسنت با آنها معاملة حديث نمودهاند (که آنها را احاديث موقوفه مىخوانند) دربارة داستان ذوالقرنين بسيار اختلاف دارد؛ آن هم اختلافهايى عجيب، و آن هم نه در يك بخش داستان، بلكه در تمامى خصوصيات آن. اين اخبار در عين حال، مشتمل بر مطالب شگفتآورى است كه هر ذوق سليمى از آن وحشت نموده و بلكه عقل سالم آن را محال مىداند، و عالم وجود هم منكر آن است. و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده، در آنها دقت نمايد هيچ شكى نمىكند در اينكه مجموع آنها خالى از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست. از همة مطالب غريبتر، رواياتى است كه علماى يهود كه به اسلام گرويدند ـ از قبيل وهببن منبه و كعبالاحبار ـ نقل كردهاند؛ يا اشخاص ديگرى نقل كردهاند كه از قراين بهدست مىآيد از همان يهوديان گرفتهاند. بنابراين، ديگر چه فايدهاى دارد كه ما به نقل آنها و استقصا و احصاي آنها با آن كثرت و طول و تفصيلى كه دارند، بپردازيم؟ (طباطبائي، 1393، ج15، ص310).
ولي با اين حال، جالب است که ايشان در ادامه، اين اقوال تاريخي را نقل ميكند و به اين اختلافات هم ميپردازد.
چند نکته از اين نمونه تفسيري که علّامه طباطبائي نقل کرده، مدنظر است:
اول. تأکيد بر اين مسئله که با وجود آنکه به آسيب اسرائيليات اشاره ميشود، ولي در عمل، از جانب مفسر تحرزي از آن نميشود. البته شايد کسي اينگونه از مرحوم علّامه دفاع کند که وي در بحث روايي خود، بنا ندارد مبنا و اصول تفسير آيات را مطرح کند، بلکه صرفاً درصدد ارائة يک بستة روايي در کنار تفسير آيات است.
دوم غالب يا همة اين اختلافات ذکرشده از منابع روايي سنّي و شيعه بوده است، نه کتب تاريخي. اگر غرض قرآن از تاريخ بدون تحديد زمان و مکان آن است که عبرتگيري به همين وسيله حاصل ميشود و نيازي به ذکر جزئيات نيست، پس بايد گفت: اينهمه جزئياتي که در زبان اين روايات آمده چگونه قابل توجيه است؟
بايد توجه داشت که صرف ناسازگاري بدوي عقلي نميتواند مجوزي براي طرد روايت باشد. چهبسا مضامين يک روايت به معجزهاي ارتباط داشته باشد و يا اينکه متن آن قابل تأويل باشد. در ادامه، به اين دو مسئله ميپردازيم:
5. نقل گزارش بدون اظهارنظر
با توجه به اشتراکات فراوان قرآن و عهدين در مواد تاريخي، مفسران در تفسير خود، به گزارشهاي عهدين بيتوجه نبودهاند. نقل يک مطلب بدون اظهارنظر دربارة صحت و سقم آن، ميتواند فوايد ذيل را به همراه داشته باشد:
اول. مفسر به گزارشها بيتوجه نبوده و آنها را در تفسير خود لحاظ کرده است. ميتوان گفت: در بسياري از موارد، مفسر به بيان تاريخ ميپردازد، ولي هدف از آن چيزي جز نقل نيست و هيچ ارتباطي با تفسير آيه ندارد. همين حساسيت موجب ميشود که مفسر از تعبير «رُوِي» استفاده کند، يا آنکه درنهايت، علم آن را به خدا واگذار کند. نمونة اين رويکرد تفسير کشاف است که از مميزات آن سلامت از داستانهاي اسرائيلي است و در نقل گزارشهاي داستان حضرت داود و سليمان به همين صورت عمل کرده است (زمخشري، بيتا، ج2، ص280). شايد يکي از علل عدم توقف حضور اسرائيليات در تفاسير، همين مسئله باشد؛ يعني مفسر با وجود اذعان به بيپايگي گزارش، خود را ناگزير از نقل آن براي اعتباربخشي به جامعنگري خود ميداند. اين رويکرد مفسران ميتواند اين پيام را به دنبال داشته باشد که در بدترين شرايط نيز طرد گزارشهاي تورات توصيه نميشود.
