فلسفهی تاریخ از منظر علّامه طباطبائی با محوریت تفسیر المیزان
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
«فلسفة تاريخ»، دانشي نوپديد است که با الگويي کلان، حرکت تاريخ و مراحل و مواقف آن را بررسي ميكند. تحليل پيشينة تاريخي، شناخت جايگاه كنوني و مسير پيشروي جامعه در گرو کاربست فلسفة تاريخي است که مبتني بر معارف ديني شکل گرفته باشد. ازاينرو، لازم است نظريههاي فلسفة تاريخي عالمان ديني در اين موضوع منقح گردد. بيترديد، علّامه طباطبائي را ميتوان برجستهترين انديشمند معاصر در حوزة معارف ديني دانست که مکتب فکري ايشان از طريق آثار و شاگردانش، در سه دهة پس از انقلاب اسلامي، پايگاه انديشه و تفکر مجامع علمي حوزوي بوده است. مقالة حاضر درصدد تبيين مباني علّامه طباطبائي در موضوع تاريخ و عامل اصلي حرکت تاريخ از منظر اين عالم فرهيخته است که از طريق گردآوري و بازسازي نظريات ايشان بهويژه در کتاب ارزشمند الميزان صورت پذيرفته است. ابعاد گوناگون نظرية مرحوم علّامه در سه بخش تبيين شده است كه ابتدا بهعنوان مقدمة بحث، به تاريخ پيدايش انسان و جامعه ميپردازد، سپس فرايند حرکت تاريخ را بررسي ميكند که از سير تغييرات جوامع در بستر زمان، به شناسايي عامل حرکت تاريخ ميپردازد و درنهايت، مسير حرکت تاريخ و منزلگاههاي برجستة آن را معرفي مينمايد.
1. تاريخ در وراي پيدايش انسان و جامعه
دانش «فلسفة تاريخ» ازآنرو که به تاريخ از بالا نظاره ميكند و از موضع اشراف بر آن سخن ميگويد، با دانشهايي که مقياسشان فرد و يا جامعه است تفاوت دارد. اما با وجود اين، پيوند تنگاتنگي با کيفيت حرکت انسان و جامعه دارد و از مباني «انسانشناسي» و «جامعهشناسي» تأثير ميپذيرد. عناصر تشکيلدهندة جامعه، «انسان»ها هستند و جوامع نيز در بستر زمان، «تاريخ» را پديد ميآورند. ازاينرو، «انسان، جامعه و تاريخ» سه لايه و مرتبة مترابط و سه مقياس ملاحظة يک حقيقت واحدند که نسبت به يکديگر، تأثير و تأثر دارند. بر اين اساس، پيش از آغاز سخن دربارة کيفيت حرکت تاريخ، لازم است از پيدايش انسان و جامعه سخن گفته شود و نسبت ميان آنها بررسي گردد. هرچند بررسي مباني «انسانشناسي» و «جامعهشناسي» علّامه طباطبائي و ملاحظة نسبت آن با نظرية فلسفه تاريخي ايشان در اين مجال نميگنجد، اما مروري اجمالي بر «پيدايش انسان و جامعه» از منظر ايشان، مقدمهاي خواهد بود بر ترسيم «حرکت تاريخ» از منظر اين عالم فرهيخته.
1ـ1. آغاز انسان
از منظر ديني، تاريخ بشريت ريشه در بحث خلقت انسان و جايگاه او نسبت به عوالم ديگر دارد. سير تاريخ انسان به معناي عام، شامل همة عوالمي است که انسان در آن حضور داشته است و خواهد داشت. ازاينرو، حيات انسان به اين دنيا محدود نميشود و عوالم ديگري پيش از اين وجود داشته و پس از اين نيز وجود خواهد داشت. بنابراين، لازم است اين موضوع بهعنوان يک مبناي صحيح و کامل از سير حرکت تاريخ در تحليل حرکت انسان در جميع عوالم، موردنظر باشد.
علّامه طباطبائي با تأکيد بر نقش طرز تفکر انسان در موضوع «آغاز و سرانجام جهان»، آن را از عوامل اصلي و سرنوشتساز در مسير حرکت جامعه ميداند که مبناي سنتهاي اجتماعي واقع خواهد شد. مردمي که حقيقت زندگي دنيا را در اين عالم خاکي خلاصه کنند و مرگ را خاتمة آن بپندارند در تنظيم تناسبات اجتماعي نيز تنها معيار و ملاکشان بهرهمندي حداکثري از لذايذ مادي خواهد بود و ماوراي آن سعادتي نخواهند ديد (طباطبائي 1389، ج16، ص287)
مرحوم علّامه در کتاب رسالة الولايه ـ که به تعبير آيتالله جوادي آملي، بهترين و ارزشمندترين اثر حضرت علّامه است (جوادي آملي، 1373، ص93)- به تبيين مراتب اين عالم پرداخته و بيان داشته است: مناسبات اين عالم اعتباري بوده و چون هر امر اعتباري بر يک امر حقيقي تکيه دارد، تکية اين عالم نيز بر عالم آخرت است. آيتالله جوادي آملي بهعنوان عصارة کتاب رسالة الولايه بيان ميدارد:
انسان عوالمي را پشت سر گذاشته و عوالمي را در پيش دارد و خود هم يک موجود حقيقي است. زندگي اين موجود، که در گذشته و حال با عوالم گذشته و حال و آينده در ارتباط بوده و هست و فعلاً هم از حقيقت خاص برخوردار است، «زندگي اجتماعي» است. در زندگي اجتماعي، چارهاي جز قانون نيست، و قانون يک سلسله اعتبارات حکمت عملي است که بايدها و نبايدها، و شايستها و نشايستها آن را تأمين ميکنند. ... چنانچه قوانين يک سلسله امور اعتباري هستند و انسان يک حقيقت است که با حقايق گذشته و آينده در ارتباط است، حتماً اين امور اعتباري به يک تکيهگاه تکويني متکي است. البته اعتباري بودن قوانين از آن نوع اعتباري نيست که به يد معتبر باشد و هيچ پيوند و رابطة تکويني نداشته باشد، يا در استنباط آن پيوند اشتباه شده باشد، يا درست منتقل نشده باشد، بلکه درست ريشهيابي شده و اعتبار، ارتباط درستي با تکوين برقرار کرده و تکوين، با لسان اعتبار به درستي براي انسانها، تفهيم شده است.
قرآن کريم جهان ماده و عالم دنيا را «عالم اعتبار» ميداند. دنيا از آن جهت که دنياست، اعتبار است. البته آسمان و زمين و ديگر موجودات مادي تکويني هستند و حقيقت، ولي عناوين اعتباري جز «اعتبار» و جز «غرور» و جز «لهو» و «لعب» چيز ديگر نخواهد بود. قرآن کريم وقتي از دنيا، از آن جهت که دنياست، سخن ميگويد، ميفرمايد: «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ» (روم:7)؛ يعني مردم دنيازده، ظاهر دنيا را ميبينند و از آخرت غافلند، و اين تعبير نشان ميدهد که آخرت، باطن دنياست (همان، ص93).
همچنين ايشان راه رسيدن به باطن را اعراض از ظاهر دنيا دانسته، از آن، به «مقام ولايت» تعبير ميکند(همان، ص94). با رسيدن به مقام ولايت، باطن عالم نيز بر انسان مکشوف ميگردد؛ چراکه نسبت ميان اين عالم با عالم ماورا، نسبت «علّيت و معلوليت» و «کمال و نقص» است که آن را نسبت «ظاهر و باطن» مينامد و چون ظاهر عالم ضرورتاً مشهود ماست و شهود ظاهر، خالي از شهود باطن نيست ـ زيرا ظاهر از اطوار وجود باطن و عين ربط به آن استـ پس هنگام شهود ظاهر، باطن نيز به طور بالفعل مشهود ميشود (طباطبائي، 1387، ج2، ص48).
بنابراين، انسان موجودى است كه خداى تعالى او را آفريده و هستي او وابسته و متعلق به خداست؛ از ناحية خدا آغاز شده است و بهزودى به سوى او بازمىگردد. هستياش با مردن ختم نمىشود. او يك زندگى ابدى دارد كه سرنوشت زندگى ابدياش بايد در اين دنيا معين شود (طباطبائي، 1389، ج2، ص197).
