تأثیر ساختارگرایی بر نسل اول و دوم تاریخ نگاران مکتب «آنال»
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
چند قرن اخیر دوران تحول و تجدّد بوده است. علمیشدن، دورگرداندن از سنتها و درانداختن طرح نو در حوزههای گوناگون، به حیطة تاریخ نیز پا گذاشت. گرچه این تحولات در این حوزه، بطیء و نامحسوس مینمود، تاریخِ گرفتار آمده در چنگال سیاست، مجبور بود تا جیرهخوار آن باشد و در نتیجه، تحولات بزرگی را به خود نمیدید و مانند دیگر علوم، با انقلابهای عظیم دستوپنجه نرم نکرد. اثباتگرايي چهرة علوم گوناگون و حتی باطن برخی را بهکلی دگرگون ساخت؛ اما چون به حیطة تاریخ پای گذاشت، تنها همان تاریخ سیاسی را این بار خشکتر از قبل به دنیا عرضه داشت. اینبار این مدارک و اسناد بودند که موثقتر از مورّخ بایستی واقعیتها را به تصویر میکشیدند. واقعیتها هم بنا به نگاه سنتی، همان بود که بود؛ تاریخ سیاسی، محدود به زندگی سلاطین و بزرگان عرصة سیاست، جنگها و انقلابها. هنوز بخش عظیمی از انسانها و کنشگران تاریخی جایگاهی در این تاریخ نداشتند و تازه نگاه اثباتگرايي و رانکهای به تاریخ، محدودیت این امر را دو چندان نیز کرده بود.
اما به تدریج، در قرن بیستم، داستان تغییری بنیادین کرد. تاریخنگارانی پا به عرصه گذاشتند که در مقابل نگاه رایج در تاریخنگاری شوریدند. کسانی به مانند هانری بِر(Henri Berr) تصمیم گرفتند تا میان علومی مانند جامعهشناسی و اقتصاد با تاریخ پيوند ایجاد نمایند و علم و تاریخ و فسلفه را به هم نزدیک کنند. پس از آنها این مورّخان مکتب «آنال» (Annale) بودند که این انقلاب را به اوج خود رساندند. ایشان، که تحت تأثیر شدید جامعهشناسی قرار داشتند، با باز کردن پای علوم دیگر به حیطة تاریخ، تمام مرزهای سنتی را در هم شکستند. مارک بلوخ (Marek Block) و لوسین فور (Lucien Febvre)، تحت تأثیر ساختارگرایی، که در این دوران، یک پارادایم فکری عظیم در علوم انسانی ایجاد کرده بود، تاریخی را بنا نهادند که با خصوصیاتی ویژه و منحصر به فرد نسب به سنت آن روز، تحولی بنیادین در تاریخنگاری محسوب میشد. هدف این نوشتار آن است که این تحول را در سایة ساختارگرایی بازشناسد. تا میزان تأثیر ساختارگرایی را بر تاریخنگاری آنال درک کند.
ساختارگرايي
علوم اجتماعی در قرن هجده و نوزده، به شدت تحت تأثیر اثباتگرايي و طبیعتگرایی قرار داشت. اما به تدریج، این نگاه شروع به تغییر کرد. شيوهاي جدید توسط زبانشناسان و مردمشناسان اجتماعي در فرانسة اوايل قرن بيستم بنا گذاشته شد. در آن زمان، نوع تازهاي از واقعيت (واقعيت انساني) وارد حوزة دريافت علمي شد كه چشم انداز متفاوتی ميطلبيد. اين نگاه جدید بههيچوجه، بسط همان چشمانداز علوم طبيعي نبود. علوم انساني در اين ایستار نو، در حكم علوم غيرطبيعي شكل گرفتند (هارلند، 1380، ص 17). ساختارگرایی نیز، که ریشه در علوم انسانی داشت، تحت تأثیر این نگاه به وجود آمد. ساختارگرايي در برابر تجربهگرايي، كه بر علوم اجتماعي حاكم بود، قاطعانه در جهت عقلانيِ تحميل منظم و دروني ذهن بشري بر واقعيت خارجي حركت كرد. ساختارگرايي توانست به يك رويداد فرهنگي در فرانسه تبديل شود (استيور، 1383). اینگونه بود که این ایستار پا به عرصة علوم انسانی نهاد و تمام حوزههای این علوم را تحت تأثیر قرار داد.