از سوي ديگر، نقل اين گزارشها ميتواند گوياي پذيرش ضمني آنها توسط مفسر و تأييد شدن نظر تفسيري وي توسط آن گزارشها باشد. علّامه طباطبائي در تفسير آية «اِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ» (آلعمران: 35) براساس روش تفسيري خود، در ضمن «بحث روايي»، به نقل برخي روايات تاريخي شيعي ميپردازد و آنگاه اينگونه نتيجهگيري ميکند: «اين روايات بهطورىكه ملاحظه مىفرماييد، درست مطابق بيان ماست» (طباطبائي، 1393، ج3، ص287).
جالب است که ايشان دو اشکال جديدي را که براساس آن روايات به وجود ميآيد بيپاسخ خوانده و از عهدة تفسير خود خارج ميداند؛ يعني تاآنجاکه گزارش تاريخي همراه با نظر تفسيري ايشان است، از آن بهعنوان مؤيد استفاده ميکند، و درآنجاکه با اشکال مواجه ميشود اصراري بر مبنا بودن آن روايت ندارد.
از سوي ديگر، کارکرد تاريخ در تفسير را نبايد يک کارکرد آني و مستقيم تصور کرد، بلکه مجموعه فضايي که گزارشهاي تاريخي براي مفسر فراهم ميکند ايشان را به برداشت صحيحتر از آيه نزديک ميکند. علّامه طباطبائي از کساني است که در عمل نشان داده بين تفسير آيات تاريخي و ذکر اقوال مورخان تفاوت است و مجرد ذکر يک تاريخ ذيل آية تاريخي به معناي تفسير آيه محسوب نميشود. ايشان پس از تفسير آيات تاريخي مربوط به حضرت نوح (سورة هود) و نقل روايت، مينويسد:
اين حديث، كه ما قسمتى از آن را با طول و تفصيلش نقل كرديم، خيلى ارتباط به بحث تفسيرى نداشت. چيزى كه هست، ما آن را بهعنوان نمونهاى از روايات بسيارى كه در اين جزئيات از طرق شيعه و اهلسنت وارد شده آورديم، و نيز به اين منظور نقل كرديم تا براى خواننده در فهم داستانهاى آيات مورد بحث كمكى از ناحية روايات شده باشد (همان، ج10، ص365).
6. رد گزارشهاي تاريخي
علّامه طباطبائي گاهي گزارش تاريخي را نقل کرده و به نقد و درنهايت، طرد آن پرداخته است. اين رويکرد در درون خود، گوياي پذيرش قابليت عهدين و اعتبار اجمالي آن براي بررسي گزارشهاي تاريخي قرآن است. براي نمونه، علّامه طباطبائي ذيل آية «قالَ يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ» (هود: 78) مينويسد:
ممكن است يکى از مفسران به ما اشكال كند و بگويد: تعبير به كلمة «بنات» با اينكه آن جناب بيش از دو دختر نداشته، خود دليل و قرينه است بر اينكه مرادش زنان امت است، نه دو دختر خودش؛ چون لفظ جمع بوده كه بر فرد صادق نيست. در جواب مىگوييم: بر اين هم كه آن جناب دو دختر داشته، از الفاظ آيه هيچ دليلى نيست، نه در كلام خداى تعالى و نه در تاريخى كه مورد اعتماد باشد، بلكه در تورات موجود آمده كه لوط تنها دو دختر داشته، ولى گفتة تورات مورد اعتماد نيست (همان، ص508).
ج. نقد گزارشهاي تاريخي
شناخت صحيح و کامل هر موضوع بستگي به ميزان آگاهي دارد که از راههاي گوناگون دربارة آن بهدست ميآيد. حتي بنا بر ديدگاه «کفايت تفسير قرآن به قرآن»ـ که روش تفسيري مرحوم علّامه استـ يا تفسير «قرآن به قرآن و سنت»، نميتوان در تفسير، به گزارشهاي تاريخي بيتوجه بود. علّامه طباطبائي در برخورد با اين گزارشها، اعم از اسرائيليات، گزارشهاي عهديني و روايات تاريخي، روش خاصي دارد که در ادامه، آنها را در قالب چند روش پي ميگيريم:
1. عدم تنافي با دريافتهاي عقلي و نقلي
عمده نقدهايي که بر تورات و انجيل وارد شده نقدهاي متني است. متن گزارشهاي تاريخي از جهات گوناگون نقد شده و نااستواريهاي زيادي به آنها نسبت داده شده است. شايد بهسبب همين ناسازگاريهاي دروني است که در تاريخهاي عمومي، چون تاريخ يعقوبي و الکامل ابناثير، و تاريخ پيامبران بهتفصيل مطرح نشده است. اين مسئله ميتواند اين مفهوم را داشته باشد که گزارشهاي تاريخي تورات و انجيل چندان استوار نبوده است.