تحليل علّامه طباطبائي از آيات قرآن نشان ميدهد که خداي تعالي اين نسلِ انسان را از زمين آفريد و اين نوع را آميخته از بدن و روح خلق کرد و در اين نوع، شعور و قوة ادراک و فکر و اختيار نهاد (يزداني مقدم، 1385) علّامه طباطبائي تأکيد ميکند که نسل انسان نوع مستقلي است که از نوع ديگري جدا نشده و از روي قانون تحول و تکامل طبيعي به وجود نيامده، بلکه خدا آن را مستقيماً از زمين آفريده است؛ يعني زماني بوده که زمين و آسمان وجود داشته و در زمين موجوداتي بوده، ولي انسان نبودهاند. سپس خداوند يک جفت از نوع انسان آفريد که سرسلسلة نسل موجود بشر است (طباطبائي، 1389، ج16، ص385؛ ج2، ص169). خلقت آدم نيز در حقيقت، خلقت جميع بنى نوع بشر بوده است (همان، ج8، ص24). ايشان فرضيهاي را که بعضي از دانشمندان طبيعي دربارة تحول انواع فرض کردهاند و براساس آن، پيدايش انسان را به واسطة تکامل ميمون يا مانند آن ميدانند، فرضيهاي غيرقابل اثبات و ادعايي باطل ميداند (جهانگير،1383) و ظهور آيات قرآن را بر خلاف آن ميشمارد. ايشان مينويسد:
آياتى كه گذشت براى اثبات اين مطلب كافى است و نيازى به دليل ديگر نيست؛ براى اينكه همة آنها «نسل بشر متولد شده از نطفه را» منتهى به دو فرد از انسان به نام «آدم» و همسر او «حوا» مىدانند و دربارة خلقت آن دو صراحت دارند به اينكه از تراب بوده (در نتيجه، جز اين را نمىتوان به قرآن كريم نسبت داد كه) پس انسانيت منتهى به اين دو تن است و اين دو تن هيچ اتصالى به مخلوقات قبل از خود و هم جنس و مثل خود نداشتند، بلكه بدون سابقه حادث شدهاند (طباطبائي، 1389، ج4، ص227؛ ج16، ص382).
1ـ2. شکلگيري جامعه مبتني بر اصل «استخدام»
پيش از پرداختن به «فلسفة تاريخ»، ضروري است پيدايش و کيفيت تغييرات «جامعه» بررسي شود؛ چراکه اساساً تاريخ از سير تغيير و حرکت «جوامع» پديد ميآيد. ازاينرو، شناخت ارکان جامعه و سازوكار تغيير و تحول آن از ضروريات فلسفة تاريخ است. به عبارت ديگر، تاريخ از مجموعة جوامع تشکيل شده است و جوامع گوناگون در سير زمان، يک مجموعة واحد را تشكيل داده و به خانوادهاي مبدل ميگردد که هريک از جوامع عضوي از آن خواهد بود. بنابراين، «تاريخ» به معناي تحول و حرکت جامعه است، و زماني ميتوانيم از تاريخ يا فلسفة تاريخ سخن بگوييم که پيش از آن، براي «جامعه» هويت مستقل و واحدي قايل باشيم. اگر بگوييم جامعهاي در کار نيست و آنچه هست تنها فرد است، آنگاه تاريخ به معناي «حرکت جامعه» در کار نخواهد بود و فلسفة تاريخ نيز منتفي است (يزداني مقدم، 1385). بدينروي، برخي از انديشمندان همچون شهيد مطهري نيز فلسفة تاريخ را به «قوانينِ شدن و صيرورت و تحول جامعهها» تعريف ميکند (مطهري، 1389، ج4، ص106). علّامه طباطبائي در آثار خود، به صورت مستقيم، به بحث «فلسفة تاريخ» نپرداخته، ولي به صورت مبسوط، بحث «جامعه» را از زواياي گوناگون طرح نموده است.
از نگاه مرحوم علّامه، مبناي شکلگيري جامعه و اجتماع وجود خصلتي ذاتي در وجود انسان، به نام «استخدام» است. طبق اصل «استخدام»، انسان همواره درصدد بهکارگيري موجودات ديگر براي رسيدن به کمال خود است.
بايد به هر طريقى كه ممكن است، به نفع خود و براى بقاى حياتش از موجودات ديگر استفاده كند، و به هر سببى دست بزند، و به همين جهت است كه از ماده اين عالم شروع كرده، آلات و ادواتى درست مىكند، تا با آن ادوات، در مادههاى ديگر تصرف كند. كارد و چاقو و اره و تيشه مىسازد... (طباطبائي 1389، ج2، ص176).
بنابراين، ريشة تصرفات انسان نسبت به محيط پيرامون خود، از جمله طبيعت، حيوانات و حتي ديگر انسانها، اصل استخدام است که طبق آن، تاآنجاکه ممکن باشد، آنها را در مسير کمال خود به کار ميگيرد.
از نظر مرحوم علّامه، انسان همان ابتدا که متوجه اعضا و اندام و ابزارهاي طبيعي و بدني خود شد، استخدام را اعتبار کرد؛ يعني چنانکه اعضا و اندام خود را براي رسيدن به مقاصد خود به خدمت ميگيرد، حکم آن را به موجودات پيرامون خود نيز سرايت داده، آنها را براي رسيدن به مقاصد خود استخدام ميکند (يزدانيمقدم، 1385).
1ـ3. رابطة فرد و اجتماع
از جمله محورهاي اصلي در تحليل جامعه، رابطة ميان فرد و جمع است. اينکه آيا «جامعه» هويتي غير از افراد دارد؟ و آيا ميان اين دو هويت تباين است يا نسبتي ديگر برقرار است؟ آيا آثار جامعه برايند کمّي افراد است؟ يا آثاري فراتر از آن دارد؟ از جمله سؤالاتي است که يک نظرية جامعهشناختي بايد به آنها پاسخ گويد.
از نظرگاه صاحب الميزان، ديدگاه اسلام نسبت به رابطة بين فرد و جامعه، بديع و بيسابقه است. اين پيوند ميان جزء و کل، در سراپاي عالم به چشم ميخورد؛ بهگونهايکه اجزا و اعضا داراي يک خاصيت است و مجموع آنها نيز آثاري جديد و فراتر از آثار تکتک اجزا دارد (طباطبائي، 1389، ج4، ص151-152).
مقصود از «آثاري که مستند به اجتماع است»، فعل مشترک ميان تمامي افراد نيست، بلکه فعلي است که مستند به حيث وحدت انسانهاست. «فعل مشترک» فعلي است که به واسطة شخص انجام شده، اما اين فعل را اشخاص ديگر نيز انجام دادهاند و بين آنها مشترک است، ولي فعل اجتماعي به واسطة وجود اجتماع تحقق ميپذيرد؛ يعني اگر اجتماع و جامعه نبود، اينگونه افعال هم نبود (طباطبائي، 1366، ج2، ص197). از خصوصيات فعل اجتماعي اين است که همواره بر فعل افراد غلبه ميکند و هيچكس نميتواند در برابر فعل جامعه مقاومت کند (طباطبائي، 1389، ج4، ص153). طبق اين نگاه، آثار جديد برآمده از جامعه نشانگر اين است که افراد، در مقياس جامعه به وحدت ميرسند و يک انسان واحد را تشکيل ميدهند (همان، ص170). اما آيا در ضمن «مجموع» و «کل»، افراد و اجزا، استقلال خود را از دست ميدهند؟ يعني: همة اجزا و افراد با همديگر ترکيب شده و يک واحد بسيط را تشکيل ميدهند؟ آنچه از عبارات مرحوم علّامه بهدست ميآيد گوياي اين مطلب است که اولاً، وحدت ميان افراد در ضمن مجموع، حقيقي است، نه اعتباري؛ يعني اينگونه نيست که افراد صرفاً در کنار هم قرار گرفته باشند و وحدت انضمامي داشته باشند و عنواني را براي مجموع آنها اعتبار کنيم به نام «جامعه»، بلکه حقيقتاً ميان آنها ترکيب و پيوند برقرار شده است و افراد در اين ترکيب جديد، استقلال هويتي خود را از دست ميدهند. علّامه طباطبائي نحوة پيوند افراد جامعه را در مثال اجزاي بدن توضيح ميدهد:
تن انسان مجموعهاى است مركب از اعضا و قوايى چند كه همه به نوعى دست به دست هم داده و وحدتى حقيقى تشكيل دادهاند كه ما آن را «انسانيت» مىناميم، و اين وحدت حقيقى باعث مىشود كه تكتك آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموع، استقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلك شوند؛ چشم و گوش و دست و پا و... هريك عمل خود را انجام بدهد و از عملكرد خود لذت ببرد، اما نه بهطور استقلال، بلكه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد.
در اين مثال، هريك از اعضا و قواى نامبرده تمام همّشان اين است كه از ميان موجودات خارج، به آن موجودى بپردازند كه كل انسان يعنى انسان واحد مىخواهد به آن بپردازد؛ مثلاً، دست به كسى احسان مىكند و به او صدقه مىدهد كه انسان خواسته است به او احسان شود، و به كسى سيلى مىزند كه انسان خواسته است او را آزار و اذيت كند... افراد يك جامعه نيز همين حال را دارند (همان، ص167).