كلمة «ساخت» (structre) از كلمة «لاتين» (stracture) و از فعل «struere» به معناي ساختن و بنا كردن گرفته شده است. بهره گرفتن از این واژه در گام نخست، در قرن هفدهم و در زبانشناسی اتفاق افتاد. بعضي زبانشناسان براي زبان و ارتباط ميان كلمات، همان تصويري را ديدند كه از بدن و اجزاي آن و ارتباط ميان اين اجزا ميديدند. اولين بار اسپنسر اين واژه را از زيستشناسي به علوم انساني وارد كرد. مفهوم «ساخت اجتماعي» اسپنسر همواره رنگي طبيعتگرا داشت. قياس ميان ساخت اجتماعي و ساخت اندامي، نتايج روششناختي مهمي به بار آورد؛ بدين معنا كه در هر دو زمنيه، ساخت عبارت شد از سازمان و ترکيبات بخشهاي مشاهدهپذير كه در كل ساخت اجتماعي وجود دارند. اين طبيعتگرايي در اسپنسر، دوركيم و در نهايت، رادكليف براون به چشم ميخورد. اما مفهوم «ساخت» نخستین بار در قرن نوزدهم در ميان جامعهشناسان و مردمشناسان استفاده شد، آن هم در مباحثي مربوط به وحدت و تماميت پديدة اجتماعي. این مفهوم جدید از کاربرد اصطلاحی قدیمی خود فاصله گرفت و از مفهومی طبیعتگرا به مفهومی انسانی نزدیک گرديد و به صورتهاي گوناگون از آن استفاده شد. اميل دوركيم از «ساخت» در ريختشناسي (Les structures morphologiques) گروه بهره برد و ماركس در بحث «روساخت» (super-structure) و «زيرساخت» (infra-structure) يا همان روبنا و زيربنا، از اين مفهوم استفاده كرد (توسلي، 1391، ص106-107). از جمله کسانی که تأثیرشان بر ساختارگرایی و همچنین بر مکتب «آنال» اهمیتی فراوان دارد، یکی زبانشناس فرانسوی، دو سوسور(Ferdinand de Saussure) است و دیگری جامعهشناس فرانسوی، امیل دورکیم. هر کدام از آنها بنیانی در ساختارگرایی بنا نهادند که بر تاریخنگاری مکتب «آنال» تأثیر مستقیم گذاشت.
1. نقش دو سوسور بر ساختارگرايي
براي ساختگرايان در ميان علوم انساني، زبانشناسي جايگاه ويژه و مهمي دارد. دوسوسور نخستین کسی بود که این مفهوم را در زبانشناسی به کار برد و تأثیر وی بر ساختارگرایی، غیرقابل انکار است. آنچه سوسور بنا نهاد ارتباطی مستقیم با زمان داشت و در نتیجه، بعدها بر تأثیر ساختارگرایی بر تاریخنگاری مؤثر واقع شد.
در ساختارگرایی، یکپارچگی حرف اول را میزند. شكل ساختي صورت كلي روابط است كه نسبتاً پايدار بوده و از تجريد عناصر خاص به دست ميآيد. عناصر منفرد يك نظام تنها هنگامي معنا دارند كه روابط آن اجزا با ساختار را همچون يك كل بررسي كنيم. اين ساختارها به عنوان ماهيتهايي مستقل، خودتنظيمشونده و خودتغييريابنده درك ميشوند. بنابراين، اين خود ساختار است كه اهميت معنا و كاركرد اجزاي منفرد يك نظام را تعيين ميكند. ساختارگراها معتقدند: رويدادها و فرايندهاي غيرمرتبط و غيرقابل توجيه را ميتوان با ارجاع آنها به يك نظام رسمي روابط قابل درك ساخت (هوارث، 1386).
بنا بر همین اساس کلی، سوسور معتقد بود: بايد نظام زباني را بر جمع كل پاره گفتارهاي واقعي، كه در عالم واقع بر زبان رانده شدهاند، مقدم دانست. بايد نظام همزمان، يعني آن نظام همزماني را كه بيترديد در هر لحظه از گفتار در پس هر كلمه قرار دارد، به درستي درك كنيم. زبان نظامي است كه اجزا آن ميتواند و بايد در يكپارچگي همزمانيشان به آنها توجه شود. فقط وقتي اين يكپارچگي همزماني درك شود ميتوان به واقع، به درك معناي هر واژة منفرد دست يافت. هيچ انساني نميتواند به صورت فردي كلمات و مفاهيم تازهاي بيافريند. سوسور ميگويد: زبان جنبة اجتماعي گفتار است و در وراي فرد قرار دارد. زبان به موجب نوعي از قراداد، كه به امضاي همة اعضاي جامعه رسيده است، وجود دارد. فرد زبان را كسب ميكند، پيش از آنكه مستقل از ديگران بينديشد. زبان قراردادي است. در امر دلالت، حفظ ساختار يكسان روابط صوري است كه اهميت دارد (هارلند، 1380، ص23ـ9).