تنافي با دريافتهاي عقلي و نقلي از عمده شواهد نااستواري متني بهشمار ميرود. مطالبي در گزارشهاي تاريخي بهچشم ميخورد که به هيچ وجه، با مباني ديني و عقلي سازگار نيست. خود علّامه طباطبائي مينويسد: «اين احاديث و اخبار، همه به ماقبل تاريخ منتهي ميشود و آنطور که بايد، نميتوان به آنها اعتماد کرد» (همان، ج14، ص73).
يا در جاي ديگر مينويسد: «بيشتر رواياتي که در اين داستان وارد شده مطالب عجيب و غريبي دارد که نظاير آن در اساطير هم کمتر ديده ميشود؛ مطالبي که عقل سليم نميتواند آن را بپذيرد و بلکه تاريخ قطعي هم آنها را تکذيب ميکند» (همان، ج15، ص369).
براي نمونه، ميتوان به روايتي در كتاب بحارالانوار اشاره کرد. مرحوم علّامه ذيل داستان الياس نبي، خلاصهاي از آن را آورده است و درنهايت، مينويسد: «هرکه خودش در آن دقت کند به ضعف آن پي ميبرد» (همان، ج17، ص245).
ايشان علت خودداري خود از ذکر روايات مربوط به داستان هود و عاد را اينگونه ذکر ميکند: «بايد دانست كه روايات دربارة داستان هود و عاد بسيار وارد شده، اما مشتمل بر امورى است كه به هيچ راهى نمىتوان اصلاحش كرد، نه از طريق قرآن كريم و نه از طريق عقل و اعتبار، و به همين جهت، از ذكر آن روايات صرفنظر كرديم» (همان، ج10، ص455).
علّامه طباطبائي دربارة گزارشهاي ذيل آيات مربوط به حضرت يونس مينويسد:
موارد اختلافى كه در اين نقل با ظواهر آيات قرآن هست بر خواننده پوشيده نيست؛ مثل اين نسبت كه به آن جناب داده كه از انجام رسالت الهى شانه خالى كرده و فرار كرده است، و اينكه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده، با اينكه از ايمان و توبة آنان خبر داشته است. چنين نسبتهايى را نمىتوان به انبيا داد (همان، ج17، ص265).
علّامه طباطبائي دربارة «چشمة حيات» در داستان حضرت خضر و موسي مينويسد:
دربارة آن، هيچ خبري از قضية «چشمه حيات» نيست، جز گفته برخي از مفسران و داستانسرايان از اهل تاريخ، و مأخذي قرآني که بتوان به آن استناد کرد، وجود ندارد. وجدان حسي نيز آن را تأييد نکرده و در هيچ ناحيه از نواحي کرة زمين، چنين چشمهاي يافت نشده است (همان، ج13، ص338).
طبري پنج روايت به اين مضمون که «ابراهيم دروغ نگفت، مگر در سه جا: دو جا دربارة خدا و يکجا دربارة ساره»، آورده که چهار مورد آن از ابوهريره است (طبري، 1392ق، ج23، ص45). اما روشن است که اين مضمون قابل قبول نيست.
از ديگر نمونههايي که دربردارندة تنافي با عقل و نقل است اينکه گفتهاند:
در جريان طوفان نوح، آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف كرد پسر واقعى نوح نبوده، بلكه در بستر زناشويى او متولد شده بود، و نوح خيال مىكرد او واقعاً پسر خودش است، و خبر نداشته كه همسرش به ناموس وى خيانت كردهـ و از مردى بيگانه باردار شدهـ و خداى تعالى در جملة «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» آن جناب را متوجه به حقيقت امر نموده است. و اين تفسير به حسن و مجاهد نسبت داده شده است (طباطبائي، 1393ق، ج 10، ص 352).