1ـ3ـ1. قرآن و هويت مستقل جامعه
از نگاه علّامه طباطبائي اسلام تنها دينى است كه بنيان خود را بر اجتماع نهاده و اين معنا را به صراحت اعلام كرده و در هيچ شأنى از شئون بشرى مسئله اجتماع را مهمل نگذاشته است (همان، ص149). ايشان جامعه را داراي هويت و شخصيتي مستقل از افراد ميداند و اصليترين دليل و مستند ايشان آيات قرآني است که براي جامعه احکام خاصي ذکر ميکند و به داستان سرنوشت آنان پرداخته است و حتي بيش از داستان اشخاص، به داستان اقوام عنايت دارد (همان، ص151). ازاينرو، ميتوان گفت: قرآن کريم با جامعه همچون يک شخصيت و هويت ممتاز از افراد برخورد کرده است:
قرآن كريم غير از آنچه که براى افراد هست، وجودى و عمرى و كتابى و حتى شعورى و فهمى و عملى و اطاعتى و معصيتى براى اجتماع قايل است؛ مثلاً، دربارة عمر و اجل امتها مىفرمايد: «وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَلا يَسْتَقْدِمُونَ» (اعراف:34)؛
و دربارة كتاب خاص هر امتى مىفرمايد: «كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعى إِلى كِتابِهَا» (جاثيه:28)؛
و دربارة درك و شعور هر امتى مىفرمايد: «زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ» (انعام: 108)؛
و دربارة عمل بعضى از امتها فرموده: «مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ» (مائده: 66)؛
و دربارة طاعت امت فرموده: «أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ» (آلعمران:113)؛
و دربارة معصيت امتها فرموده: «وَهَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ وَجادَلُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ» (غافر:5)؛ يعنى هر امتى درصدد برآمد تا رسول خود را دستگير كنند، و با باطل عليه حق مجادله كردند تا شايد به وسيلة آن، حق را از بين ببرند. در نتيجه، من آنها را به عذاب خود گرفتم، و چه عقابى بود كه بر سرشان آوردم!
و نيز دربارة خلافكارى امت فرموده: «وَلِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ» (يونس:47) (همان، ص152-153).
علّامه طباطبائي همين امر را دليل اهتمام زياد اسلام به شأن جامعه ميداند که چنين اهتمامي در اديان سابق ديده نميشود. علت اين اهتمام نيز تربيت و رشد اخلاقي جامعه است که بر اخلاق و تربيت فردي غلبه دارد.
2. فرايند حرکت تاريخ
«فرايند حرکت تاريخ» را ميتوان اصليترين و محوريترين بخش يک نظرية «فلسفة تاريخ» دانست. هرچند مرحوم علّامه به صورت مستقيم به اين بحث نپرداخته، اما با مروري بر تحليل ايشان، از سير تاريخي جوامع و بهکارگيري ديگر مباني ايشان، ميتوان نظرية فلسفة تاريخي ايشان را بازساي نمود.
2ـ1. تاريخ در گذر از «وحدت به اختلاف» و از «اختلاف به وحدت»
علّامه طباطبائي تصويري بديع از سير حرکت تاريخ از ابتدا تا انتها ترسيم مينمايد. طبق ديدگاه ايشان، حرکت تاريخ از بستر «وحدت و کثرت» و «انسجام و اختلاف» جوامع بشري پيش ميرود. در ادامه، مروري اجمالي به مسير حرکت تاريخ خواهيم داشت.
2ـ1ـ1. اجتماعي بودن زندگي بشريت
علّامه تاريخ زندگي بشريت را همراه با شکلگيري جامعه و اجتماع ميداند و براي آن عمري همسان با عمر بشريت قايل است و جامعه را همزاد انسان ميداند. ايشان تاريخ را گواه بر اين مطلب ميداند که تمامى امتها، كه در قرون گذشته يكى پس از ديگرى آمده و سپس منقرض شدهاند، بدون استثنا تشكيل اجتماع دادهاند (طباطبائي، 1389، ج2، ص197). اما اين سير حرکت جوامع در طول تاريخ يکسان نبوده، بلکه مانند هر امر انساني ديگر، با تغييرات فراوان و فراز و نشيبهاي زيادي همراه بوده و سيري تکاملي را پيموده است:
اجتماع انسانى مانند ساير خواص روحى انسان و آنچه مربوط به اوست از روز آغاز پيدايش، بهصورت كامل تكوّن نيافته تا كسى خيال كند كه اجتماع نمو و تكامل نمىپذيرد، نه در كمالات مادى و نه در كمالات معنوى، بلكه اجتماعى شدن انسان هم مانند ساير امور روحى و ادراكياش، دوش به دوش آنها تكامل پذيرفته؛ هرچه كمالات مادى و معنوياش بيشتر شده، اجتماعش نيز سامان بيشترى به خود گرفته است و مسلماً انتظار نمىرود كه اين يك خصوصيت از ميان همة خصوصيات و خواص انسانيت مستثنا باشد....، بلكه اين خصيصة انسان مانند ساير خصائصش كه به نحوى با نيروى علم و ارادة او ارتباط دارند، تدريجاً به سوى كمال در حركت بوده و كمكم در انسان تكامل يافته است (طباطبائي، 1389، ج4، ص145).
ايشان ديدگاه رايج غربيان درتقسيمبندي ادوار تاريخ بشريت را نفي کرده است و با خرافه دانستن آن، سعي در ارائة سيري قرآني از تاريخ بشريت دارد. طبق گفتة دانشمندان ماديمسلک، پيروي از دين، تقليدى است و علم آن را نمىپذيرد و بهطوركلى، پرستش خدا و دين را از خرافات عهد دوم از عهدهاى چهارگانهاى ميدانند كه بر بشر گذشته است: 1. عهد اساطير؛ 2. عهد مذهب؛
3. عهد فلسفه؛ 4. عهد علم، كه عهد امروز بشر است و تنها از علم پيروى مىكند و خرافات را نميپذيرد. اين تقسيمبندي از ادوار تاريخ از منظر مرحوم علّامه سخنى است بدون علم و رأيى خرافى است (همان، ج1، ص643).
2ـ1ـ2. خانواده؛ اولين اجتماع انساني
علّامه طباطبائي اولين اجتماع را «خانواده» ميداند. بر اين مبنا، اولين عاملي که موجب شده است دو انسان به سمت يکديگر آمده، از استقلال و انفکاک خارج شوند و با يکديگر پيوند برقرار سازند، «نياز جنسي» است که از طريق «ازدواج» پديد ميآيد. ازاينرو، نياز به جنس مخالف، قويترين عامل براي برقراري ارتباط شناخته شده است.
اولين اجتماع و گردهمايى كه در بشر پيدا شده گردهمايى منزلى از راه ازدواج بوده؛ چون عامل آن يك عامل طبيعى بوده است كه همان جهاز تناسلى (كه زن و مرد هر كدام جهاز تناسلى مخصوص به خود را دارند) است، و اين خود قوىترين عامل است براى اينكه بشر را به اجتماع خانوادگى وادار نمايد؛ زيرا معلوم است كه اين دو دستگاه هريك بدون ديگرى بهكار نمىافتد، بخلاف ـ مثلاًـ جهاز هاضمه... (همان، ج4، ص146).
ايشان تصريح ميکند که در ميان نيازهاي انسان، تنها نيازي که انسان را به سوي انسان ديگر سوق ميدهد، نياز جنسي است و تنها قواي تناسلي انسان است که در ارتباط با انسان ديگر کارکرد دارد. دستگاههاى ديگرى كه در بدن انسان تعبيه شده، براى بهكار افتادنش، نيازى به انسانهاى ديگر ندارد و تنها جهاز تناسلى است كه بايد در بين دو نفر مشتركاً به كار بيفتد؛ دو نفر از جنس مخالف.
نکتة ديگر اين است که پيدايش اولين اجتماع انساني با انتخاب انسان و با ملاحظة مصالح و مفاسد آن نبوده و اساساً ناخودآگاه و مبتني بر ضرورت دستگاه تناسلي واقع شده و اينگونه با تشکيل خانواده، اولين قدم را در تشکيل اجتماع برداشته است (همان).