بنابراین سوسور با خلق مسئلة «همزمانی» و نگاه نوینش به زبان، نخستین کسی بود که به صورت غیرمستقیم موجب تأثیر ساختارگرایی بر تاریخنگاری شد(كورليو، 2010م، ص30). نگاه سوسور موجب شد ساختارگرایان عنصر شخصی موجود در گفتار را امری ثانوی انگاشتند و برای آن کمترین اهمیت را قائل شدند. آنچه در ساختارگرايي اهميت داشت نظام بود، نه فرد. براي زبانپژوهي بايد وضعيت زبان را در يك زمان خاصـ به اصطلاح ـ منجمد(ثابت) نگه داريم. بدينروي، اين بعد همزماني، خود، غيرزماني است و تاريخ با اين بعد بيارتباط است. از سوي ديگر، گفتار بيشتر يك موضوع تاريخي و داراي بعد (ناهمزماني) است و با چگونگي تغيير زبان در بستر زمان سروكار دارد (استوار، 1383، ص155-156). از دل این انگاره، تاریخ تام یا تاریخ کامل سر برون آورد که یکی از شاخصههای تاریخنگاری «آنال» در نسل اول و دوم بود. در گفتار بعدی، این تأثیر بسط داده میشود.
پس از سوسور، دومین کسی که تأثیر مستقیمی بر ساختارگرایی و همچنین بر تاریخنگاری مکتب «آنال» داشت، امیل دورکیم بود.
2. نقش اميل دورکيم بر ساختارگرايی
امیل دورکیم (1858ـ1917) چهرهای برجسته در تاریخ نظریه است که بعضی ناظران او را مهمترین نظریهپرداز در تاریخ جامعهشناسی دانستهاند. بسیاری از نظریهپردازیهای جامعهشناسی، تحت تأثیر تفکرات این اندیشمند قرار داشته است (ريتزر، 1389، ص 46). دوركيم معتقد است: اشخاص بيشتر محصول زندگي اجتماعياند تا تعيينكنندة آن. او اعتقاد داشت: مفهوم «خودِ فردي» در تاريخ انسان، مفهومي نسبتاً متأخر و سطحي است. دوركيم جامعه را پديدهاي فراتر از افراد ميداند (هارلند،1380، ص35). بنابراین، نخستین تأثیر دورکیم بر جامعهشناسی و همچنین بر ساختارگرایی در جامعهشناسی، تسلط جامعه بر فرد بود. در مطالعات وی، جامعه نقطة شروع بود و فرد تنها عضو سازندة جامعه به عنوان یک کل محسوب میشد. دورکیم تحت تأثیر اثباتگرايي، به جامعه ماهیتی انداموار میداد. در نگاه او، جامعه بهمانند جسمی بود که تمام اجزای آن با هم پیوستگی و ارتباط دارند؛ ارتباطی که در کل تعریف میشود. و این اجزا هنگامیکه از این کل جدا شوند، دیگر نه هویتی دارند و نه کارایی. حتی وقایع اجتماعي در نگاه دورکيم، نميتواند تحت تأثير فرد رخ دهد. دستكم چند فرد بايستي عمل خويش را به هم بياميزند و از ترکيب آنها محصولي جديد حاصل آيد که نتيجة آنها وقايع اجتماعي شود. اين محصول جديد، که شيوهاي براي عمل کردن است، در بيرون ماست و به ارادة فردي و خصوصي بستگي ندارد (جمشيديها، 1383، ص131).
علاوه بر اين نگاه، شاخصة ديگري در نگاه دورکيم وجود داشت که به صورت مستقيم بر تاريخنگاري تأثير گذاشت و آن ايستار اين انديشمند نسبت به پژوهش بينرشتهاي بود. دوركيم از جمله جامعهشناساني بود كه از پژوهش بينرشتهاي، بهويژه تركيب جامعهشناسي، روانشناسي و تاريخ، حمايت ميكرد. او تاريخ را يكي از شاخههاي علوم اجتماعي ميدانست كه جامعهشناس سخت به آن محتاج است. كتاب صور بنياني حيات ديني، بنيادهاي نظام ديني را بررسي ميكند، نمودار علاقة وي به تركيب تاريخ و علوم اجتماعي است. اين امر نيز موجب شد که اين جامعهشناس يکي از مؤثرترين افراد بر مکتب «آنال» گردد و حتي ميتوان ادعا كرد که از طريق وي، ساختارگرايي به مکتب آنال راه يافت.
بلوخ، دوركيم را اينگونه توصيف ميكرد: «او به ما تحليل كردن عميق را آموخت...؛ اينكه چگونه به مسائل بينديشيم و افكارمان را متمركز كنيم».