علّامه طباطبائي در ردّ اين تفسير مينويسد:
اين نيز درست نيست؛ زيرا اولاً، نسبت ننگ به ساحت مقدس انبيا دادن امرى است كه ذوق آشناى با كلام خداى تعالى آن را نمىپسندد، بلكه اينگونه امور را از ساحت مقدس انبيا دفع مىكند، و آن حضرات را منزه از امثال اين اباطيل مىداند. و ثانياً، اين مطلبى است كه لفظ آيه بهطور صريح بر آن دلالت ندارد و حتى ظهورى هم در آن ندارد؛ زيرا ما در اين قسمت از داستان نوح، جز اين جمله كه مىفرمايد: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» چيز ديگرى نداريم، و اين عبارت هيچ ظهورى در آن جسارتى كه مفسرين نامبرده كردهاند، ندارد، و اگر در آيه «امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما» نسبت خيانت به همسر نوح و همسر لوط داده، بيش از اين ظهور ندارد كه آن دو زن با دشمنان شوهر خود دوستى مىكردهاند، و اسرار شوهر خود را مخفيانه در اختيار دشمنان مىگذاشته و آنان را بر عليه همسران خود مىشورانيدند (همان، ص 353).
2.توجه به مقام عصمت
در آيات تاريخي، تعابيري همچون «ذنب» و «عصيان» وجود دارد که دربارة انبيا به کار رفته، اما مفسران معناي آن را بهگونهاي تأويل کردهاند که مناسب جايگاه پيامبران باشد. اينگونه تأويلها ميتواند با تحول مفاهيم در بستر زمان، ارتباط داشته باشد. علّامه طباطبائي در اينباره مينويسد: «به هرحال، بايد توجه داشت که کلية عبارات آيات تاريخي به وجه صحيحي تأويل شوند؛ مثلاً، آية «وإِلاَّ تَغْفِرْ لِي وتَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ» (هود:47) كلامى است از نوح كه صورتش صورت توبه است، ولى حقيقتش شكر در برابر نعمت تعليم و تاديبى است كه خداى تعالى به وى ارزانى داشت. علت اينكه به صورت توبه تعبير شده اين است كه همين شكرگزارى رجوع به خدا و پناه بردن به اوست، و لازمة آن اين است كه از خداى تعالى طلب مغفرت و رحمت كند؛ يعنى آن عملى كه اگر انسان انجام دهد گرفتار لغزش و سپس دچار هلاكت مىگردد بر آدمى بپوشاند، (چون «مغفرت» بهمعناى «پوشاندن» است) و نيز عنايت و رحمتش شامل حال آدمى گردد. كلمة «ذنب» تنها بهمعناى نافرمانى خداى تعالى نيست، بلكه به هر وبال و اثر بدى كه عمل آدمى داشته باشد هرچند آن عمل نافرمانى امر تشريعى خداى تعالى نباشد نيز «ذنب» گفته مىشود. و در نتيجة «مغفرت» نيز تنها بهمعناى آمرزش و پوشاندن معصيت بهمعناى معروفش در نزد متشرعه نيست، بلكه هر ستر و پوشش الهى مغفرت الهى است، هرچند ستر آثار سوئى باشد كه عمل صالح انسان داشته باشد، و اگر خداى تعالى آن اثر سوء را نپوشاند سعادت و آسودگى خاطر از آدمى سلب مىشود» (همان، ص 358).
مرحوم علّامه ضمن ردّ نسبتهاي ناروا به انبيايي مانند حضرت يونس در عهدين مينويسد:
حال اگر بگويى نظير اين نسبتها در قرآن كريم آمده، در آيات همين داستان در سورة صافات نسبت «اباق» (فرار) به آن جناب داده و نيز او را «مغاضب» و خشمگين خوانده، و در سورة انبياء به وى اين نسبت را داده كه پنداشته خدا بر او دست نمىيابد، در پاسخ مىگوييم: بين اين نسبتها و نسبتى كه در كتب عهدين به آن جناب داده فرق است. آرى، كتب مقدسة اهل كتاب، يعنى عهد قديم و جديد سرشار از نسبت گناه و حتى گناهان كبيره و مهلكه به انبيا است. ديگر جا ندارد يك مفسر در اين مقام برآيد كه نسبت معصيت را طورى توجيه كند كه از معصيت بيرون شود، بخلاف قرآن كريم كه ساحت انبيا را با صراحت، منزه از معاصى و حتى گناهان صغيره مىداند. و يك مفسر چاره ندارد، جز اينكه اگر به آيه و روايتى برخورد كه به وى چنين نسبتى از آن مىآيد، آن را توجيه كند؛ براى اينكه آياتى كه بر عصمت انبيا دلالت دارد خود قرينة قطعى است بر اينكه ظاهر چنين آيه و روايتى مراد نيست، و بايد حمل بر خلاف ظاهرش شود، و به همين جهت، در معناى كلمة «اذ ابق» و نيز در معناى «مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عليه» بيانى آورديم كه ديديد هيچ منافاتى با عصمت انبيا نداشت، و حاصل آن معنا اين بود كه گفتيم: كلمات حكايت حال و ايهامى است كه: فعل يونس موهم آن بود و خلاصه اينکه يونس نه از انجام مأموريت فرار كرد و نه از برطرف شدن عذاب خشمگين بود، ولى كارى كرد كه آن كار ايهامى به اين معانى داشت» (همان، ج17، ص256).