2ـ1ـ3. استخدام؛ عامل پيدايش اجتماع در ميان انسانها
همانگونه که پيش از اين گذشت، اصل «استخدام» را ميتوان مهمترين و اصليترين مبناي تحليلي مرحوم علّامه در موضوع پيدايش و تغييرات جامعه دانست. طبق اين اصل، انسان همواره درصدد به خدمت گرفتن ديگر موجودات در مسير رسيدن به کمال خود است. به عبارت ديگر، انسان بايد به هر طريقى كه ممكن است به نفع خود و براى بقاى حياتش، از موجودات ديگر استفاده كند و در اين مسير به هر سببى دست بزند. به همين سبب است كه از مادة اين عالم شروع كرده، آلات و ادواتى درست مىكند تا با آن ادوات در مادههاى ديگر تصرف نمايد؛ كارد و چاقو و اره و تيشه مىسازد... و نيز انواع صنعتها و فنونى براى رسيدن به هدفهايى كه در نظر دارد، مىسازد. در اين زمينه، حتى از حيوانات استفاده مىكند. به استعمار و استثمار حيوانات هم اكتفا ننموده، دست به استخدام همنوع خود مىزند و به هر طريقى كه برايش ممكن باشد آنان را به خدمت مىگيرد (همان، ج2، ص176). وجود چنين اصلي در رفتار بشريت، پاية شکلگيري جامعه و اجتماع قرار ميگيرد و به دنبال آن، عدالت اجتماعي محقق ميگردد (همان).
در حقيقت، هنگاميکه انسانها با رفتار استخدامگونة خود، با يکديگر مواجه ميشوند، پس از تقابل و تعارض و غلبة قوي بر ضعيف، در حالت خاصي به تعادل ميرسند و حقوق يکديگر (حق استخدام) را به رسميت ميشناسند و اينگونه «عدالت اجتماعي» شکل ميگيرد. بنابراين، عدل اجتماعي حکمي است که هر كس بر پاية اضطرار بشري به پذيرش حق همنوع خود، بدان تن ميدهد؛ چراکه در غير اينصورت، هيچگاه انسان حاضر نميشد دامنة اختيار و آزادي خود را محدود سازد، و معناي «مدني بالطبع» بودن انسان نيز چيزي جز اين نيست. «استخدام» کمکم به صورت رياست منزل، رياست فاميل، رياست قبيله و رياست ملت درميآيد (طباطبائي، 1387، ص50).
2ـ1ـ4. استخدام؛ عامل پيدايش اختلاف در ميان انسانها
علّامه طباطبائي اصل «استخدام» ميان انسانها را عامل اختلاف ميان بشريت ميداند؛ چراکه اختلاف ميان انسانها و شدت و ضعف آنها نسبت به يکديگر موجب بروز بهرهکشيها، استعمار و استثمار ميشود. اين اختلاف طبقاتي همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مىكند؛ چراکه قوى مىخواهد از ضعيف بهرهكشى كند و بيش از آنچه به او مىدهد از او بگيرد و حتي از او بيگارى بكشد، بدون اينكه چيزى به او بدهد. مغلوب هم به حكم ضرورت، مجبور مىشود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند تا روزى كه به قوت برسد. آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجه بگيرد. بنابراين، بروز اختلاف سرانجام، به هرج و مرج منجر شده، انسانيت انسان را به هلاكت مىكشاند؛ يعنى فطرت او را از دستش گرفته، سعادتش را تباه مىسازد.
طبق نظر مرحوم علّامه آية شريفه «وَما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا» (يونس: 19)؛ (مردم در آغاز به جز يك امت نبودند، ولى بعداً اختلاف كردند). به همين معنا اشاره دارد. همچنين آية شريفه «وَلا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذلِكَ خَلَقَهُمْ» (هود: 118ـ119)؛ (انسانها لايزال در اختلافند، مگر كسانى كه پروردگارت به آنان رحم كرده باشد و براى همين هم خلقشان كرده است) و همچنين آية «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ...» (بقره:213) به اين حقيقت اشاره دارند. اين اختلاف امرى است ضرورى و وقوعش در بين افراد جوامع بشرى حتمى است؛ چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است، هرچند همگى به حسب صورت انسانند و از اين حيث تا حدى به وحدت افكار و افعال مىرسند (طباطبائي، 1389، ج2، ص178).
نکتة ديگر اينکه هرچند اصل استخدام عامل پيدايش اختلاف در ميان انسانها شده است، اما اين امر با بسيط و ساده بودن جوامع اوليه منافاتي ندارد (همان، ج4، ص148). آيتالله جوادي آملي گذار از بساطت اجتماعي ـ در پيش از اولين پيامبر اولوالعزم- به اختلاف را اينگونه توصيف ميکند:
مردم پيش از بعثت حضرت نوح زندگي سادهاي داشتند و با بينش بسيط و منش مشترك، امت واحدي بودند كه هم در جهانبيني همفكر بودند و هم در تشخيص حق و باطل همرأي. اختلافات جزئي را نيز با رهنمود عقل و هدايت پيامبران پس از حضرت آدم رفع ميكردند. همراه با پيشرفت علم و صنعت و گسترش روابط اجتماعي، اختلافات علمي و عملي در عرصههاي فردي، اجتماعي و بهرهوري از مواهب طبيعي بروز كرد و انظار در تشخيص حق و باطل و مصالح و مفاسد، متفاوت شد (جوادي آملي، 1389ج10، ص380).
البته علّامه طباطبائي تمام اختلافهاي بشري را از اين سنخ نميداند. ايشان در ذيل آية «وَما كانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا وَلَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيما فِيهِ يَخْتَلِفُونَ» (يونس:14) اختلاف ميان انسانها را به دو نوع تقسيم ميکند:
نوع اول از حيث معاش بوده و ميان خود آنهاست، بهگونهايکه يکي ظالم و ديگري مظلوم واقع ميشود. اين نوع اختلاف توسط تشريع دين و بعثت انبيا و انزال کتب آسماني برطرف ميشود.
اما نوع ديگر اختلافي است که پس از آمدن دين، در خود دين و کتاب پديد ميآيد. قرآن کريم ريشة اين اختلاف را در علماي دين نشان ميدهد (طباطبائي، 1389، ج10، ص42؛ ج2، ص169). بنابراين، نبايد تصور شود که علّامه طباطبائي قصد دارد ريشة همه اختلافها را به «اصل استخدام» بازگرداند، بلکه ايشان اساساً اختلاف ميان هدايت و ضلالت را از قسم دوم ميدانند (همان). آيتالله جوادي آملي با ممدوح شمردن اختلاف نوع اول، آن را لازمة پيشرفت علم و گسترش روابط معقول اجتماعي و زمينهساز بعثت انبيا ميداند و اختلاف پس از نزول وحي و معلوم شدن حق و صدق را مذموم ميداند (جوادي آملي، 1389، ج10، ص382).
2ـ1ـ5. انبياي الهي؛ عامل پيدايش وحدت و رفع اختلاف
پيش از اين ذکر شد که بشريت از ابتداي حيات خود و به اقتضاي اصل «استخدام»، به تشکيل جامعه روي آورده، اما اين تشکيل جامعه بر اساس اقتضاي روحية استخدام انسان بوده است، نه اينکه با شناخت و محاسبة مصالح و مفاسد، آن را انتخاب کرده باشد. پس از وقوع اختلاف و نزاع ميان بشريت، الوهيت و ربوبيت خداوند متعال اقتضا ميكرد بشر را به سوي کمال و سعادت هدايت كند و اينگونه خلقت ناقص او را کامل نمايد؛ زيرا واضح است كه اين اختلاف و نقيصه از جانب فطرت انسان واقع شده و خود فطرت نميتواند موجب رفع اختلاف گردد (طباطبائي، 1389، ج2، ص196).
اولين توجه بشر به منافع و مصالح اجتماع، زمان بعثت اولين پيامبر الهي بود، و اين خودآگاهي به زندگي اجتماعي توسط انبياي الهي صورت گرفته است. به عبارت ديگر، انسانها به وسيلة مقام نبوت، متوجه مصالح و منافع زندگى اجتماعى گرديدند. اين مطلب را از برخي آيات قرآن ميتوان استفاده کرد كه مىفرمايد: «وَما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا» (يونس:19)؛ انسانها در آغاز، همه يك امت بودند، بعدها اختلاف كردند. «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا» (بقره:213)؛ مردم همه يك امت بودند. سپس خداى تعالى انبيا را ـ كه كارشان وعده و وعيد دادن استـ مبعوث نمود و كتاب را به حق با آنان نازل ساخت تا بين مردم در آنچه در آن اختلاف مىكنند داورى كند. اين دو آيه چنين خبر مىدهد كه انسان در قديمترين عهدش، امتى واحد، ساده و بىاختلاف بود، سپس به خاطر غريزة «استخدام»، در بين افرادش اختلاف پيدا شد و اختلاف هم به مشاجره و نزاع انجاميد. ازاينرو، خداى تعالى انبيا را برانگيخت و با آنان كتاب فرستاد تا به وسيلة آن كتاب، اختلافها را برطرف كنند و دوباره به وحدت اجتماعي برگردانند و اين وحدت را به وسيلة قوانينى كه تشريع نموده است، حفظ كنند (همان، ج4، ص147).