در نخستين اثر بلوخ با نام مس شاهانه، بلوخ با بهرهگيري از مفهوم «وجدان جمعي» در انديشة دوركيم، به پژوهش پرداخت و در دومين اثر خويش، يعني مقالهاي با عنوان «تأملات يك مورخ»، شيوههاي نادرست رايج در زمان جنگ را بررسي كرد (کريمي، 1389).
مکتب «آنال» و ساختارگرايي
واژة (Annales) از كلمة لاتيني Annus (سال) گرفته شده و به معناي «شرح وقايع سالانه بدون تحليل و تفسير» است. نام اين مكتب مديون مجلهاي با عنوان آنال تاريخ اقتصادي و اجتماعي است كه اولين بار در پانزدهم ژانويه 1929م انتشار يافت. بنيانگذاران اين نشريه، لوسين فور و مارك بلوخ بودند. اين افراد نقش مؤثري در آيندة تاريخنگاري و روششناسي تاريخي در فرانسة قرن بيستم ايفا كردند. در هيأت تحريرة مجله آنها، نام متخصصان رشتههاي گوناگون ديده ميشد. جغرافيدان، اقتصاددان، متخصص علوم سياسي، جامعهشناس، و البته تاريخنگار. اين افراد به همان اندازه که آرمانهاي تاريخي داشتند، آرمانهاي غيرتاريخي نيز داشتند. آنها تاريخي را بنا ميگذاشتند که همة مرزها را درمينورديد و طرحي نو درميانداخت. از تمام فنون بهره ميگرفت، ولي در همان حال، تاريخي باقي ميماند. آنها به شدت از تاريخنگاران سنتي فاصله ميگرفتند و قصد داشتند تاريخنگاري مدرن ايجاد کنند (روپر، 1972، ج 44، ص 468). يکي از اهداف اين نشريه، که در سرمقالة نخست آن آورده شده بود، در هم شکستن روحية تخصصزدگي بود؛ هدف ديگر، پيشبرد ارتباط و همکاري بين نظامهاي علمي و تشويق وحدت علوم انساني بود (اتحاديه و فولادوند، 1365، ص 2).
بهطوركلي، از نظر روششناسي، دو شاخة مهم در حوزة علوم اجتماعي بر مكتب «آنال» تأثيرگذار بود: نخست ماركسيسم و نئوماركسيسم كه خود ريشه در ماترياليسم ديالكتيك آلمان داشتند. دوم مردمشناسي ساختاري و جامعهشناسي كاركردي و نقش برجستة دوركيم كه تحت تأثير اثباتگرايي فرانسه قرار داشت (فضلينژاد، 1387). بررسي تاريخ «آنال» نشان ميدهد که در تمام فراز و نشيبهايي که اين مکتب تاريخي طي کرده، ساختارگرايي نقشي بنيادين داشته است. تاريخ «آنال» را ميتوان از ابتدا تا سال 1970م، به دو دورة كلي تقسيم كرد. اولين دوره، كه تا سال 1945م ادامه داشت، بر تاريخنگاري كيفي ساختگرا تأكيد بيشتري داشت. دورة دوم به تاريخ كمّي، فرايندها، دورهها و مجموعهها گرايش بيشتري نشان داد. بدون آن اهميت ساختها را ناديده بگيرد. در دورة نخست، كه نمايندگانش بلوخ و فور هستند، به تاريخ تكامل نوع انسان توجه زيادي ميشد (کريمي، 1389). اما مورخان اين دوره تحت تأثير ساختارگرايي چه تحولي در تاريخنگاري ايجاد کردند؟ و چه چيزي به علم تاريخ افزودند؟
همانگونه که پيش از اين نيز اشاره شد، مکتب «آنال» در گام نخست خود، بهشدت تحت تأثير دورکيم قرار داشت. شاخصههاي فکري دورکيم، که در تاريخنگاري «آنال» تأثير گذاشت و ادامه پيدا کرد، عبارت بود از:
1. جامعه را فراتر از افراد ميديد.
2. براي جامعه ساختي انداموار قايل بود. جامعه بهمانند جسم بود و اعضا نقش اجزاي اين جسم را ايفا ميکردند.
3. به پژوهشهاي بينرشتهاي توجهاي ويژه ميشد.
مارک بلوخ نخستين کسي بود که با تأثير پذيرفتن از دورکيم، در مکتب «آنال» نقشي نو بنا کرد. او مطالعه و بررسي تطبيقي را به تقليد از دورکيم وارد تاريخ نمود و نگاه انداموار به جامعه و ارجحيت جامعه بر فرد را به تاريخنگاري وارد کرد. او بناي «تاريخ تام يا کامل» (Total history) را نهاد و در نهايت، پاي پژوهشهاي بينرشتهاي را به حوزة تاريخنگاري باز نمود.