3. توجه به اعجاز و تأويل
برخي از روايات تاريخي شامل اموري خارقالعادهاند که ممکن است در رديف خرافات واقع شوند، و حال آنکه دلالت بر معجزه ميکنند. علّامه طباطبائي در توضيح روايتي مربوط به پي کردن ناقة حضرت صالح مينويسد: «نبايد در اين حديث، بهخاطر اينكه مشتمل بر امورى خارقالعاده است، از قبيل اينكه همة جمعيت از شير ناقة مزبور مىنوشيدند و اينكه همة آن جمعيت روز به روز رنگ رخسارشان تغيير مىكرد، اشكال كرد؛ براى اينكه اصل پيدايش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزيز به معجزه بودن آن تصريح كرده و نيز فرموده كه آب محل در يك روز اختصاص به آن حيوان داشته و روز ديگر مردم از آب استفاده مىكردند و وقتى اصل يك پديدهاى عنوان معجزه داشته باشد ديگر جا ندارد كه در فروع و جزئيات آن اشكال كرد» (همان، ج10، ص471).
ولي دربارة همين موضوع، روايات ديگري وجود دارد که مرحوم علّامه آنها را رد ميکند. ايشان مينويسد:
در بعضى از روايات، دربارة خصوصيات ناقة صالح آمده كه آنقدر درشت هيكل بود كه فاصلة بين دو پهلويش يك ميل بوده. (و «ميل» به گفتة صاحب المنجد مقدار معينى ندارد. بعضى آن را به يك چشمانداز معنا كردهاند و بعضى به چهار هزار ذراع كه حدود دو كيلومتر مىشود) و همين مطلب از امورى است كه روايت را ضعيف و موهون مىكند، البته نه براى اينكه چنين چيزى ممتنعالوقوع استـ چون اين محذور قابل دفع است و ممكن است در دفع آن گفته شود: حيوانى كه اصل پيدايشش به معجزه بوده، خصوصياتش نيز معجزه استـ بلكه از اين جهت كه (در خود روايات آمده كه مردم از شير آن مىنوشيدند و حيوانى كه بين دو پهلويش دو كيلومتر فاصله باشد بايد ارتفاع شكم و پستانش به سه كيلومتر برسد) چنين حيوانى با در نظر گرفتن تناسب اعضايش، بايد بلندى كوهانش از زمين شش كيلومتر باشد و با اين حال، ديگر نمىتوان تصور كرد كه كسى بتواند او را با شمشير به قتل برساند. درست است كه حيوان به معجزه پديد آمده، ولى قاتل آن ديگر بهطور قطع، صاحب معجزه نبوده. بلي، با همة اين احوال، جملة «لها شرب يوم ولكم شرب يوم» (يك روز آب محل از آن شتر و يك روز براى شما) خالى از اشاره و بلكه خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه ناقة مزبور جثهاى بسيار بزرگ داشته است (همان).
ملاحظه ميشود که مرحوم علّامه بين اين دو گروه از روايات، يعني رواياتي که دلالت بر معجزه ميکنند و گزارشهايي که بر اموري غيرواقعي و غيرعقلاني دلالت ميکنند تفاوت جدي قايل ميشود.
باز در همين زمينه و تفکيک بين معجزه و خلاف عقل، علّامه طباطبائي دربارة آيات مربوط به حضرت مريم (آلعمران: 45) و مضمون روايات ناظر به آن (وحى شدن به عمران، وجود ميوة غيرموسمى در محراب حضرت مريم و وجود «درخواست نشانى» بهمعناي تشخيص بين خدايى و شيطانى بودن صوت) که به ظاهر با مباني عقلي تنافي دارد، مينويسد: «بعضى از مفسران بهشدت منكر اين روايات شده و مضامين آن را به سختى رد كرده و گفتهاند: هيچ راهى براى اثبات اين امور نيست؛ نه خداى سبحان آن را گفته و نه رسول گرامىاش، و امورى هم نيست كه عقل راهى به اثبات آن داشته باشد. تاريخ معتبر هم سخنى از آنها به ميان نياورده. در اين ميان، بجز مشتى روايات اسرائيلى و غيراسرائيلى نداريم، و احتياجى هم نداريم كه در فهم معانى آيات قرآن به اينگونه وجوه دور از نظر تمسك كنيم. ليكن سخنان خود اين مفسر سخنانى بىدليل است و روايات مذكور هرچند خبر واحدند و خالى از ضعف نيستند و يك اهل بحث ملزم نيست كه حتماً به آنها تمسك بجويد و به مضامين آنها احتجاج كند، وليكن اگر دقت و تدبر در آيات قرآنى مضامين مذكور را به ذهن نزديك كرد، چرا آنها را نپذيريم؟ و از آن روايات، آنچه از ائمه اهلبيت نقل شده مشتمل بر هيچ مطلب خلاف عقل نيست» (همان، ج3، ص289).