علّامه طباطبائي به طور خاص، نبي اکرم را اولين منادي انسانها به اجتماع و خودآگاهي نسبت به آن ميداند:
اولين ندايى كه از بشر برخاست و براى اولين بار بشر را دعوت نمود كه به امر اجتماع اعتنا و اهتمام بورزد و آن را از كنج اهمال و تبعيت ديگر حكومتها خارج كند، ندايى بود كه شارع اسلام و خاتم انبيا سر داد و مردم را دعوت كرد به اينكه آياتى را كه از ناحية پروردگارش به منظور سعادت زندگى اجتماعى و پاكى آنان نازل شده، پيروى كند (همان، ص150).
هرچند پيش از پيامبر خاتم ديگر پيامبران نيز هريک منادي اجتماع بودهاند و جامعة بشري را به هماهنگي حول توحيد دعوت ميکردهاند، اما رسالت نبي اکرم در پيدايش امت واحد در مقياسي برتر و فراگيرتر بوده که ازاينروي، ميتوان بعثت ايشان را اصليترين مرحلة تکامل تاريخ به حساب آورد.
2ـ2. دين؛ عامل تکامل تاريخ
پيش از اين، سير حرکت تاريخ از بدو اجتماع تا ظهور انبياي الهي بهعنوان مصلحان اجتماعي را تبيين نموديم. اما مبتني بر اين سير حرکت و پيشرفت تاريخ، ميبايست موتور حرکت تاريخ را بهعنوان «محرک تاريخ» شناسايي كرد.
2ـ2ـ1. تکاملي بودن حرکت تاريخ
آيا تاريخ داراي حرکتي مستمر و ممتد است، يا مجموعهاي از وقايع و رخدادهاي مستقل و بيارتباط با يکديگر است؟ آيا اگر تاريخ داراي يک حرکت مستمر است، حرکت آن تکاملي است يا خير؟ اينها از سؤالات اصلي و بنيادين فلسفة تاريخ بهشمار ميآيد. مرحوم علّامه حرکت تاريخ را از بدو پيدايش اجتماع - که با وجود انسان روي اين کرة خاکي همراه است- حرکتي تکاملي و اشتدادي ميداند:
اجتماع انسانى مانند ساير خصوصيات روحىاش از روز نخست، آن طور كامل نبوده كه ديگر صلاحيت براى تكامل و ترقى را نداشته باشد، بلكه اجتماعات انسانى نيز مانند ساير خصوصيات روحى و اداركى او، هميشه همدوش تكاملات مادى و معنوى انسان رو به جلو رفته و متكامل شده است، و دليل ندارد كه ما خاصة اجتماعى بودن انسان را از ميان جميع حالات و خصوصيات ديگرش مستثنا نموده و آن را از همان نخستين روز پيدايش كامل و تام بدانيم، بلكه اين خاصيت نيز مانند تمام امورى كه از دو حالت علم و ارادة انسانى منشأ مىگيرند، داراى تكاملى تدريجى است (همان، ج4، ص145).
2ـ2ـ2. دين و انبياي الهي؛ عوامل تکامل تاريخ به سوي صلاح و سعادت
پس از اثبات حرکت تکاملي تاريخ، بايد به اين سؤال پاسخ داد که عامل تکامل تاريخ چيست؟ طبق مبناي علّامه طباطبائي، آنچه عامل اصلي تکامل جوامع است و جامعة انساني را به سوي کمال و سعادت سوق ميدهد «دين» است. پس از پيدايش اختلاف ميان انسانها، بر اثر خصلت «استخدام»، تنها عاملي که ميتواند اين اختلاف را رفع کند و آن را به انسجام و هماهنگي در مسير شکلگيري جامعه توحيدي تبديل كند، دين و انبياي الهي است.
براين اساس، دين خداوند و انبياي الهي محور اتحاد جامعه و تنها عامل تأمين مصلحت و سعادت اجتماع انساني هستند. خداوند ميفرمايد: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَمُوسى وَعِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ» (شورا: 13)؛ براى شما مسلمانان از مسائل اصولى دين همان را تشريع كرده كه به نوح توصيهاش كرده بود و آنچه به تو وحى كرديم و ابراهيم و موسى و عيسى را به رعايت آن سفارش نموديم اين بود كه دين را اقامه كنيد، و در دين متفرق نشويد. اين آيه خبر مىدهد كه رفع اختلاف از بين مردم و ايجاد اتحاد كلمه تنها از راه دعوت به اقامة دين و اتحاد در دين واحد تحقق مىيابد. پس تنها دين است كه ضامن اجتماع و مصالح آنان است (همان، ص147-148).
علّامه طباطبائي اين ادعا را از دو طريق استدلال و تجربه قابل اثبات ميداند: اول اينکه دين همواره بشر را به سوى معارف حقيقى و اخلاق پسنديده و اعمال نيك دعوت مىكند، و معلوم است كه صلاح عالم انسانى هم در همين سه چيز است. دوم اينکه اسلام در مدتى كوتاه، كه در آن مدت در اجتماع مسلمانان حكومت كرد، از منحطترين مردم صالحترين اجتماع را ساخت، و از راه تعليم و تربيت، نفوس آن مردم را اصلاح نمود و آن مردم ديگران را اصلاح كردند (همان، ج2، ص199). مرحوم علّامه تصريح ميکند كه هيچ عامل ديگرى و هيچ داعى ديگرى همچون «دين» بشر را به داشتن ايمان و اخلاق پسنديده و عدالت و صلاح دعوت نكرده است (همان، ص226).
2ـ2ـ3. تکامل تاريخ و هدايت عامة عالم
سؤالي که فراروي مباحث مرحوم علّامه قرار ميگيرد و خود ايشان نيز متعرض آن شده اين است که چه نسبتي ميان تکامل تاريخ و بحث هدايت عامة عالم آفرينش وجود دارد؟ آيا تکامل حرکت تاريخ همان هدايت تکويني عالم به سوي هدف غايي است؟ پيش از پاسخ به اين سؤال، مناسب است مختصري به تبيين هدايت تکويني عالم بپردازيم:
يكى از شئون خداوندي اين است كه هر چيزى را به آن نقطهاى كه خلقتش را تمام مىكند هدايت نمايد (همان، ج2، ص196). بنابراين، براي هر نوع از انواع موجودات، مسير خاصى در طريق استكمال وجود دارد و آن مسير هم داراى مراتب خاصى است كه هريك مترتب بر ديگرى است تا منتهى شود به عالىترين مرتبه كه همان غايت و هدف نهايى «نوع» است. آن «نوع» نيز با طلب تكوينى- نه ارادى- و با حركت تكوينى- نه ارادى- در پي رسيدن به آن است، و از همان ابتداي پيدايش و تكون، مجهز به وسايل رسيدن به آن غايت بوده است. اين توجه تكوينى ازآنجاكه مستند به خداوند متعال است، «هدايت عام» الهى نام دارد. اين هدايت تكوينى هيچگاه از مسير تكوينى خود به خطا نمىرود، بلكه با استكمال تدريجى و به كار بستن قوا و ادواتى كه مجهز به آنهاست، آن را به غايت نهايى سوق مىدهد؛ همچنانكه فرموده است: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى» (طه:50)؛ پروردگار ما آن كسى است كه همة موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده و سپس به راه كمالش هدايت كرده است. نيز فرموده است: «الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدى وَالَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعى فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوى» (اعلى:5)؛ آن خدايى كه خلق كرد و تمام عيار خلق كرد، و آن كسى كه اندازهگيرى كرد و سپس هدايت نمود، و آن كسى كه گياهان را رويانيد و آن را خزان و افتاده كرد (همان، ج16، ص284-285). مبتني بر «هدايت عامه»، هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجود، به سوى كمال خود حركت مىكند و رو به سوى آن هدفى ميرود كه منظور از خلقتش بوده؛ هدفى كه خير و سعادت آن موجود در آن است. نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلى مستثنا نيست. او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند (همان، ج10، ص387؛ ج2، ص234).
2ـ2ـ4. کمال روح و کمال جسم
آيا «تکامل تاريخ» شامل همة عالم ميشود؟ اگر کمال را رشد فضايل و تقرب الهي و ارتقاي منزلت عبوديت در مسير توحيد و پرستش خداوند بدانيم، آيا چنين رشد و تکاملي شامل همة انسانها و جوامع تاريخي خواهد بود؟ آياـ براي مثالـ تمدن غرب نيز از گذشته تاکنون تکاملي در مسير عبوديت خداوند متعال را تجربه کرده است و اكنون نسبت به گذشته، در اوج خداپرستي به سر ميبرد؟ پاسخ به اين سؤال با تفکيک ميان دو سنخ تکامل و توسعه روشن خواهد شد.