نگاه انداموار به جامعه و ارجح دانستن جامعه بر فرد، موجب شد تا جامعه مانند جسمي ديده شود كه تمام اجزاي آن با يكديگر پيوستگي و ارتباط دارند. بر اساس اين نگاه، وظيفه مورخ كشف واحدهاي قابل مقايسه براي آزمودن فرضيهها بود. هنگاميكه اين واحدهاي مطالعاتي قابل مقايسه مشخص شد، گاه مورخ بايد اين واحد را به صورت يك كل انداموار در نظر بگيرد، اجزاي آن را شناسايي كند و بازسازي نمايد. اين كل، تنها با در كنار هم گذاشتن اجزا، شکل پيدا ميکند. بازسازي با توجه به شرايط حال يا زماني نزديك به دوران معاصر بايد انجام شود، و با روش پسرونده از حال به گذشته برده شده، مقايسه ميگردد. مارك بلوخ در شاهكار خود، جامعة فئودالي، از اين روش بهره برده است.
بلوخ «مفهوم جامعه» فئودالي را در زماني طولاني، يعني از قرن 9 تا قرن 11 ميلادي بررسي كرده است. او به طبقات اجتماعي به عنوان يک ساختار نگاه ميکند و پس با توصيف اين ساختار، به صورت اندام زنده (بلوخ، 1363، ص 11) نگاه انداموار به جامعه را هويدا ميسازد. پس از آن، ديگر آشکار ميشود که چرا کتاب خويش را با روند ولادت جامعة فئودالي، حرکت و رشد و سرانجام، افول آن بخشبندي کرده است. او به صورت وسيعي از علوم ديگر بهره ميگيرد. از زبانشناسي، ادبيات، شناخت منشأ جغرافيايي واژگان، باستانشناسي، جغرافياي اجتماعي، آداب زراعي، صنعت، هنر، حقوق، قضاوت و کليسا و روحانيت استفاده ميکند تا تاريخي کامل و همهجانبه ارائه دهد. بلوخ ثابت ميکند که از واژة «فئودال» در هر زمان بهگونهاي متناسب با وضع خود استفاده شده است. اصطلاح وي در اين زمينه جالب است. او اين لغت را به سکهاي مستعمل تشبيه ميکند که در جريان دايمي زمان، طرح مشخص اوليه خويش را از دست داده است. او خطاب به مورخان ميگويد: ايشان اجازة استفاده کردن از اين مفهوم را به شرطي دارند که درک کنند اين تعابير منحصراً برچسبهاي پذيرفته شده در کاربرد نوين هستند. آن هم براي چيزي که کاربرد آن واقعاً کامل نشده است (بلوخ، 1363، ص 8). اين همان چرايي است که در زبانشناسي ساختارگرايي مطرح شد؛ زماني که دوسوسور سعي کرد ثابت کند که تاريخِ يک واژه بههيچوجه قادر نيست مفهوم کنوني آن واژه را به ما بنماياند. اين همان قانون «همزماني» را به نمايش ميگذارد (پياژه، 1358، ص 95).
اين نگاه موجب شد تا کارگزاران تاريخ چهرهاي جديد پيدا کنند. ديگر به جاي افراد و رخدادهاي خاص، به مواردي نگاه ميشد که بتوان از زمان گذشته تا به حال با صورتي ثابت آنها را بررسي كرد و جزء از کل بودن آنها محرز بود. پت ميگويد: ساختارگرايي بر كالايي كه مورخ مبادله ميكند؟ـيعني معاني آگاهانه و قصد شدة عاملها در تاريخـ متمركز نميشود، بلکه بر ساختارهاي ناخودآگاهي تمركز مييابد كه افعال آنها را شكل ميدهند. به عبارت ديگر، روشهاي ناهمزمان به معانياي مينگرد كه مؤلف تحميل كرده است. اما ساختارگرايي به معانياي مينگرد كه بر مؤلف تحميل شده است (استيور، 1383).