آنگاه خود علّامه در تبيين اينکه روايت خلاف عقل چيست، مينويسد: «بلي، در بعضى از رواياتى كه از قدماى مفسران نقل شده، امورى آمده كه با عقل سازش ندارد؛ مثلاً، از قتاده و عكرمه روايت كردهاند كه گفتهاند: شيطان نزد زكريا آمد و او را در مورد بشارتى كه شنيده بود، به شك انداخت و گفت: اگر اين بشارت از ناحية خداى تعالى بود آهسته به تو مىرساند و آن را پنهان مىكرد، همانطور كه تو با خدا آهسته و نهانى سخن گفتى. از اين قبيل وسوسهها كرد و كرد تا او را به شك انداخت، با اينكه اينگونه سخنان هيچ مجوزى براى پذيرفتنش نيست؛ نظير گفتارى كه در انجيل لوقا آمده (انجيل لوقا: 1-20) كه جبرئيل به زكريا گفت: اينك ديگر زبان بسته شدى و نمىتوانى سخن بگويى، مگر بعد از مدتى كه مقرر شده و اين بدان جهت بود كه تو كلام مرا تصديق نكردى؛ كلامى كه بهزودى صدقش محقق مىشود» (همان).
با دقت در کلام مرحوم علّامه، روشن ميشود که بايد بين خلاف عقل و معجزه، تفاوت قايل شد؛ يعني نميتوان هر مطلبي را که ظاهر آن خلاف عقل است، رد کرد، ضمن آنکه وي ضمن مقايسة گزارشهايي که در حوزة تفسيري اهلسنت وجود دارد با روايات اهلبيت، به دنبال آن است تا بيان کند که روايات اهلسنت بيشتر در معرض آسيبهاي مورد بحث است.
نتيجهگيري
علّامه طباطبائي در تفسير خود، از تاريخ بهره برده و قبول تحريف عهدين ايشان را از مراجعه به عهدين بازنداشته است. بهرهگيري از تواتر تاريخي، نقل مطالب تاريخي عهدين در تفسير براي تأييد يافتههاي تفسيري يا براي مقايسه بين گزارشها يا براي نقد و ردّ آنها، روش متداول مرحوم علّامه است. آنچه در روش تاريخي ايشان مشهود است آن است که مرحوم علّامه توانسته ارزش و جايگاه تاريخ در تفسير را از نوعي انزواي تفسيري بيرون آورد و رويکرد حاکم بر تفسير، يعني تاريخگريزي را به سمت اعتدال پيش برد.
- کتاب مقدس، 1388، انجمن کتاب مقدس ايران.
- ايازي، سيدمحمدعلي، 1386، المفسرون حياتهم و منهجهم، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي.
- بحراني، سيدهاشم، 1403ق، تفسير البرهان، بيروت، مؤسسة الوفا.
- زمخشري، محمودبنعمر، بيتا، الکشاف عن حقايق غوامض القرآن، قم، ادب الحوزه.
- سجادي، سيدصادق و هادي عالمزاده، 1383، تاريخنگاري در اسلام، تهران، سمت.
- سيدقطب، بيتا، في ظلال القرآن، بيروت، دارشروق.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، 1393ق، الميزان في تفسير القرآن، بيروت، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات.
- طبري، محمدبن جرير، 1392ق، جامع البيان في تفسير القرآن، بيروت، دارالمعرفة.
- مکارم شيرازي، ناصر، 1416ق، انوار الاصول، به کوشش احمد قدسي، قم، نسل جوان.
- نفيسي، شادي، 1383، علّامه طباطبائي و حديث (روششناسي نقد و فهم حديث از ديدگاه علّامه طباطبائي در الميزان)، تهران، علمي فرهنگي.