کمال انساني به دو نوع «کمال روح» و «کمال جسم» قابل تقسيم است. اين تفکيک ريشه در مبناي انسانشناسي مرحوم علّامه دارد و اينکه اساساً انسان داراي دو بعد انساني و حيواني است. از جمله ويژگيهاي تحليل علّامه طباطبائي اين است که زندگي اجتماعي را بر ساختمان وجودي انسان مبتني ساخته است؛ يعني انديشة اجتماعي- سياسي او از درون تحليل انسانشناسي او درميآيد و بر آن مبتني است (اوليايي، 1389، ص190). ايشان در اينباره مينويسد:
سعادت و شقاوت روح امرى است، و سعادت و شقاوت جسم امرى ديگر، و همچنين سعادت و شقاوت انسان امرى است، و سعادت و شقاوت حيوان امرى ديگر، و به همين مقياس. و انسان دنياپرست و مادى كه هنوز متخلق به اخلاق خدايى نشده و با ادب الهى بار نيامده تنها و تنها كاميابىهاى مادى را سعادت مىداند و كمترين اعتنايى به سعادت روح و كاميابىهاى معنوى ندارد (طباطبائي، 1389، ج3، ص14).
بنابراين، آنچه در دنياي غرب واقع شده حرکت به سوي رذايل اخلاقي است و نه فضايل، و رشد آنها در مسير رفاه و تلذذ مادي بوده که با زورگويي و ظلم و جنايت بر ديگران همراه است. در اينصورت، آنچه در اين جوامع اتفاق ميافتد فساد است، نه صلاح و تقوا (همان، ج4، ص175). اگر نقطة مثبتي هم در اين تمدن مادي ديده ميشود برگرفته از مسلمانان است (همان، ج2، ص199؛ ج4، ص158).
البته اين دو سنخ از کمال، دو سنخ کاملاً منفک و مستقل نبوده و در يکديگر تأثيرگذارند. ازاينرو، درنهايت، ميتوان گفت: کمال مادي و جسمي صرف اساساً نهتنها کمال محسوب نميشود، بلکه بهسبب تخريب بعد روحي، نوعي تنزل و عقبگرد نيز بهشمار ميآيد.
بنابراين، از منظر علّامه طباطبائي رشد و تحول پديدآمده در دنياي غرب، نهتنها تکامل نيست، بلکه نوعي بتپرستي نوين و توحش است:
اما از جهت معارف حقيقياش و اخلاق فاضلهاش ـ كه به خاطر همانها انسان بود و بر ساير انواع حيوانات برترى داشتـ نهتنها يك قدم ترقى نكرده، بلكه قدمهاى زيادى به عقب و قهقرا برداشته، و بالاخره، در مجموع كمالات روحى و جسمى ـ البته توأم با همـ تكاملى نكرده است (طباطبائي، 1389،ج2، 199).
تمدن عصر حاضر نيز معجونى است مركب از سنتهاى بتپرستى قديم. با اين تفاوت كه بتپرست قديم جنبة فردى داشت و در عصر حاضر، به شكل اجتماعى درآمده و از مرحلة سادگى به مرحلة پيچيدگى فنى درآمده است (طباطبایی، 1389، ج 4، ص 162؛ نيز ر.ک: طباطبائي، 1387الف، ص50).
اگر تاريخ زندگى اجتماعى غربيها را از روزى كه نهضت اخير آنان آغاز شد مورد مطالعة دقيق قرار مىدادند و رفتارى را كه با ساير امتهاى ضعيف و بينوا كردند مورد بررسى قرار مىدادند بدون كمترين درنگى، حكم به توحش آنان مىكردند (طباطبایی، 1389، ج 4، ص 168).
بنابر آنچه ذكر شد، حرکت تکويني عالم به سوى كمال و سعادت، همان کمال تکويني طبيعت است که با کمال و سعادت حقيقى جوامع تفاوت دارد. بلي، کمال طبيعي انسان به فعليت قواي گوناگون او همچون كمال شهوى و غضبى ميانجامد. اما آن کمالي که در انسان بالقوه است و همة تكاپوى زندگياش به دنبال آن است، آن سعادت حقيقى است.
آرى، آن كمال و سعادتى كه ما در اجتماعات نامبرده مىبينيم كمال و سعادت جسمى است، و كمال جسمى كمال انسان نيست؛ چراکه انسان در جسمانيت خلاصه نمىشود، بلكه او مركب است از جسم و روح، و مرکب است از دو جهت ماديت و معنويت. ازاينروي، صحيح نيست كه كمال جسمى او را كه به زندگى طبيعى بازگشت دارد، كمال و سعادت او بدانيم و حقيقت انسان را منحصر در همين حقيقت بدانيم (طباطبائي، 1389، ج 2، ص 224).
بنابراين، روشن شد كه جامعه به حسب طبيعت خود، متوجه است به سوى فعليت كمال جسماني و نه كمال انسانى، و مقصود از هدايت عامه در نظر مرحوم علّامه نيز همين سير به سوي کمال طبيعي و جسماني است. اما آن کمالي که ناظر به سعادت حقيقي بشر و بعد معنوي و روحاني اوست، جز با هدايت خاص الهي و تأييد از ناحية نبوت حاصل نمىشود (همان).
2ـ2ـ5. رابطة تکامل ديني جوامع با مبناي «ثابت و متغير»
انسجام مبنايي در يک نظريه از شاخصههاي اعتبار و ارزش نظريههاست و مباني يک نظريه نبايد درونمتناقض باشند. در مبنايي که از علّامه طباطبائي دربارة سير تکامل و حرکت تاريخ گذشت، در نگاه اول، نوعي تعارض با مبناي ديگر ايشان، يعني احکام ثابت و متغير به نظر ميرسد. مرحوم علّامه در پاسخ به اين سؤال که چگونه دين، که امري ثابت است، ميتواند عهدهدار سعادت و هدايت امور دنيايي باشد که متغير و دايم در حال تحول است، مبناي «ثابت و متغير» را پايهريزي ميکنند.
ايشان اختلاف ميان دو عصر را نه از حيث كليات شئون زندگى، بلكه از جانب جزئيات ميدانند. به عبارت ديگر، آنچه انسان در زندگي بدان نيازمند است، غذايى است كه سوخت بدنش را با آن تأمين كند و لباسى است كه بپوشد، خانهاى است كه در آن سكنا گزيند، لوازم منزل است كه حوايجش را تأمين كند، و... . اين حوايج كلى هيچگاه تغيير نمىكند، مگر در فرضى كه فطرت انساني دگرگون گردد.
اختلاف ميان دو نوع زندگي در عصر قديم و جديد، در مصاديق نيازهاي کلي و قواعد اساسي زندگي و حيات انساني است. انسان اولىـ مثلاًـ براى تأمين حاجت خود، غذا، ميوه، گياهان و گوشت شكار را با سادهترين وضع استفاده ميکرد، امروز نيز همان را مىخورد، اما با هزاران رنگ و سليقه و تنوع. همانگونه كه اختلاف شكل زندگى در ديروز و امروز لطمهاى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمىزند و تحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد، قوانين كلى هم كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت اوست، در هيچ عصرى مختلف و دستخوش تحول نمىشود (همان، ج4، ص190).
مرحوم علّامه تصميمگيري در امور جزئي و متغير جامعه را بر عهدة والي و متصدي امر حکومت ميداند که ميبايست مبتني بر مصلحت نظام و ملت، نسبت به اين امور تصميمگيري کند. بنابراين، علّامه طباطبائي تغيير و تحول را در امور جزئي و از ناحية مصاديق امور کلي ميداند و احکام ديني را ناظر به امور کلي حيات بشري، که مقتضاي فطرت است.
سؤالي که در مقام جمع ميان اين مبنا با سير تکامل تاريخ مبتني بر محور دين پيش ميآيد اين است که اگر دين ناظر به امور ثابت بشري است، چگونه ميتواند عامل تکامل تاريخ واقع شده، در دايرة امور تصرف خود، تکامل ايجاد کند؟ به عبارت ديگر، اگر دين به امور ثابت تعلق ميگيرد و براي امور ثابت برنامه دارد (همان، ج16، ص269)، در اينصورت، اين امور ثابت نميتواند توسعه و تکامل داشته باشد. مرحوم علّامه در جاي ديگر، تکامل جامعه را از منظر امور دنيوي و تجربي ميداند که اسلام مانع آن نشده است:
مجتمع بشرى در سير تكاملياش، جز به تحولهاى تدريجى و تكامل روز به روزى در طريق استفاده از مزاياى زندگى، به تحول ديگرى نيازمند نيست و اين تحول هم با بحثهاى علمى پيگير و تطبيق عمل بر علم (يعنى تجربه دايمى) حاصل مىشود، و اسلام هم به هيچ وجه، جلوي آن را نگرفته (همان، ج4، ص188).