تاريخنگار ساختارگراي مکتب «آنال»، فاعل را با ساختارهاي بينام و نشان جايگزين ميكند. ديگر به قصد و نيت فاعل نگاه نميشود، بلكه به خود فعل و الگويي كه اين فعل از آن سرمشق گرفته است، مينگرد. ساختارگرايي به صورت جسورانهاي همزمان و غيرتاريخي است. اما اين امر لازمهاي ديگري ميطلبيد. ديگر نميشد به زمان همان نگاهي را داشت که تا پيش از اين در تاريخ از آن بهره گرفته ميشد. اين نگاه از سوسور آغاز شد و همانگونه که گفته شد، مفهومي به نام «همزماني» توسط اين زبانشناس ساختارگرا ايجاد گشت. او از همزماني استفاده کرد تا زبان را به صورت يک کل يکپارچه در نظر بگيرد و زبان تبديل به يک ساختار شود. مفهوم همزماني يا به قول برودل، «تاريخدار» از مدت ساکن يا تقريباً ساکن، به «تاريخ کامل يا تام» شهرت يافت. تقريباً تمام مورخان مکتب «آنال» در نسل اول و دوم، اين تاريخ را مدنظر داشتند و آثار بزرگ و شهير ايشان همگي بر همين نگاه استوار شده است. در تاريخ تام، ما شاهد يک تاريخ پيوسته در گستره زماني بسيار طولاني هستيم و ميتوانيم يک رهيافت ساختاري- کارکردي متمرکز بر پيوستگيها و نظامهاي جامعه را ببينيم. در اين روش، مورخ در تلاش است تا يکپارچگي ضروري از هر دوره يا جامعه تاريخي را کشف کند (فضلينژاد، 1387).
در همين زمينة، لوسين فور با جدي گرفتن عامل جغرافيا در آثار خود، به اين عامل بهعنوان يک کنشگر تاريخي توجه نشان قرار داد. البته او در کتاب مقدّمهاي جغرافيايي بر تاريخ، بر جبر جغرافيا تاخت و اذعان داشت که انسان در انطباق با محيط جغرافيايي، همواره ممکنها را فراروي دارد و نه ضرورتها را. فور با اين نگاه، تلاش دارد جغرافياي انساني را به خدمت تاريخ درآورد. او سعي دارد نشان دهد که زندگي اجتماعي علاوه بر قالب مکاني يا فيزيکي، داراي قالب زماني و تاريخي نيز هست. ازاينرو، پديدههاي اجتماعي و جغرافيايي، تاريخي هستند (برودل، 1372، مقدمه صفحه هجده و نوزده). بنابراين، جغرافيا توسط فور به يک کارگزار تاريخي بدل ميشود؛ همچنين به يک ابزار و سند زنده براي مورخ.
فرناند برودل از فور تأثير بسياري گرفته است. برودل، که در سالهاي نخست قرن بيستم به دنيا آمد، رهبر نسل دوم مکتب آنال شد. او مردي خلّاق بود. تنها دو کتاب مشهور وي، پنج جلد داشت و قريب سه هزار صفحه را دربرميگرفت. او بسياري از دادههاي خود را به زبان اصلي در بايگانيهاي اسپانيا، فرانسه، ايتاليا و ديگر کشورها يافت(اُبرين، 1996م، ص1). رسالة دکتري وي و مشهورترين اثرش به نام مديترانه و جهان مديترانهاي در عصر فليپ دوم بود؛ کتابي که پنج سال زحمت نگاشتن آن را کشيد و کارگزاران تاريخي آن به جاي فليپ دوم، جغرافيا، وضعيت کشاورزي و يا اقتصادي حوزة مديترانة قرن شانزدهم شدند. اولين بخش اين كتاب «نقش محيط زيست» است و به گفتة خود او، كتاب به جغرافيا ارتباط پيدا ميكند، آن هم به جغرافيا با تأكيد بر عاملهاي انساني. برودل ميگويد: در اينجا، تنها تلاش کرده است نوع خاصي از تاريخ را کشف کند. او ادعا ميكند: مواد تاريخي به اندازة كافي ندارند، اما بايد از همان مختصر موجود، كه از شواهد، تصاوير و حتي فضاي طبيعي آن مناطق در تاريخ يافت ميشود، بهره گرفت.
در اين اثر سترگ، برودل به خوبي «تاريخ کامل يا تام» را، که يکي از شاخصههاي تاريخنگاري مکتب آنال است، به منصه ظهور گذاشت. منظور از «تاريخ تام يا كامل»، ادغام همة انواع، روشها و جنبههاي تاريخي يك تاريخ پيوسته (يعني بررسي پديدهاي در گسترة زماني طولاني) و يك رهيافت ساختاريـ كاركردي متمركز بر پيوستگيها و نظامهاي جامعه است. در اين روش، تلاش مورخ در جهت به چنگ آوردن كليت و يكپارچگي ضروري از هر دوره يا جامعه تاريخي است. بدينسان، تاريخ هر دوره را ميتوان با الهام از مفهوم افلاطوني، همچون عالمي كوچك و البته يكپارچه از جهان بزرگ تلقي كرد. براي رسيدن به يك تاريخ تام و كامل، بايد از ساير رشتهها در پژوهشهاي تاريخي بهره گرفت. خود برودل اذعان ميدارد که در اين روش، شايد لازم باشد از دورههاي دورتر، نزديكتر آمد، يا حتي به دوران حال آمد. بايد تاريخي تقريباً ساکن (slow motion) با ارزشهاي ثابت را پژوهش كرد. (برودل، 1995م، ج 1، ص 23). بنابراين، از موضوعي همانند جغرافيا، بهعنوان فاعلي تاريخي که ميتوان از گذشتة دور تا حال حاضر، آن را حاضر و در دسترس يافت، استفاده شد.