در پاسخ به اين سؤال و تناقض ظاهري آن، بايد گفت: مقصود از «ثابت بودن موضوعات ديني»، ثابت بودن موضوعات آنهاست که با رشد و تکامل آن موضوع منافاتي ندارد. به عبارت ديگر، موضوعاتي که دين دربارهشان سخن گفته اموري فطري هستند که نهاد بشريت در طول تاريخ نيازمند آنها بوده و دايم با آنها مواجه است و از اين بابت «ثابت» هستند؛ يعني هيچگاه از عرصة حيات بشري حذف نميشوند و جاي خود را به موضوعات ديگر نميدهند؛ ولي همين امور در طول تاريخ، در اثر هدايت انبياي الهي رشد و ارتقا مييابند. اما موضوعات خرد زندگي انسانيـ که بسياري از آنها بهمثابة مصاديق آن موضوعات کلياندـ دايم درحال تغيير و تحول هستند، بهگونهايکه برخي از موضوعات آن از دايرة موضوعات موردنياز حيات انساني خارج ميشود. براي مثال، امر اسلام به تعليم و تعلم يک امر ثابت است، ولي مصاديق خرد آن مانند ابزار کتابت و انتقال اطلاعات در طول تاريخ متغير بوده است؛ مثلاً، يک زمان روي پوست حيوانات و سنگ و چوب مينوشتند، درحاليکه اكنون اطلاعات به صورت ديجيتالي انتقال مييابد و همة اينها ميتواند ابزار تعليم و تعلم باشد. بنابراين، ميتوان گفت: تفاوت است ميان «تحول موضوع» و «تکامل موضوع» (طباطبائي، 1387، ص90-91).
3. مسير حرکت تاريخ و منزلگاههاي برجستة آن
از ديگر محورهاي بحث «فلسفة تاريخ»، تبيين نقشه و الگوي حرکت تاريخ و منزلگاههاي برجستة آن است. اينکه مسير حرکت تاريخ چيست و در اين مسير، منزلگاههاي اصلي و نقاط عطف آن کدام است، از سؤالات اصلي اين بخش بهشمار ميآيد. مطابق آنچه گذشت، علّامه طباطبائي سير منسجمي را از تشکيل جامعه بر محور اصل «استخدام» تا بعثت انبياي الهي تحليل کرده است که ميتوان چکيدة آن را در اين عبارت ايشان ديد:
نوع بشر به حسب طبع، بهرهكش است، و اين بهرهكشى و استخدام فطرى، او را به تشكيل اجتماع وامىدارد، و در عين حال، كار او را به اختلاف و فساد هم مىكشاند. در نتيجه، در همة شئون حياتش كه فطرت و آفرينش برآوردن حوايج آن شئون را واجب مىداند، دچار اختلاف مىشود، و آن حوايج برآورده نمىگردد، مگر با قوانينى كه حيات اجتماعى او را اصلاح نموده، اختلافاتش را برطرف سازد؛ و هدايت انسان به قوانين كذايى و در نتيجه، كمال و سعادتش به يكى از دو طريق ممكن مىشود:
اول اينكه او را از راه فطرتش ملهم كند به اينكه چگونه اختلاف را برطرف سازد.
دوم به اينكه از راه ديگرى كه خارج از فطرت و ذات خود بشر باشد. و چون راه اول كافى نيستـ چون گفتيم سبب پيدايش اختلاف خود فطرت بوده و معنا ندارد كه فطرت سبب حل اختلاف شودـ ناگزير بايد از راه دوم صورت گيرد، و آن راه عبارت است از: تفهيم الهى، و غيرطبيعى، كه از آن به نبوت و وحى تعبير مىكنيم (طباطبائي، 1389، ج2، ص197).
بنابراين، طبق نگاه علّامه طباطبائي بعثت انبيا سرفصلهاي اصلي تاريخ را رقم ميزند و آنان با ارائة قوانين اجتماعي و تشکيل جامعه حول معارف توحيدي، موجب تکامل جامعه ميگردند. بنابراين، جامعة اسلامي يک جامعة واحد است که در طول تاريخ داراي فراز و نشيبهايي بوده و همچنان به حيات خود ادامه ميدهد.
مجتمع اسلامى طورى تأسيس شده كه در تمامى احوال مىتواند زنده بماند، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد و چه در آن حال كه مغلوب باشد، چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالى كه مؤخر و عقب افتاده باشد، چه در حال ظهور و چه در حال خفا، چه در قوت و چه در حال ضعف (همان، ج4، ص199).
3ـ1. ظهور انبياي الهي؛ نقاط عطف سير تکامل تاريخ
اما بهراستي نقش انبياي الهي در اصلاح و تکامل جوامع بشري چيست؟ علّامه طباطبائي اين نقش را بيبديل ميداند و معتقد است: هيچ عنصر ديگري در طول تاريخ، چنين سهمي در رسيدن جامعه به صلاح و سعادت نداشته است. در اينصورت، ميتوان انبياي الهي را عوامل اصلي تکامل تاريخ بهشمار آورد. از جمله عواملي که موجب شده است تعاليم و هدايتهاي انبيا در راستاي اصلاح جوامع در طول تاريخ کارساز افتد، هماهنگي آن با فطرت بشري بوده است.
و اين موضوع مسلّم است كه هر سخن و نظريهاى که با فطرت انساني سازگار و هماهنگ و از غريزة خود انسانها سرچشمه گرفته باشد و نفوس منتظر چنين سخن و نظريهاى باشند، بين عامه و خاصه مردم انتشار مييابد و اين سخن قوىترين سبب و عامل براى يكسان كردن تمايلات متفرقه است و بهتر از هر عامل ديگري مىتواند جمعيتهاى متشتت و پراكنده را متحد و يكدست كند، به گونهاي كه قبض و بسطها يكى شود و هيچ عاملى و هيچ دشمنى نتواند در برابر آن مقاومت كند. اين مطلب نيز بديهى است كه نبوت از قديمترين عهد تاريخ ظهورش، مردم را به سوى عدل مىخوانده و از ظلم منع مىكرده و به سوى بندگى خدا و تسليم در برابر او تشويق مىنموده و از پيروى فراعنة طاغى و مستكبران قدرتطلب نهى مىكرده است. اين دعوت از قرون متمادى، قرنى پس از قرن ديگر، و در امتى پس از امت ديگر ادامه داشته است، هرچند از نظر وسعت و ضيق دعوت در امتهاى گوناگون و زمانهاى متفاوت اختلاف داشته است. در اينصورت، محال است كه مثل چنين عاملى قوى، قرنهاى متمادى در بين اجتماعات بشرى وجود داشته باشد و در عين حال، هيچ اثرى از خود بر جاى نگذارد (همان، ج3، ص 228).
نکتة ديگري که در تکميل اين نظريه حايز اهميت است اينکه ميان انبياي الهي اختلاف مقام و تفاضل در درجات وجود دارد، در عين اينكه همة آنان در اصل فضل رسالت مشتركند (همان، ج2، ص471). تفاضل درجات انبياي الهي در طول تاريخ، موجب تکامل جوامع از مرتبهاي به مرتبة ديگر گرديده است. ازاينرو، ميتوان نتيجه گرفت: هرچند دين الهي که بر انبيا نازل شده، واحد است، اما ميان آنها از لحاظ اجمال و تفصيل، اختلاف وجود دارد. ازاينرو، ميتوان گفت: قرآن کريم تفصيلدهندة مطالبي است که در کتابهاي ديگر آسماني به اجمال آمده است (همان، ج10، ص91).
بنابراين، سير حرکت و تکامل تاريخ را ميتوان بر محور ظهور انبياي صاحب کتاب و شريعت دستهبندي نمود. از حضرت نوح ـ يعني اولين پيامبري که داراي کتاب و شريعت بودهـ شروع شده و بعد از او ابراهيم و سپس موسي و پس از آن عيسي عهدهدار اين دعوت مردم به اتحاد و تشکيل جامعه توحيدي بودهاند. قرآن به اين مطلب تصريح نموده و تاريخ هم به آن گواهي داده است (طباطبائي، 1387،ص52ـ53).
3ـ2. بعثت خاتم الانبيا؛ آخرين مرحلة تکامل تاريخ
پس از آنكه روزگارى دراز در مسيري تدريجى، نبوتى پس از نبوت ديگر و شريعتى پس از شريعت ديگر ظهور مىكرد، اين خط سير نبوت به مرتبة ثبوت رسيد و در قرارگاه تام و تمام خود قرار گرفت؛ چراکه به دلالت آيات كريمه، شريعت اسلامى بر كليات شرايع گذشته مشتمل است و زيادت بر آن نيز دارد؛ چنانكه خداى تعالى مىفرمايد: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَمُوسى وَعِيسى» (شورى:13)؛ براى شما از دين تشريع كرد آنچه نوح را به آن سفارش داده بود و آنچه را به تو وحى كرديم و آنچه ابراهيم و موسى و عيسى را به آن سفارش كرديم.