برودل در اينباره چنين ميگويد:
جغرافيا به ما كمك ميكند تا دوباره يافتههايي را كشف كنيم که در گذر زمان، کمترين تغيير را داشتهاند؛ يافتههايي از حقايق ساختاري، تا يافتهها را در دورههاي طولاني ببينيم. جغرافيا، مانند تاريخ، ميتواند به بسياري از پرسشها پاسخ گويد. ميتواند در کشف بيشتر لحظات غيرقابل مشاهده از تاريخ، به مورخ کمک کند. تنها کافي است مورخ آمادة دنبال کردن درسهاي آن و پذيرفتن طبقهبنديها و تقيسمات جغرافيايي باشد (همان).
در اين کتاب، ديدگاه تحليلي و نظري «آنال» از يکسو، و روششناسي تاريخنگاري جديد از سوي ديگر، به صورتي تفکيکناپذير به هم گره خورده و در عمل پياده شدهاند.
تاريخنگاران متکب «آنال» يک کار بزرگ انجام دادند و الگويي براي مورخان آينده شدند. آنها تمرکز بر تاريخ سياسي و بهويژه تاريخ نخبگان سياسي را برداشته، به موضوعاتي پرداختند که تقريباً هميشه در تاريخ مهجور و غايب بوده است. تودة مردم و زندگي ساده ايشان چيزي بود که در تاريخنگاري سنتي جايگاهي نداشت. اما در مکتب «آنال» به يمن نگاه ساختاري تاريخنگاران اين مكتب، توانست مقامي رفيع يابد.
برودل در کتاب سرمايهداري و حيات مادي در اينباره چنين ميگويد: ميتوانيم نظم موجود در تاريخنگاري سنتي را وارونه کنيم؛ تودهها را به روي صحنه بياوريم. هرچند بيرون از دايرة وقايعنامههاي جالب و پراطناب تاريخي قرار دارند. در اين کتاب، ما به جنبشهاي مکرر، داستان ناگفته و نيمه فراموششدة مردمان و واقعيتهاي جانسختي که فوقالعاده پراهميت بودند اما صدايي نداشتند، ميپردازيم. در کتاب ديگر و در گام بعدي، به پيروزمندان و ساختار حيات اقتصادي، به دستاوردهاي فنون سرمايهداري و به تجدد خواهيم پرداخت که غالباً غافلگيرکننده بوده است (برودل، 1372، ص12).
برودل يک تحول ديگر در مکتب «آنال» ايجاد کرد. او کميتگرايي را وارد پژوهشهاي تاريخي نمود. در تاريخنگاري او، اعداد و کميتها نيز به کارگزاران تاريخي تبديل شدند. او خود در اينباره ميگويد: به هر حال، ارقام بهترين راهنما هستند و شاخصي از پيروزيها و شکستها را به دست ميدهند و فينفسه، يک نقشة جغرافيايي تفکيکي را در کرة زمين ترسيم ميکنند (برودل، 1372، ص13).
جالب اينجاست که فصل نخست همين کتاب، که 83 صفحه را دربر ميگيرد، با عنوان اهميت ارقام نگاشته شده است. در دل اين فصل، مواردي بررسي شده که بسيار جالب توجه است. فصل بعد عنوان «نان روزانه» را به خود اختصاص داده است و فصل پس از آن، «فراواني و کفايت غذا و نوشيدني»، نام دارد. فقط نامگذاريها به وضوح، توضيحاتي را که پيش از اين دربارة مکتب «آنال» و بهويژه روش فرناند برودل آورده شده است، توجيه ميکند.
نتيجهگيري
ساختارگرايي در قرن نوزدهم در بيشتر علوم انساني موجود، انقلاب به وجود آورد. اين انقلاب از جامعهشناسي، زبانشناسي و مردمشناسي، به حيطة تاريخ وارد شد. مورخاني خسته از روش ملالآور اثباتگرايي و در پي ايجاد طرحي نو در تاريخنگاري، به سراغ ساختارگرايي رفتند تا از آن ابزاري براي پي افکندن تاريخنگاري نوين بسازند. مکتب «آنال» و پدران مؤسس اين مکتب، به خوبي از عهدة اين کار برآمدند و انقلابي در تاريخنگاري ايجاد کردند که تأثيرات آن هنوز هم پا برجاست.