خداوند ميفرمايد: «وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ» (انعام:115)؛ و گفتار پروردگارت از روى راستى به انجام رسيد. كلمات وى تغييرپذير نيست، و او شنوا و داناست. علّامه طباطبائي در تفسير اين آيه، «كلمه» را به ظهور دعوت اسلامى با نبوت حضرت محمد و نزول قرآن - كه فوق همة كتابهاى آسمانى است- معنا ميکند و ميفرمايد مراد از «تماميت كلمه» رسيدن شرايع آسمانى است از مراحل نقص و ناتمامى به مرحلة كمال، و مصداقش همين دين محمدى است. خدا مىفرمايد: «وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ» (صف: 8ـ9)؛ خدا ـ گرچه كافران را ناخوش افتد- نور خود را كامل خواهد گردانيد. اوست كسى كه فرستادة خود را با هدايت و آيين درست روانه كرد تا آن را بر هرچه دين است فائق گرداند، هرچند مشركان را ناخوش آيد. تماميت اين كلمة الهى از جهت صدق، اين است كهـ آنچنانكه گفته شدهـ تحقق پذيرد. همچنين تماميت آن از جهت عدل اين است كه مواد و اجزاى آن يكنواخت باشد، بدون اينكه بر تضاد و تناقض مشتمل شود (طباطبائي، 1389، ج7، ص454).
بنابراين، ظهور دين خاتم به اين معناست که استكمال فردى و اجتماعى بشر به حدى مىرسد كه معارف و شرايع قرآن او را كافى است و به بيش از آن نيازمند نمىشود (همان، ج2، ص198). و اينگونه صفحة کتاب اديان الهي به آخرين برگ خود ميرسد.
3ـ3. پايان تاريخ و حاکميت مطلق دين
از جمله مباحث کليدي فلسفة نظري تاريخ، ترسيم آخرين ايستگاه حرکت تاريخ است. «پايان تاريخ» مقولهاي است که اميد به آن در نهاد بشريت وجود دارد، تاآنجاکه ميتوان آن را امري فطري دانست. همچنين آن را ميتوان عنصر مشترک ميان همة اديان، مکاتب و ايدئولوژيها گفت و ردّ پاي آن را حتي در آثار و انديشههاي بشري نيز جستوجو کرد که هريک بهگونهاي متفاوت به آن پرداخته و تصويري از نهايت حرکت تاريخ ترسيم کردهاند. يک نظرية فلسفة تاريخي نيز بايد تصويري واضح و شفاف از مقصد حرکت و هدايت تاريخ ارائه نمايد. بدون چنين هدفي براي تاريخ، مسير حرکت تاريخ نامعلوم بوده و چيزي جز سردرگمي در پي نخواهد داشت. علّامه طباطبائي براساس آيات قرآني، پايان تاريخ را «غلبه و حاکميت دين» بر سرتاسر جهان ميداند:
بحث عميق در احوال موجودات عالم به اينجا منجر مىشود كه بهزودى نوع بشر، هم به هدف نهايياش ـ كه همان ظهور و غلبة كامل اسلام استـ خواهد رسيد؛ يعنى روزى خواهد آمد كه اسلام زمام امور جامعة انسانى را در هر جا، كه مجتمعى از انسان باشد، بهدست خواهد گرفت و گفتيم كه خداىـ عزوجلـ هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل، وعدهاى داده و در كتاب عزيزش فرموده: «فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ» (مائده:54) و نيز فرموده: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً» (نور:55) (طباطبائي، 1389، ج4، ص159).
مرحوم علّامه ويژگي سعادتطلبي را در انسان فطري ميداند که اين ويژگي با حاکميت دين توحيدي و اسلام محقق ميگردد؛ چراکه اين وعدة خداوند است كه «وَالْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى» (همان، ج4، ص209). هدفي که کارگاه آفرينش دنبال ميکند ناچار، دير يا زود به مرحلة تحقق درميآيد. آن روز، روزي است که دين حق بر همة اديان و تفکرات ديگر غلبه خواهد کرد و اسلام به طور کامل ظهور ميکند و بر سراسر جهان حاکم خواهد شد (طباطبائي، 1387، ص141). «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ» (صف:19)؛ او كسى است كه پيامبرش را با هدايت و دين درست فرستاد تا آن را بر هرچه دين است پيروز گرداند، هرچند مشركان خوش نداشته باشند (طباطبائي، 1389، ج19، ص431). اسلام هدف غايي و کمال نوع انسان است؛ کمالي که آگاه و ناآگاه بدان متوجه است. تجربههاي قطعي که در انواع موجودات انجام يافته، دلالت بر آن دارد که همة موجودات متوجه هدفهايي هستند که متناسب با وجود آنهاست و نظام خلقت، آنها را به طرف اهداف نامبرده سوق ميدهد و انسان نيز از اين حکم کلي مستثنا نيست (طباطبائي، 1387، ص 142).
نتيجهگيري
علّامه طباطبائي پيدايش «جامعه» را مبتني بر اصل «استخدام» تحليل ميکند. انسانها به دنبال منفعت خود هستند و قصد دارند ديگران را به خدمت گيرند، و چون اين خصلت مشترک است، مواجهة انسانها با يکديگر، پيوند اجتماعي را برقرار ميسازد و اينگونه اعتبار «اجتماع» پديد ميآيد.
از نگاه علّامه طباطبائي، تاريخ با شکلگيري جامعة مبتني بر اصل «استخدام» آغاز ميشود و بهسبب همان اصل، دچار اختلاف و تنازع ميگردد. عامل رفع اين اختلاف نميتواند امري از درون جامعه باشد، بلکه انبياي الهي از سوي خداوند متعال به پشتوانة دين و شريعت آسماني به سوي جوامع انساني آمده، آنها را به وحدت و انسجام دعوت ميکنند و اينگونه، موجب رشد و تکامل آنها ميگردند. اجتماع صالح، که در آن بتوان به سعادت حقيقي رسيد، تنها در پرتو آموزههاي ديني و شرايع آسماني قابل تحقق است، ازاينرو، تاريخ با يک پيامبر آغاز ميشود و سير حرکت تکاملي جوامع با ارسال انبياي الهي، يکي پس از ديگري ارتقا مييابد، تاآنجاکه با ظهور پيامبر خاتم متکاملترين برهة تاريخ رقم ميخورد. طبق اين مبنا، عامل اصلي حرکت تکاملي تاريخ، انبياي الهي هستند که با اقامة دين، درصدد هدايت و سرپرستي تاريخ برآمدهاند. بر اين اساس، پايان تاريخ صفحة تجلي تام و تمام دين در عالم است که در عصر ظهور آخرين حجت الهي، رقم خواهد خورد.
- اوليايي، منصوره، 1389، واقعيت اجتماعي و اعتباريات از ديدگاه علّامه طباطبائي و جان سرل، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي.
- جوادي آملي، عبدالله، 1389، تسنيم، تحقيق: سعيد بند علي، چ سوم، قم، اسراء.
- ـــــ ، زمستان 1389، جامعه در قرآن، محقق: مصطفي خليلي، چ سوم، قم، اسراء.
- طباطبائي، سيدمحمد حسين، 1389، الميزان، ترجمه سيدمحمد باقر موسوي همداني، چ سيام، قم، انتشارات اسلامي.
- ـــــ ، 1387الف، روابط اجتماعي در اسلام، ترجمة محمد جواد حجتي کرماني، به کوشش سيدهادي خسروشاهي، قم، بوستان کتاب.
- ـــــ ، 1387ب، مجموعه رسائل، به کوشش سيدهادي خسروشاهي، قم، بوستان کتاب.
- ـــــ ، 1366، اصول فلسفه و روش رئاليسم، پاورقي مرتضي مطهري، چ چهارم، قم، صدرا.
- مطهري، مرتضي، 1389، فلسفه تاريخ، چ پنجم، قم، صدرا.
- جهانگير، عيسي، 1383، «گذري بر انديشههاي اجتماعي علّامه طباطبائي»، معرفت، ش80، ص19-28.
- جوادي آملي، عبدالله، «شرحي بر رساله الولاية علّامه طباطبائي»، ميراث جاودان، سال دوم، ش2، ص92-99.
- يزدانيمقدم، احمدرضا، 1385، «آغاز و انجام تاريخ با نگاه به انديشه فلسفي ـ قرآني علّامه طباطبائي»، پگاه حوزه، ش 196، ص 9-15.