اين تحولات با نگاه به زبان، به عنوان يک ساختار آغاز شد. به زبان در اين ايستار، در بعدي ثابت و يا منجمد از نظر زماني، نگاه ميشود. بعد شخصي آن از اهميت ساقط شده و به جنبة اجتماعياش توجه ميشود. اين نگاه به مورخ فرصت ميدهد تا به موضوعاتي از تاريخ نگاه کند که زمان براي آنها به کندي ميگذرد؛ تاريخي درازمدت و ساختاري که تقريباً صورتي ساکن دارد. اين تاريخ کيفيتي دارد که ميتوان در آن تمام جوانبي را که پيش از اين بههيچوجه محل توجه نبوده است، به راحتي واکاوي كرد. در نتيجه، يک تاريخ کلي يا تاريخ تام توسط مورخ ارائه داده ميشود که در آنِ واحد، از بسياري از جوانب و چشماندازها قابل بررسي و رؤيت باشد. از اين پس، ديگر تنها کارگزاران تاريخ شاهان و انقلابها و جنگها و صلحها نبودند؛ تودة مردم به راحتي به اين تاريخ ورود پيدا ميکنند و تجربيات ايشان با نيمنگاهي به زندگي امروزي انسان، بازشناخته ميشود. در اين پژوهش نوين، دو عامل اصلي تأثيرگذار است: يکي بهره گرفتن از علوم ديگر، و ديگري جامعه را فراتر از فرد ديدن. در اين تاريخنگاري، تاريخ سياسي به شدت مهجور ميگردد و گاهي حس ميشود که انتقامي سخت از تاريخ سياسي گرفته شده است. اما تاريخ خرد، وارد تاريخنگاري ميشود. وسعت ديد مورخان به گسترة تمام جهان و تمام زمانها و تمام علوم، دست مييابد. اين نگاه انعطافي مؤثر را به تاريخنگاري وارد ميکند؛ انعطافي که به راحتي در دسترس مورخان بعدي قرار ميگيرد و امکان بررسي تاريخ بشريت از هر چشماندازي ايجاد ميشود.
- اتحاديه(نظام مافي) و منصوره ؛ حامد فولادوند، 1365، روش و بينش در تاريخنگاري معاصر، تهران، تاريخ ايران.
- استيور، دان، 1383، «ساختارگاريي و پسا ساختارگرايي»، علوم اجتماعي:روششناسي علوم انساني، ترجمه ابوالفضل ساجدي، ش39، ص154-184.
- برودل، فرناند، 1372، سرمايهداري و حيات مادي، ترجمه بهزاد باشي، تهران، نشر ني.
- بلوخ، مارک، 1363، جامعه فئودالي، ترجمه بهزاد باشي، تهران، آگاه.
- پياژه، ژان، 1358، ساختارگرايي، ترجمه علياکبر پوررضا، تهران، مرکز اسناد مجلس شوراي اسلامي.
- توسلي، غلامعباس، 1391، نظريههاي جامعهشناسي، تهران، سمت.
- جمشيديها، غلامرضا، 1383، پيدايش نظريههاي جامعهشناسي، تهران، دانشگاه تهران.
- ريتزر، جورج، 1389، مباني نظريه جامعهشناختي معاصر و ريشههاي کلاسيک آن، ترجمه شهناز مسميپرست، تهران، ثالث.
- فضلينژاد، احمد، 1387، «پژوهشي در روششناسي و تاريخنگاري مکتب آنال»، نامه تاريخ پژوهش، ش16، ص47-81.
- کريمي، بهزاد، 1389، «مکتب تاريخنگاري آنال»، تاريخ و تمدن اسلامي، ش11، ص167-196.
- هارلند، ريچارد، 1380، ابرساختارگرايي: فلسفة ساختگرايي و پساساختگرايي، ترجمه فرزان سجودي، تهران، سازمان تبليغات اسلامي.
- هوارث، ديويد، 1386، «سوسور، ساختارگرايي و نظامهاي نمادين»، رسانه، ش72، ص 187-204.
- -Braudel, Fernand, mediterrane,n and the mediterranean world in the age of philipII, university of california press ,London, 1995.
- Corlew, Alan (2010), Post-Structuralism az Historiographical paradigm, {0n line}.[www.academia.edu].p.p.1-12.
- -H.R. trevor, Roper (1972), Fernand Braudel,the Annales, and the Mediterranean, Vol.44, No.4, p.468-479.
- O,Brien ,Patrick (1996).”Fernand Braudel and global history,”Seminar on global history organized , Institute of Hitorical research.p.p.1-12